eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.5هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
باز دارد گذرِ شعر به غم می‌اُفتد خانه‌ای باز به دستانِ ستم می‌اُفتد راه انداخته‌اند آتش و آقاجانم وسطِ غائله با قامتِ خم می‌اُفتد نا ندارد به خدا، شرم کنيد از سِنّش پیرمردست و به یک ضربهٔ کم می‌اُفتد نکِشیدَش به زمین پشتِ سرِ مرکبِ‌تان هم نفَس سوخته در سینه و هم می‌اُفتد داغِ مادر به دلش دارد و برمی‌دارد- طرفِ کوچه همین چند قدم... می‌اُفتد می‌خورَد تا که نگاهش به دو دستِ بسته یادِ حیران شدنِ اهلِ حرم می‌اُفتد روضهٔ عصرِ اسارت، زده آتش به دلش رفته از حال... به وٱلله قسم می‌اُفتد... ** زینب از غارتِ عباس می‌اُفتد گریه تا که در سلسله چشمش به علَم می‌اُفتد! @takbitnab 🌹🌹🌹
زخمی که هست بر جگر من، جدید نیست سوزانده جانم و به اجل هم امید نیست آتش کشیده‌اند درِ خانه‌ی مرا این کارها ز دشمن حیدر بعید نیست شیخ الائمه را وسط کوچه می‌کشند اینجا کسی به فکر منِ مو سپید نیست گشته مدینه کرببلایی دگر، ولی داغی شبیه داغِ حسینِ شهید نیست این لشکری که از در و دیوار آمدند دلسنگ‌تر ز لشکر پَستِ یزید نیست وحشت‌زده اگر شده‌اند اهلِ خانه‌ام اما خبر ز ضربت دستی پلید نیست اینجا خبر ز خصم لعینی که بی هوا معجر ز روی عترت طاها کشید نیست اصلاً تمام آنچه که دیدم، برابرِ آن صحنه‌ای که عمه‌ی سادات دید، نیست **  "والشمرُ جالسٌ" به روی سینه‌ی حسین رحمی به قلب آن که سرش را بُرید نیست عالم فدای خواهر مظلومه‌ای که گفت: گشته تن برادر من ناپدید...، نیست @takbitnab 🌹🌹🌹
گرچه از خانه‌ی ما چوبه‌ی "دَر" سوزاندند جگر خون مرا هم به شرر سوزاندند ما ازین سوختنِ "دَر" چه مصائب دیدیم چه بگویم که چه از مردم یثرب دیدیم بر لبم ذکر خدا بود که فریاد زدند سر سجاده رسیدند و سرم داد زدند روضه‌ی غربت و مظلومیتم را خوانده جای این چکمه که بر روی عبایم مانده مست‌ها نیمه‌ی شب، بین حرم ریخته اند خانه‌ام را سرِ پیری چه بهم ریخته‌اند فرصتی را به من آن دشمن خودکامه نداد فرصتی قَدْرِ به‌سرکردن عمامه نداد نه فقط بر روی مرکب ننشاندند مرا پابرهنه به سوی کوچه کشاندند مرا با تمسخر قد چون دال مرا می‌دیدند پشت مرکب به زمین خوردم و می‌خندیدند اهل این شهر اگرچه همه شاگرد منند جای یاری به تماشا همه بر گِردِ منند ** گرچه خوردم به زمین، هیچ کسی سنگ نزد به لباسی که تنم بود، کسی چنگ نزد هیچ کس با نوک نیزه به سویم حمله نکرد خنجری کُند به قصد گلویم حمله نکرد پابرهنه شدم اما بدنم عریان نیست در دلِ سوخته‌ام دلهُره‌ی طفلان نیست در سرم شور حسین و حرمش افتاده جان فدایش که به مقتل، نگران جان داده @takbitnab 🌹🌹🌹
جان من و جان تو بستست به همدیگر همرنگ شوم از تو گر خیر بود گر شر ای دلبر شنگ من ای مایه رنگ من ای شکر تنگ من از تنگ شکر خوشتر ای ضربت تو محکم ای نکته تو مرهم من گشته تمامی کم تا من تو شدم یک سر همسایه ما بودی چون چهره تو بنمودی تا خانه یکی کردی ای خوش قمر انور یک حمله تو شاهانه بردار تو این خانه تا جز تو فنا گردد کالله هو الاکبر چون محو کند راهم نی جویم و نی خواهم زیرا همه کس داند که اکسیر نخواهد زر از تابش آن کوره مس گفت که زر گشتم چون گشت دلش تابان زان آتش نیکوفر مس باز به خویش آمد نوشش همه نیش آمد تا باز به پیش آمد اکسیرگر اشهر @takbitnab 🌹🌹🌹
از تهیدستی است در مغز چنار این پیچ و تاب چشم ظاهربین ز بی دردی کند جوهر حساب می‌شود چون نافه مویش در جوانی‌ها سفید هر که خون خویش را سازد چو آهو مشک ناب راحت بی رنج در ماتم سرای خاک نیست خنده گل گریه‌های تلخ دارد چون گلاب در بلندی با فرودستان تواضع پیشه کن تا چو ماه نو ترا گردون کند از زر رکاب می‌کشد از عشق، حیف خود دل بی تاب ما می‌کند خون در دل آتش به گردیدن کباب نیست از باد مخالف فرق تا باد مراد شد تنک دریانوردی را که دل همچون حباب عشق در دلهای روشن بی قراری می‌کند پرتو خورشید در آیینه دارد اضطراب کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض ایمن از تیغ است هر خونی که گردد مشک ناب دل منه بر عمر مستعجل که اسب تند را نیست مانع از دویدن پا فشردن در رکاب می‌دود در جستجوی آب، دایم هر طرف گر چه از آب است صائب پرده چشم حباب @takbitnab 🌹🌹🌹
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق که در هوای رخت چون به مهر پیوستم بیار باده که عمریست تا من از سر امن به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم @takbitnab 🌹🌹🌹
شب‌ها به کنج خلـوتم آواز می دهند کای خفته گنج خلوتیان باز می دهند گوئی به ارغنـون مناجاتیان صبـح از بـــــارگاه حافظـم آواز می دهند وصل است رشته سخنم با جهان راز زان در سخن نصیبه‌ام از راز می‌دهند وقتی همـای شـوق مرا هم فرشتگان تا آشیان قـدس تو پـــــرواز می دهند ساز سماع زهره در آغوش طبع توست خوش خاکیان که گوش به این ساز میدهند بارد مَه و ستاره در ایوان "شهریار" کامشب صلا به حافظ شیراز می دهند @takbitnab 🌹🌹🌹
من به عهدی که بدی مقبول و توانایی دانایی ست با تو از خوبی می‌گویم از تو دانایی می‌جویم خوب من ! دانایی را بنشان بر تخت و توانایی را حلقه به گوشش کن من به عهدی که وفاداری داستانی ملال آور و ابلهی نیست دگر افسوس داشتن جنگ برادرها را باور آشتی را به امیدی که خرد فرمان خواهد راند می‌کنم تلقین وندر این فتنه بی تدبیر با چه دلشوره و بیمی نگرانم من این همه با هم بیگانه این همه دوری و بیزاری به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟ و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟ بنششینیم و بیندیشیم... @takbitnab 🌹🌹🌹
دوستت دارم، نگاهم می‌گوید دوستت دارم و طنین صدایم نیز می‌گوید و سکوت طولانی‌ام و همه‌ی دوستانی که مرا دیده‌اند، گفتند عاشق شده‌است... ولی تو هنوز نفهمیده‌ای! @takbitnab 🌹🌹🌹
عاشق شدم که لهجه‌ی جانم عوض شود آن روزگار بی‌هیجانم عوض شود شاید به دستگیریِ دستان گرم تو خاموش‌خوانیِ ضربانم عوض شود می‌خواستم که لحن غم‌انگیز قصّه‌ات وقتی برات شعر بخوانم، عوض شود پر شد ضمیر من ز تو، باید که بعد از این دستور خشک مغز زبانم عوض شود جز در حضور عشق، شهادت نمی‌دهم باید که ذکرهای اذانم عوض شود در زندگی به‌قدر کفایت گریستم لطفاً بخواه مرثیه‌خوانم عوض شود هر آدمی -اگرچه که عاشق، اگرچه خاص- وقتی زمان گذشت، گمانم عوض شود شعر تو مثل قبل برایم قشنگ نیست وقتی مخاطبت نگرانم عوض شود گفتی که آمدم، ولی البتّه ممکن است تصمیم اینکه باز بمانم، عوض شود... @takbitnab 🌹🌹🌹
تا ز زهر و از شکر در نگذری کی تو از گلزار بو بری صورت کثرت گدازان کن به رنج تا ببینی زیر او وحدت چو گنج @takbitnab 🌹🌹🌹
من تو را در تو جستجو کردم... نه در آن خواب های رویایی... در دو دست تو سخت کاویدم... پر شدم ،پر شدم ز زیبایی... @takbitnab 🌹🌹🌹
ای دلِ من، گرچه در این روزگار جامه‌ی رنگین نمی‌پوشی به کام باده‌ی رنگین نمی‌بینی به‌ جام نُقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن مِی که می‌باید تُهی‌ست ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار گر نکوبی شیشه‌ی غم را به سنگ هفت‌رنگش می‌شود هفتاد رنگ! @takbitnab 🌹🌹🌹
نیست یک ساعت قرار این جان بی‌آرام را یا رب آن آرام جان بی‌قرار من کجاست؟ سوخت از درد جدایی دل به امید وصال مرهم داغ دل امیدوار من کجاست ...؟! @takbitnab 🌹🌹🌹
مقصود دل عاشق شیدا همه او دان مطلوب دل وامق و عذرا همه او دان بینایی هر دیده‌ی بینا همه او بین زیبایی هر چهره‌ی زیبا همه او دان یاری ده محنت زده مشناس جز او کس فریاد رس بی‌کس تنها همه او دان در سینه‌ی هر غمزده پنهان همه او بین در دیده‌ی هر دلشده پیدا همه او دان هر چیز که دانی جز از او، دان که همه اوست یا هیچ مدان در دو جهان، یا همه او دان بر لاله و گلزار و گلت گر نظر افتد گلزار و گل و لاله و صحرا همه او دان ور هیچ چپ و راست ببینی و پس و پیش پیش و پس و راست و چپ و بالا همه او دان ور آرزویی هست به جز دوست تو را هیچ بایست، عراقی، و تمنا همه او دان @takbitnab 🌹🌹🌹
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر اندیشه از محیط فنا نیست هر که را بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهیست زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر @takbitnab 🌹🌹🌹
دوش در خواب لبِ نوش تو را بوسیدم خواب ما بِه بود از عالم بیداریِ ما... @takbitnab 🌹🌹🌹
بتَرس از خُدا و میازار کَس رَه رستگاری هَمین است و بَس.... @takbitnab 🌹🌹🌹
این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی هر چیز که در جُستن آنی آنی... @takbitnab 🌹🌹🌹
فغان که کرد بُتی خانه‌ی دلم به نگاهی- چنان خراب، که شهری ز دستبردِ سپاهی! گرفتم آنکه نگاهی کنم به روی تو گاهی کند چه چاره به دردم نگاه گاه‌به‌گاهی؟ به هر دقیقه نشینم چو خاک بر سر راهی که شاید آید و بر من کند ز لطف، نگاهی به حرف غیر مرانم ز کوی خویش و حذر کن مباد آنکه برآید سحرگهم ز دل آهی مپرس حال دل من که شد اسیر نکویان چو آن اسیر که تنها فتد به دست سپاهی مگو ز چرخ و بهشتم دگر سخن، که نباشد بهشت را چو تو سرویّ و چرخ را چو تو ماهی... @takbitnab 🌹🌹🌹
شد ز غمت خانه سودا دلم در طلبت رفت به هر جا دلم در طلب زهره رخ ماه رو می نگرد جانب بالا دلم فرش غمش گشتم و آخر ز بخت رفت بر این سقف مصفا دلم آه که امروز دلم را چه شد دوش چه گفته است کسی با دلم از طلب گوهر گویای عشق موج زند موج چو دریا دلم روز شد و چادر شب می درد در پی آن عیش و تماشا دلم از دل تو در دل من نکته‌هاست آه چه ره است از دل تو تا دلم گر نکنی بر دل من رحمتی وای دلم وای دلم وا دلم ای تبریز از هوس شمس دین چند رود سوی ثریا دلم @takbitnab 🌹🌹🌹
بُشری اِذِ السّلامةُ حَلَّت بِذی سَلَم للهِ حمدُ مُعتَرِفٍ غایةَ النِّعَم آن خوش خبر کجاست که این فتح مژده داد تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم از بازگشت شاه در این طرفه منزل است آهنگ خصم او به سراپردهٔ عدم پیمان شکن هرآینه گردد شکسته حال انَّ العُهودَ عِندَ مَلیکِ النُّهی ذِمَم می‌جست از سحاب امل رحمتی ولی جز دیده‌اش معاینه بیرون نداد نم در نیل غم فتاد سپهرش به طنز گفت الآنَ قَد نَدِمتَ و ما یَنفَعُ النَّدَم ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز بود حافظ بخورد باده و شیخ و فقیه هم @takbitnab 🌹🌹🌹
از حسن نوخطان دل ما تازه می شود داغ کهن ز مشک ختا تازه می شود هرچند کهنه می شود آن نخل دلپذیر پیوند مهربانی ما تازه می شود از استخوان سوخته تازه روی عشق چون مغز، استخوان هماتازه می شود عاقل به زیر دار نفس راست چون کند اندوه من ز قد دوتا تازه می شود خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد داغی که از ترانه ما تازه می شود چندان که همچو کاه شود بیش کاهشم امید من به کاهربا تازه می شود نفس خسیس گشت ز پیری خسیس تر از رخت کهنه حرص گدا تازه می شود چون داغ تخم سوخته کز ابر تازه می شود صائب ز باده کلفت ما تازه می شود @takbitnab 🌹🌹🌹
مرا حلوا هوس کردست حلوا میفکن وعده حلوا به فردا دل و جانم بدان حلواست پیوست که صوفی را صفا آرد نه صفرا زهی حلوای گرم و چرب و شیرین که هر دم می‌رسد بویش ز بالا دهانی بسته حلوا خور چو انجیر ز دل خور هیچ دست و لب میالا از آن دستست این حلوا از آن دست بخور زان دست ای بی‌دست و بی‌پا دمی با مصطفا و کاسه باشیم که او می خورد از آن جا شیر و خرما از آن خرما که مریم را ندا کرد کلی و اشربی و قری عینا دلیل آنک زاده عقل کلیم ندایش می‌رسد کای جان بابا همی‌خواند که فرزندان بیایید که خوان آراسته‌ست و یار تنها @takbitnab 🌹🌹🌹
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر پیش شمع آتش پروانه به جان گو درگیر در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر صوف برکش ز سر و باده صافی درکش سیم در باز و به زر سیمبری در بر گیر دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر رفته گیر از برم و زآتش و آب دل و چشم گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر @takbitnab 🌹🌹🌹