eitaa logo
اشعار ناب (شعر ، دوبیتی)
3.6هزار دنبال‌کننده
9 عکس
1 ویدیو
0 فایل
گزیده ای کم نظیر از ناب ترین اشعار بزرگان شعر پارسی – تک بیتی – دوبیتی - مشاعره - شعر ناب - شب شعر آدرس وبلاگ ما http://takbitnab.blogfa.com @takbitnab تاریخ ساخت کانال 1397/01/14 شرایط تبلیغات در کانال زیر https://eitaa.com/joinchat/1449066547Cb7701b4b48
مشاهده در ایتا
دانلود
ما ز شغل آب و گل آیینه را پرداختیم خانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیم می کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو رایت سبزی که از آزادگی افراختیم تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف ما به این خاکستر این آیینه را پرداختیم گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود قطره خود را عبث واصل به دریا ساختیم از نفس آیینه ما داشت زنگ تیرگی صاف شد آیینه ما تا نفس را باختیم بخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغ فتح از ما بود در هرجا سپر انداختیم نیست صائب خاکساران را دماغ انتقام ما به فردای جزا دیوان خود انداختیم - غزل شمارهٔ ۵۴۶۳ @takbitnab 🌹🌹🌹
گر تیغ برکشد که محبان همی‌زنم اول کسی که لاف محبت زند منم گویند پای دار اگرت سر دریغ نیست گو سر قبول کن که به پایش درافکنم امکان دیده بستنم از روی دوست نیست اولیتر آن که گوش نصیحت بیاکنم آورده‌اند صحبت خوبان که آتشست بر من به نیم جو که بسوزند خرمنم من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد در قید او که یاد نیاید نشیمنم دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم برگیرم آستین برود تا به دامنم گر پیرهن به درکنم از شخص ناتوان بینی که زیر جامه خیالیست یا تنم شرطست احتمال جفاهای دشمنان چون دل نمی‌دهد که دل از دوست برکنم دردی نبوده را چه تفاوت کند که من بیچاره درد می‌خورم و نعره می‌زنم بر تخت جم پدید نیاید شب دراز من دانم این حدیث که در چاه بیژنم گویند سعدیا مکن از عشق توبه کن مشکل توانم و نتوانم که نشکنم - غزل ۴۱۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
به هر صورت که ما را رو نماید ببین تا نور چشمت را فزاید توان دیدن اگر لطفش به رحمت حجاب از دیدهٔ ما برگشاید - دوبیتی شمارهٔ ۱۴۸ @takbitnab 🌹🌹🌹
امروز مرا در دل، جز یار نمی‌گنجد وز یار چنان پُر شد، کاغیار نمی‌گنجد این لحظه از آن شادم، کاندر دلِ تنگ من غم جای نمی‌گیرد، تیمار نمی‌گنجد @takbitnab 🌹🌹🌹
عصر که می‌شود با خاطرت غزلی دم می‌کنم از عشق و می‌نشینم کنار پنجره‌ی ارغوانی خیالت می‌نوشم جرعه جرعه یادت را و آرام و محزون دست در دست خیال تو می‌رسم به غروب دلگیر دلتنگی‌هایم ... @takbitnab 🌹🌹🌹
جا خوش کرده در گوشہ چشمانم منحنی اشتیاق طعم دریا می دهد گونہ ے مرطوبم پر تپش در هیاهیوی سڪوت می پیچم مزه مزه می ڪند بطن خیالم تو را دوری خیلی دور ....... آنجاا ڪه طعم باد عطرت را سر می ڪشد چہ دلتنگ ...... اینجا من !! با خیالت مست می ڪند دلم ... @takbitnab 🌹🌹🌹
ای یوسف زهرا گل بی خار بیا بر خلق جهان قافله سالار بیا بر غیبت طولانی خود پایان بخش با سیصد و سیزده نفر یار بیا مرا غیر از تو یاری آشنا نیست دمی یاد تو از این دل جدا نیست توباغ آفرینش را صفائی جهان را بی گل رویت صفا نیست غم در دل از فراق تو لبریز شد بیا از دوریت زمانه غم انگیز شد بیا دیگر برای منتظرانت بهار نیست ایام سال یکسره پائیز شد بیا @takbitnab 🌹🌹🌹
ای یار ز دیده گشته غایب برگرد ای هجر تو اعظم مصائب برگرد امشب ز خدا فقط تو را می‌خواهم ای آرزوی شب رغائب برگرد @takbitnab 🌹🌹🌹
ای خالق ليلة الرغائب پايان بده بر همه مصائب عمريست كه آرزويم اين است... از ره برسد امام غائب @takbitnab 🌹🌹🌹
ای مظهر مظهرالعجایب! الغوث مظلوم‌ترین حاضرِ غایب! الغوث جز دیدن‌تو چه آرزویی داریم؟! ای رغبت لیلة الرغایب! الغوث @takbitnab 🌹🌹🌹
سر رشته ناب گفتگوها، فرج است بغضی که نشسته در گلوها، فرج است سوگند به لیلة‌الرغائب ای دوست سرفصل تمام آرزوها، فرج است @takbitnab 🌹🌹🌹
از درد زمانه‌ی فلج می‌خوانم از ساحت آخرین حجج می‌خوانم در خلوت لیلةالرغائب قطعاً عَجّل لِوَلیّکَ الفَرَج می‌خوانم @takbitnab 🌹🌹🌹
گر غفلتی کنیم، دل، آزرده می‌شود از کف بهار رفته، گل افسرده می‌شود در لیلة الرغائب از الله ذوالجلال حاجات خود بخواه، برآورده می‌شود @takbitnab 🌹🌹🌹
ای یار ز دیده گشته غایب برگرد ای هجر تو اعظم مصائب برگرد امشب ز خدا فقط تو را می‌خواهم ای آرزوی شب رغائب برگرد @takbitnab 🌹🌹🌹
تسکین دل ام مصائب برگرد ای بر دو جهان امیر و صاحب برگرد ما منتظر رؤیتِ رویت هستیم ای آرزوی شب رغائب برگرد @takbitnab 🌹🌹🌹
ندارد خاطر آگاه جز غفلت غم دیگر بغیر از فوت وقت اینجا نباشد ماتم دیگر غم عالم چه حد دارد به گرد عاشقان گردد؟ نمی باشد بغیر ازبیغمی اینجا غم دیگر به خون خوردن توان مسدود کردن رخنه دل را که این زخم نمایان رانباشد مرهم دیگر اگر از خود به تنگی، دست دردامان ساقی زن که اندازد به هر ساغر ترا درعالم دیگر مشو ای کعبه رو زنهار از لب تشنگان غافل که گردد جاری از هر نقش پایت زمزم دیگر درآن گلشن که بلبل اشک نتواند فرو خوردن عجب دارم که جوشد خون گل باشبنم دیگر به آن بلبل سپارد خرده های راز خود راگل که غیر زیر بال خود ندارد محرم دیگر به حسن خلق بر دلها توان فرمانروا گشتن بجز کوچکدلی اینجا نباشد خاتم دیگر دل آگاه بر صبح نخستین می برد غیرت که دارد در بساط عمر امید دم دیگر دلی پیش خیال یار خالی می کنم صائب ندارد کوهکن جز نقش شیرین همدم دیگر - غزل شمارهٔ ۴۶۵۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده بدیده گریه ما را بدین بخندیده بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده ز درد و حسرت تو جان لاله‌ها سیه است گل از جمال رخ توست جامه بدریده ز خلق عالم جان‌های پاک بگزیدند و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده بدانک عشق نبات و درخت او خشک است به گرد گرد درخت من است پیچیده چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده خزینه‌های جواهر که این دلم را بود قمارخانه درون جمله را ببازیده هزار ساغر هستی شکسته این دل من خمار نرگس مخمور تو نسازیده ز خام و پخته تهی گشت جان من باری مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده - غزل شمارهٔ ۲۴۱۵ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای صبا برگی ازان گلشن بی خار بیار حرف رنگینی ازان لعل گهر بار بیار به بهاران بر سان قصه بی برگی من برگ سبزی پی آرایش دستار بیار به کف خاکی ازان راهگذر خرسندم توتیایی پی این دیده خونبار بیار هر چه می گویی ازان لعل شکر بار بگو هرچه می آوری از مژده دیدار بیار هر چه از دوست رسد روشنی چشم من است گل اگر لایق من نیست خس وخار بیار وعده آمدنی، گر همه باشد به دروغ به من ساده دل از یار جفا کار بیار خبری داری اگر از دهن یار،بگو حرف سربسته ای از عالم اسرار بیار چند زنجیر کند پاره دل بیتابم ؟ تار پیچانی ازان طره طرار بیار خون چشمم ز گرستن به سفیدی زده است بوی پیراهن یوسف به من زار بیار حرف آن طره طرار در افکن به میان موکشان راز مرا بر سر بازار بیار طوطی از صحبت آیینه سخنساز شود روی بنما و مرا بر سر گفتار بیار دل بپرداز ز هر نقش که در عالم هست بعد ازان آینه پیش نظر یار بیار بی گل روی تو ذرات جهان درخوابند رخ برافروز وجهان رابه سر کار بیار نیست بر همنفسان زندگی من روشن روی چون آینه پیش من بیمار بیار صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است کای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار - غزل شمارهٔ ۴۶۷۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
گیرم که نبینی رخ آن دختر چینی از جنبش او جنبش این پرده نبینی از تابش آن مه که در افلاک نهان است صد ماه بدیدی تو در اجزای زمینی ای برگ پریشان شده در باد مخالف گر باد نبینی تو نبینی که چنینی گر باد ز اندیشه نجنبد تو نجنبی و آن باد اگر هیچ نشیند تو نشینی عرش و فلک و روح در این گردش احوال اشتر به قطارند و تو آن بازپسینی می‌جنب تو بر خویش و همی‌خور تو از این خون کاندر شکم چرخ یکی طفل جنینی در چرخ دلت ناگه یک درد درآید سر برزنی از چرخ بدانی که نه اینی ماه نهمت چهره شمس الحق تبریز ای آنک امان دو جهان را تو امینی تا ماه نهم صبر کن ای دل تو در این خون آن مه تویی ای شاه که شمس الحق و دینی - غزل شمارهٔ ۲۶۴۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
دل رمیده به امید این جهان مگذار به شاخ بی ثمر بیدآشیان مگذار بهشت ،تشنه دیدارخودحسابان است حساب خود زکسالت به دیگران مگذار ترابه چاه خطاسرنگون نیندازد دلیرتوسن گفتارراعنان مگذار اگر به دست ولب خویش دوستی داری به هرچه می رود ازدست،دل برآن مگذار به مهروماه فلک چشم راسیاه مکن به این تنور دل ازبهریک دونان مگذار نفس به کام من ازضعف ،استخوان شده است توهم به لقمه ام ای چرخ استخوان مگذار صلاح درسپر افکندن است عاجز را به انتقام فلک ،تیر درکمان مگذار زدام لاغری این صید رارهایی نیست عبث تو ناوک دلدوز درکمان مگذار عنان سیل سبکروبه دست خودرایی است سخن چو روی دهدمهر بردهان مگذار به لامکان تجردبرآی عیسی وار چومهربیضه درین تیره خاکدان مگذار عزیز مصر به جان می خرد متاع ترا متاع یوسفی خود به کاروان مگذار حریف موجه کثرت نمی شوی صائب قدم زگوشه عزلت به آستان مگذار - غزل شمارهٔ ۴۶۸۷ @takbitnab 🌹🌹🌹
ای آنک تو خواب ما ببستی رفتی و به گوشه‌ای نشستی ای زنده کننده هر دلی را آخر به جفا دلم شکستی ای دل چو به دام او فتادی از بند هزار دام رستی رستی ز خمار هر دو عالم تا حشر ز دام دوست مستی با پر بلی بلند می‌پر چون محرم گلشن الستی رو بر سر خم آسمان صاف تا درد بدی بدی به پستی دولت همه سوی نیستی بود می‌جوید ابلهش ز هستی گیرم که جمال دوست دیدی از چشم ویش ندیده استی ای یوسف عشق رو نمودی دست دو هزار مست خستی خامش که ز بحر بی‌نصیبی تا بسته نقش‌های شستی - غزل شمارهٔ ۲۷۴۱ @takbitnab 🌹🌹🌹
ترا به هرگذری هست بیقراردگر مرابجز تو درین شهر نیست یار دگر ترا اگر غم من نیست غم مباد ترا که جز غم تو مرا نیست غمگسار دگر بگیر خرده جان مرا و خرده مگیر که در بساط ندارم جز این نثار دگر به کوچه باغ بهشتم زکوی او مبرید که وا نمی شودم دل ز رهگذار دگر ز آستان تو چون نا امید برگردم؟ که هست هر سرمویم امیدواردگر بغیر عشق که از کاربرده دست ودلم نمی رود دل و دستم به هیچ کاردگر مراازان گل بی خار، خارخاری بود زیاده شدزخط سبز خار خاردگر ز طوق فاخته درخاک دامها دارد ز شوق صید توهر سروجویبار دگر غبار خط نشدامسال هم عیان ز رخش افتاد مشق جنونم به نوبهار دگر گرفته ام زجهان گوشه ای که دل می خواست چه دام پهن کنم از پی شکاردگر مرا بس است سویدای خال اوصائب که مهرکوچک شه راست اعتبار دگر - غزل شمارهٔ ۴۶۹۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
چشم که بر تو می‌کنم چشم حسود می‌کنم شکر خدا که باز شد دیده بخت روشنم هرگزم این گمان نبد با تو که دوستی کنم باورم این نمی‌شود با تو نشسته کاین منم دامن خیمه برفکن دشمن و دوست گو ببین کاین همه لطف می‌کند دوست به رغم دشمنم عالم شهر گو مرا وعظ مگو که نشنوم پیر محله گو مرا توبه مده که بشکنم گر بزنی به خنجرم کز پی او دگر مرو نعره شوق می‌زنم تا رمقیست در تنم این نه نصیحتی بود کز غم دوست توبه کن سخت سیه دلی بود آن که ز دوست برکنم گر همه عمر بشکنم عهد تو پس درست شد کاین همه ذکر دوستی لاف دروغ می‌زنم پیشم از این سلامتی بود و دلی و دانشی عشق تو آتشی بزد پاک بسوخت خرمنم شهری اگر به قصد من جمع شوند و متفق با همه تیغ برکشم وز تو سپر بیفکنم چند فشانی آستین بر من و روزگار من دست رها نمی‌کند مهر گرفته دامنم گر به مراد من روی ور نروی تو حاکمی من به خلاف رای تو گر نفسی زنم زنم این همه نیش می‌خورد سعدی و پیش می‌رود خون برود در این میان گر تو تویی و من منم - غزل ۴۱۰ @takbitnab 🌹🌹🌹
سود ندهد عامل بیدادگر را کارخیر شاهد ظلم است ازاهل عمل آثار خیر کوته اندیشی که خیر ازمال مردم می کند دست و دامان تهی برگردداز بازارخیر پایه ظلم وستم راعامل بیدادگر می دهد براهل بینش عرض از آثار خیر روزی مرغان شود تخمی که زیر خاک نیست پیش مردم از تنگ ظرفی مکن اظهار خیر صرف کن درخیر نقد زندگانی را که نیست در شبستان عدم شمعی به جز انوار خیر نور از آیینه میبارد سکندر را به خاک بی گهر هرگز نگردد ابر گوهر بار خیر نام جم ازجام در دورست تا افلاک هست ماندگی هرگز ندارد گردش پرگارخیر صحبت نیکان بود مشاطه بدگوهران رتبه تمکین بود تعجیل رادر کارخیر تامی لعل شفق در شیشه افلاک هست صائب از گردش نیفتد ساغرسرشارخیر - غزل شمارهٔ ۴۶۳۶ @takbitnab 🌹🌹🌹
سماع آمد هلا ای یار برجه مسابق باش و وقت کار برجه هزاران بار خفتی همچو لنگر مثال بادبان این بار برجه بسی خفتی تو مست از سرگرانی چو کردندت کنون بیدار برجه هلا ای فکرت طیار برپر تو نیز ای قالب سیار برجه هلا صوفی چو ابن الوقت باشد گذر از پار و از پیرار برجه به عشق اندرنگنجد شرم و ناموس رها کن شرم و استکبار برجه وگر کاهل بود قوال عارف بدو ده خرقه و دستار برجه سماح آمد رباح از قول یزدان که عشقی به ز صد قنطار برجه به عشق آنک فرشت گوهر آمد چو موج قلزم زخار برجه چو زلفین ار فروسو می‌کشندت تو همچون جعد آن دلدار برجه صلایی از خیال یار آمد خیالانه تو هم ز اسرار برجه بسی در غدر و حیلت برجهیدی یکی از عالم غدار برجه بسی بهر قوافی برجهیدی خموشی گیر و بی‌گفتار برجه - غزل شمارهٔ ۲۳۴۱ @takbitnab 🌹🌹🌹