#حضرت_زهرا سلام الله علیها
جان علی بادا سلامت! جان من هیچ
هرکار کردم من به عشق یار کردم...
#سیدپوریا_هاشمی
@takbitnab
🌹🌹🌹
به این گلهای پرپر دل ببندد
به باران مکرّر دل ببندد
تو باشی میتواند، مطمئنّم!
دلم یکبار دیگر دل ببندد...
#علیرضا_حکمتی
@takbitnab
🌹🌹🌹
گفتم به سنگی که میگفت از عاشقی دست بردار
دیوار آیینهی توست، آیینهی رو به دیوار
سنگاند سنگاند سنگاند، در کوهسارِ همیشه
آیینههای ندیده، در عمر خود غیر تکرار
وقتی تویی پیش رویش، آیینه طورِ تجلّیست
آیینهای رنگ عشقم، آیینهای رنگ دیدار
وقتی تویی پیش رویم، عاشق نباشم چگونه؟
وقتیتوییپیشرویم، از من چهماندهست اییار؟
از سنگ بودن رها شد، آیینه وقتی تو را دید
از پیش او ساده مگْذر، آیینه را سنگ مگْذار
آیینه شو از وجودت طور تجلّی بجوشد
دل شو دل من، دل من! از سنگیات دست بردار
#مبین_اردستانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
تو نبودی به دو عالم خبر از عشق نبود
عشق از برکت لبخند تو باور شدهاست
آب اگر یاد تو افتاد، گلابش کردند
سنگ اگر نام تو آورده به لب، زر شدهاست
ذرّه بر دامنت افتاد و به خورشید رسید
خاک، بر پات زده بوسه و گوهر شدهاست...
#سعید_تاجمحمدی
@takbitnab
🌹🌹🌹
آسوده کس نشد ز بلایای زندگی
جز آنکه دیده بست ز رؤیای زندگی
ما مرد زندگی که نبودیم، آمدیم
چندی کنیم سِیر و تماشای زندگی
دانی چه بود حاصل یکعمر رنج ما؟
رسوای زنده ماندن و منهای زندگی!
بازیگران صحنهی عمریم و در جهان
خالیست در میانهی ما جای زندگی
ما سرسپردگان قضا و قَدر، کدام
سهمی گرفتهایم ز دنیای زندگی؟
تا ما اسیر رنگ شب و روز ماندهایم
مشکل بُود تصوّر معنای زندگی
با پندهای شیخ، عوض کردهایم ما
نقدِ کنون به نسیهی فردای زندگی
آن زندگان که سر به سر اختران نهند
گر زندگی کنند چو ما، وایِ زندگی
صاحبدلی کجاست که خواند به یک نگاه
در اشک ما، حکایت گویای زندگی...
#رحیم_معینی_کرمانشاهی
@takbitnab
🌹🌹🌹
لشکر چشم تو بر هستی من تاخت شبی
دل من پیش نگاهت سپر انداخت شبی
شاعر سنگدل قصّهی ما عاشق شد
پیش چشمان شما قافیه را باخت شبی
خسته شد بس که برای دگران شعر نوشت
از دل عاشق خود شخصیتی ساخت شبی
راوی قصّه، خودش شخصیت اوّل شد
متن را طرح نویی زد، به تو پرداخت شبی
فاتحانه، نفسی مستِ تماشای تو شد
بر سر قلّهی عشقت عَلم افراخت شبی
بعدها دید کسی در غزلش میگرید
منِ دیروزی خود بود که نشناخت شبی...
#مهدی_ملکی
@takbitnab
🌹🌹🌹
ای چشمهای محترمت اعتبار تو
غیر از نگاه، کار ندارم به کار تو
ترکیب آب و آتش و خاکم، قرار نیست
مثل نسیم رد بشوم از کنار تو...
#مریم_جعفر_آذرمانی
@takbitnab
🌹🌹🌹
بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا درنبندد هوشیار
آنچه دیدی، بر قرار خود نماند
آنچه بینی هم نماند برقرار
دیر و زود، این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
سال دیگر را که میداند حساب؟
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر! سیرت زیبا بیار
آدمی را عقل باید در بدن
ورنه جان در کالبد دارد حِمار!
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی میبایدت، تخمی بکار
نام نیکِ رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت یادگار
با غریبان لطف بیاندازه کن
تا رَود نامت به نیکی در دیار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
با بدان بد باش، با نیکان نکو
جای گلْ گل باش، جای خارْ خار
دیو با مردم نیامیزد؛ مترس
بَل بترس از مردمان دیوسار...
#سعدی
@takbitnab
🌹🌹🌹
حضرت زهرا (س)
ای علی را یگانه محرم راز
ای به عصمت سرآمد و ممتاز
خواجۀ کائنات را تو عزیز
مادرت برترین زنان حجاز
همسرت پیش تاز در اسلام
بر نبی بود اولین سرباز
بر امامت که رکن توحید است
یار بودی تو در نشیب و فراز
دامنت گاهوارۀ حسنین
مکتبت بی بدیل و زینب ساز
از قیام و قعود تو دل شب
بر ملایک خدا نماید ناز
با جواز محبتت در حشر
میشود هشت باب جنت باز
از سما تا سمک هر آنچه که هست
همه را سوی توست روی نیاز
حق سرآغاز آفرینش را
کرده با آفرینش ات آغاز
با تو گردد قبول حق طاعات
بی ولایت نماز نیست نماز
ای که گفته نبی پدر بفـدات
بر جلال و جمال تو صلوات
#مقدم
@takbitnab
🌹🌹🌹
جذبه ای کو که مرا جانب دلدار کشد؟
دامن جان مرا زین ته دیوار کشد
نظر پاک به خاک است برابر امروز
ورنه آیینه چرا حسرت دیدار کشد؟
ذوق آزار اگر این است که من یافته ام
جای رحم است بر آن کس که ز پا خار کشد
از جهان چشم بپوشید که این خاک سیاه
سرمه خواب به چشم و دل بیدار کشد
نتواند خرد از عالم گل بیرون رفت
کور اگر نیست چرا دست به دیوار کشد؟
نبرد طوطی اگر حرف ز مجلس بیرون
در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد
لب پیمانه به گفتار نیاورد او را
خط مگر حرفی ازان لعل گهربار کشد
خاطر مردم آزاده پریشان نشود
از خزان سرو محال است که آزار کشد
سر برآرد ز گریبان مسیحا صائب
سوزنی کز قدم راهروان خار کشد
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۳۴۶۶
@takbitnab
🌹🌹🌹
در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۴۶۸
@takbitnab
🌹🌹🌹
دل را به زلف پرچین تسخیر می توان کرد
این شیر را به مویی زنجیر می توان کرد
خط نرسته پیداست از چهره نکویان
مو را چگونه پنهان در شیر می توان کرد
هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم
ما را به گوشه چشم تسخیر می توان کرد
از بحر تشنه چشمان لب خشک بازگردند
آیینه را ز دیدار کی سیر می توان کرد
ما را خراب حالی از رعشه خمارست
از درد باده ما را تعمیر می توان کرد
در چشم خرده بینان هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه تفسیر می توان کرد
در بوته ریاضت یک چند اگر گذاری
قلب وجود خودرا اکسیر می توان کرد
گر گوش هوش باشد در پرده خموشی
صد داستان شکایت تقریر می توان کرد
فریاد کاهل دولت از نخوتند غافل
کز خلق خوش چه دلها تسخیر می توان کرد
بی منصبی ز تغییر ایمن بود وگرنه
هر منصب دگر هست تغییر می توان کرد
اوضاع خوش خیالان سامان پذیر گردد
گر خواب شاعران را تعبیر می توان کرد
از درد عشق اگر هست صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ تأثیر می توان کرد
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۴۶۲
@takbitnab
🌹🌹🌹
خوش آن که خواب راحت برخودحرام سازد
پیش از تمامی عمر خودرا تمام سازد
آب حیات آثار گر در جهان نباشد
کس عمر بی بقا را چون مستدام سازد
روی گشاده باشد مفتاح بی زبانان
آیینه طوطیان را شیرین کلام سازد
ترک جهان فانی شوق سرای باقی
دارفنا به منصور دارالسلام سازد
از چشم شور حاسد خط امان ستاند
از لطف خاص هر کس با لطف عام سازد
ناقص به صبرگردد کامل که ماه نو را
خورشید در دو هفته ماه تمام سازد
از قرب سایه خود شوخی که می کند رم
عاشق چگونه اورا با خویش رام سازد
گفتم ز قید آن زلف خالش دهد نجاتم
غافل که حسن گیرااز دانه دام سازد
افتد ز کام بیرون از تشنگی زبانها
شمشیر غمزه اوچون با نیام سازد
چون گرد رهنوردان در دیده جا دهندش
آن را که خاکساری عالی مقام سازد
سنجیدگی سخن را مانع ز دخل بیجا
دندان محتسب کند سنگ تمام سازد
صائب ز جان اقامت جستن ز ساده لوحی است
ریگ روان محال است یک جا مقام سازد
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۴۶۵
@takbitnab
🌹🌹🌹
ناقص از کامل برد لذت ز دنیا بیشتر
دیده احول کند عیش دو بالا بیشتر
زشت راآیینه تاریک باشد پرده پوش
می رسد آزاربد گوهربه بینا بیشتر
گوشه گیران را مسلم کی گذارد روزگار؟
از گرانان می کشد آزار،عنقا بیشتر
هیچ باغ دلگشا چون جبهه واکرده نیست
می کشد صاحبدلان را دل به صحرا بیشتر
عمر در برچیدن دامن سرآمد سرو را
می کنند آزادگان وحشت ز دنیا بیشتر
چون زمین نرم از من گرد بر می آورند
می کنم هر چند بامردم مدارا بیشتر
آب گوهر می فزاید تشنگی چون آب شور
می تپد از تشنگان برخاک دریابیشتر
در سر بی مغز باشد باده را شور دگر
درنیستان می شود این شعله رعنا بیشتر
تلخ شد از کوهکن بر چشم شیرین خواب ناز
کارشیرین دل برد از کارفرما بیشتر
گشت از دشنام شوق آن لب میگون زیاد
گردد از تلخی می لعلی گوارا بیشتر
درسیاهی می توان گل چید از آب حیات
گریه راباشد اثر دامان شبها بیشتر
خانه های کهنه صائب مسکن مارست ومور
درکهنسالان بود حرص وتمنابیشتر
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۴۶۰۲
@takbitnab
🌹🌹🌹
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دوساله بود
آن نافه مراد که میخواستم ز بخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمد و می در پیاله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما ز خوان قدر این نواله بود
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آن دم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۲۱۴
@takbitnab
🌹🌹🌹
سر نمیخواهی مگر از من؟ بکش شمشیر را
پاره کن از دست و پایم قیدِ این زنجیر را
ای که میپرسی چرا در دامِ دل صیّاد رفت
عشق گاهی میکشد در بند آهو شیر را
چشم در چشمش شدم، پلک از زمین برداشتم
تا قیامت میکشم جورِ همین تقصیر را
آسمانِ آرزو با ما سرِ یاریش نیست
تا به کِی در سینه بارد آهِ بیتأثیر را؟
شوخ طبعی میکند گاهی خدا در سرنوشت
قسمت ما را ببین و بازی تقدیر را!
ریختم عمری غزل را پیش پایت پیشکش
سر نمیخواهی مگر از من؟ بکش شمشیر را...
#علی_نیاکوئی_لنگرودی
@takbitnab
🌹🌹🌹
زیر این نمنمِ باران غمانگیز بیا
زادهی مهر، پیامآور پاییز، بیا
ماهِ من! پردهنشین بودن تو تا چه زمان؟
طاقت برکهی جانم شده سرریز، بیا
قهرِ چشمان تو از من، به چه جرم و سببی؟
ای به قربان تو و قهر تو، برخیز بیا
انتظار تو مگر چیست به جز عشق از عشق؟
دارم از عشق تو قلبی پُر و لبریز، بیا
چشمِ گلها همه خشکیده به راه سفرت
مثل من -خیره به در- آینه هم نیز... بیا
جرعهای مانده که خالی بشود کاسهی عمر
پیش از آنی که ز تن جان برود تیز، بیا...
#حسین_فروتن
@takbitnab
🌹🌹🌹
عشق هر چند که در پرده بود مشهورست
حسن هر چند که بی پرده بود مستورست
هر که از چاه زنخدان تو سالم گذرد
گر بود صاحب صد دیده روشن، کورست
بود از زخم زبان خار بیابان جنون
نمک مایده عشق ز چشم شورست
جگر دیدن عیب و هنر خویش کراست؟
زشت اگر پشت به آیینه کند معذورست
می دهد قطره و سیلاب عوض می گیرد
شهرت بحر به همت غلط مشهورست
به سخن دعوی حق را نتوان برد از پیش
هر که سر در سر این کار کند منصورست
سپری زود شود زندگی تن پرور
زودتر پاره کند زه چو کمان پرزورست
حسن از دیدن آیینه نمی گردد سیر
آب سرچشمه آیینه همانا شورست
یک کف خاک ز بیداد فلک بی خون نیست
گر شکافند جگرگاه زمین یک گورست
سیری از شور سخن نیست دل صائب را
تشنگی بیش کند آب چو تلخ و شورست
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
@takbitnab
🌹🌹🌹
سفر پر خطر عشق نه از تدبیرست
صد طلسم است درین ره، که یکی زنجیرست
ایمن از دشمن خاموش شدن بیباکی است
خطر راهروان از سگ غافل گیرست
اشکریزان ترا سلسله ای حاجت نیست
در گلو گریه چو گردیده گره، زنجیرست
ناخن شیر به گیرایی مژگان تو نیست
هر که با چشم تو پرخاش نماید شیرست
در مذاقی که به شیرینی خون عادت کرد
لب پیمانه خنکتر ز دم شمشیرست
ناوک راست رو از طعن خطا آسوده است
صائب پاک سخن را چه غم تقریرست؟
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
@takbitnab
🌹🌹🌹
روضه خلد برین خلوت درویشان است
مایه محتشمی خدمت درویشان است
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبت درویشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
مظهرش آینه طلعت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی میخواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است
#حافظ
- غزل شمارهٔ ۴۹
@takbitnab
🌹🌹🌹
پیچ و خم لازمه رشته جان می باشد
نیست بی سلسله تا آب روان می باشد
جان روشن نکند در تن خاکی آرام
آب در صلب گهر قطره زنان می باشد
اختیاری نبود آه، کهنسالان را
تیر را شهپر پرواز، کمان می باشد
صحبت بدگهران بر دل نیکان بارست
در ترازوی گهر سنگ گران می باشد
رخنه در جوشن فولاد کند چون پیکان
دل هرکس که موافق به زبان می باشد
چشم حیران نشود سیر ز نظاره حسن
دیده آینه دایم نگران می باشد
می رسد روزیش از عالم بالا بی خواست
هرکه مانند صدف پاک دهان می باشد
شوخی حسن محال است ز خط گم گردد
برق در ابر سیه خنده زنان می باشد
دیده حرص محال است شود سیر به خاک
دام در زیر زمین هم نگران می باشد
عشق در پرده ناموس نماند صائب
ماه پوشیده کجا زیر کتان می باشد؟
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۳۴۶۰
@takbitnab
🌹🌹🌹
شمایل جنون
به گونهگونه رنگهاست؛
جنون خاک، در لباس زلزله
جنون آبها، به شکل سیل
که میدرد هرآنچه بند و سلسله
جنون اختران، به صورت شهاب
که مینهند سر به دشتِ شب
غریقِ شور و هلهله
جنون شاعران، به گونهی خِرد
میان تار عنکبوتی از سکوت
به عذر اینکه نیست حال و حوصله...
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
@takbitnab
🌹🌹🌹
مدّتی هست که بین دل و عقلم جنگ است
زندگی بعدِ تو، تکراری و بدآهنگ است
گفته بودی به کسی غیر تو دل بسْپارم
دل سپردن به کسی جز تو برایم ننگ است
مردم از دست من و شعر به تنگ آمدهاند!
گفته بودم که جهان بیتو برایم تنگ است...
#علیرضا_رنجبر
@takbitnab
🌹🌹🌹
نام نیکو نتوان یافتن الّا به دو چیز
دانش و جود و از این گیرد مردم مقدار
#ارشدی_سمرقندی
@takbitnab
🌹🌹🌹
حرف دلم آن بود که با خلق نگفتم
بغضیست در این ابر که باران شدنی نیست
#حسین_دهلوی
@takbitnab
🌹🌹🌹