eitaa logo
آرامش حس حضور خداست
5.6هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
926 ویدیو
77 فایل
آرامش در زندگی نبودن جدال نیست بلکه تجربه حضور خداست!♥ کپی برداری با لینک کانال خودتون با افتخار حلال اندر حلال وثواب آن را تقدیم میکنم به ساحت مقدس آقا صاحب الزمان (عج ) التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️کارها رابایستی برای او بکنی ؛ آن هم با محبت او یعنی❓ 1⃣ او را دوست داشته باشی 2⃣ کارهایت را به دوستی او انجام دهی ♦️این انجام دادن کارها برای او و محبت خالصانه به او سِر تمام ترقیات معنوی بشر است از امیرمومنان علی علیه السلام سوال کردند : از کجا به این مقام رسیدید ؟ فرمودند؛ *در دروازه دل نشستم و غیر خدا را راه ندادم* قیمت تو به اندازه خواست توست اگر خدا را بخواهی قیمت تو بی نهایت [∞+]است 《 اگر دنیا را بخواهی قیمت تؤهمان است که خواسته ای 》 🍃 💦🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد دفتر را روی میز گذاشت...📖 +سعیدی.... حاضر🙋🏻‍♂ +محمدی...حاضر🙋🏻‍♂ +فرامرزی...حاضر🙋🏻‍♂ +مجاهد...حاضر🙋🏻‍♂ +حسینی...!!! +حسینی...!!!🤨 _استاد امروز هم غایبه... استاد نگاهی کرد...👀 _چهار روز هستش که حسینی نیومده...🤨 ازش خبر ندارین!؟🧐 بچه ها همگی سکوت کردند...🤐 استاد ناراحت شد...😔 سرخی گونه اش تا پیشانیش کشیده شد...😡 ناگهان فریاد زد...🤬 خجالت نمیکشید که چهار روز... چهار روز... از رفیقتون بی خبرین!؟😤 نگرانش نشدین!؟🤔😕 چهار روز بی خبر!!!؟ به شما هم میگن دوست!!!؟😏 رفیق...!؟😒 صد رحمت به دشمن...🤭 چشمهایمان‌به زمین دوخته‌شد... توان بالا آمدن نداشت... شرم و خجالت میسوزاندمان... اما واقعا... از حسینی چه خبر⁉️ محمد چهار روز نیامده!!! نگران شدیم... واقعا نگران...😰 استاد سکوت کرده بود... کتاب را ورق میزد...📖 زیر لب چه میگفت...خدا میداند! کار او به من هم سرایت کرد...🔗 الکی کتاب را ورق میزدم...📖 آشوبی در دل... نگرانی موج میزد... واقعا محمد کجاست⁉️ چه شده⁉️ چهار روز...‼️ چقدر بی فکرم...🤦🏻‍♂🤦🏻‍♀ لحظه ها به سکوت گذشت... با صدای استاد شکست... حسین ... امروز نوبت کنفرانس تو هست! منتظریم... فیشهای خلاصه کنفرانسم را برداشتم... بلند شدم... پای تخته رفتم...👨🏻‍🏫 بااجازه استاد...🙋🏻‍♂ با علامت سر ، اجازه داد... ذهنم ...🧠 قلبم...🧡 فکرم...🧠 روحم...👻 روانم... پیش محمد هست... چهار روز غیبت کرده!😞 کجاست!؟ چرا بی خبرم!؟ وای بر من... چطوری کنفرانس بدم!؟ چی بگم!!! با کدام زبان!؟ سرم را بالا آوردم... نگاهم به انتهای کلاس افتاد... به آن تابلوی خوشنویسی ... دلم دوباره لرزید... مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد... فیش های خلاصه را در دستم مچاله کردم... شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... بنده حقیر ... حسین ... دوست محمد هستم... کسی که چهار روز غایب است و از او بی خبریم... استاد با تعجب به من نگاه کرد... دقیقا عین نگاه همکلاسیها... آری ... من حسینم... دوست رفیق غایبمان... کسی که چهار روز غیبت کرده... و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم... شرمسارم...😓 خجالت زده ام...😢 حرفی ندارم‌که انقدر بی تفاوت... اشکهایم جاری شد...😭 بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد...🥺 حرف زدن برایم‌سخت‌تر از نفس کشیدن در آب بود!!! به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم...😵 ادامه دادم... ممنونم استاد...🙏 که امروزبیدارمان کردی... بیدار از یک حقیقت تلخ... و یک خواب نه چندان شیرین!!! بیدار شدیم تا بفهمیم... چقدر زمان گذشته!؟ یک روز!!! نصف روز!!! یا مثل اصحاب کهف!!! که سیصد سال در خواب... و وقتی بیدار شدند که‌دیگر سکه آنها ... مال عهد دیگری بود... عهد دقیانوس!!!😏 امروز بیدار شدیم... و نمیدانیم چقدر خوابیدیم! چهار روز!!!؟ سیصد سال!!؟ بیشتر...!؟ آری خیلی بیشتر... ۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!! و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!! کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است... مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!! و کسی فریاد نزد... چطور از وی بی خبرید...⁉️ او که نه تنها دوست‌بلکه بهترین دوستمان... بلکه پدر مهربان... بلکه صاحب نفوس مان ... بلکه صاحب این زمان ... کسی ما را ملامت نکردکه خجالت نمیکشید...⁉️ شبها راحت میخوابیدو نمیدانید این غایب آیا به راحتی خوابیده است⁉️ یا تا صبح به درگاه الهی ندبه میکند...😇 که خدایا... شیعیان ما ... از اضافه طینت ما خلق شدند... به خاطر ما... به آبروی ما... غفلت آنها را ببخش...🤲 و چقدر نابرابر...⚖ که او بخاطر ما در زنجیر غیبت است...⛓ اما...❗️ من راحت میخوابم...‼️ و او نگران من بیدار... خودش گفته است... انا غیر مهملین لمراعاتکم... محال است که هوایتان رانداشته باشیم... و این بزرگترین غایب زندگیمان‌هرگز باعث نشد... که استاد مارا ملامت کندبه اندازه چهار روز غیبت دوستمان!!! دیگر قدرت مقابله با بغض نبود... مثل استاد... مثل بچه های کلاس... مثل تابلوی نستعلیق اخر کلاس... که با بغض ... اما مظلومانه.... نوشته اش را فریاد میزد.... 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹من دروغ بنویسم؟🔹 یکی از فرزندان حاج آقا حسین قمی می خواست شناسنامه بگیرد. در کربلای معلی به کنسولگری مراجعه نموده بود و سه سالی هم شاید از بلوغش گذشته بود. برای فرار از نظام وظیفه می خواست سنش را کمتر از حد بلوغ بگیرد. کنسول گفته بود چون شما بالغ نیستید باید ولی شما بنویسند تا ما شناسنامه برای شما صادر کنیم. به مرحوم آقا اظهار کرد: چون من سن خود را کمتر گفته ام به کنسولگری دستور دهید برای من شناسنامه صادر نمایند. آقا خیلی عصبانی شد و فرمود: من دروغ بنویسم تا تو کاغذ را برای آن کنسول ببری؟ خاک بر سرت آقا حسین که تو خودت را مرجع مردم می دانی و مردم هم تو را نایب امام می دانند، دروغ می گویی! فرمودند: اگر من صد پسر داشته باشم و آنها را دم توپ بگذارند، یک دروغ نخواهم گفت، چون دروغ گفتن من ضرر به اسلام می زند، ولی از بین رفتن آنها ضرری به اسلام نمی زند. 📚 عنصر فضیلت و تقوی، عباس حاجیانی دشتی، ج ۱، ص ۸۵ - ۸۶ 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیت الله محمد باقر حکمت نیا (۲) 💥مرحوم آیت الله حکمت نیا از شاگردان برجسته حاج ملا آقا جان بودند. ایشان در همدان از سوی یکی از شاگردان حاج ملاآقاجان به جلسات خصوصی دعوت می شوند. همینکه حاج ملا آقاجان وارد مجلس می شوند، نگاهی به سراسر مجلس می اندازند، تا به جوان تازه وارد(مرحوم حکمت نیا) می رسند، می فرمایند: "آن سید از ماست، او را بگیرید!" زیرا جد مادری ایشان سید موسوی بوده و مرحوم حاج ملا آقاجان شدیداً اعتقاد داشت سادات مادری نیز سید هستند. ⚡️⚡️⚡️ در سفری از همدان به ابهر در بین راه مکاشفاتی برای ایشان رخ می دهد که آنها را با حاج ملا آقاجان در میان می گذارد. حاج ملا آقاجان نگاهی به سر تاپای ایشان می اندازد و با تعجب می گوید:"بارک الله! بارک الله! پسر! این طفل یک شبه ره صد ساله می رود." 📗عاشق دلباخته امام زمان 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سرخ پوست ها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگال هایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد ! نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است... آنگاه عقاب است و دوراهی : بمـیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه ؟؟ عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید . با نوک جدید تک تک چنگال هایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید ! و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند . این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند... برای زیستن باید تغییر کرد ، درد کشید... از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد . یـــــا بايد مُرد... انتخاب با خودِ توست... 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا