#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_شانزدهم
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گيرد. عکس علی است بالای کوه. می گويد:
- شما جواب بده.
می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گويد:
- مصطفی! خودتی! زنده ای؟
می خندد. لبم را می گزم. می گويم:
- علی تو داداش منی يا آقا مصطفی.
کم نمی آورد و می گويد:
- اِ اِ هنوز هيچی نشده مفتّش شدی؟
مصطفی بلند می گويد:
- آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن.
عی می گويد:
- اِ؟ روی بلندگوئه؟ هيچی ديگه می خواستم ببينم زنده ای که می بينم حالا که با هم کنار اومديد. من برم کنار ديگه.
بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گيرد و می گذارد کنار گوشش و می گويد:
- علی تو الآن حافظ صلحی يا قاتل خوشی؟ بلندگو نيست راحت باش.
چه می گويد علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد:
- باشه. به هم می رسيم. درست صحبت کن. علی ميکشمت. ساقدوش خائن.
و خنده ای که بند نمی آيد. کلا چيزی دستگيرم نمی شود از حرف هايشان. صحبتشان که تمام می شود می گويد:
- بايد برادران زنم را عوض کنم.
- هنوز هيچی نشده؟
- ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای عليه من صادر کرده ن.
برادر يعنی همين علی و سعيد و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دايی ام تغيير مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. اين حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند.
- البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم.
می ايستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد ليستی در می آورد که:
- حالا بريم سراغ کدامشون؟
سرم را می چرخانم به سمتش:
- کدام چی؟
ليست را نشانم می دهد و می گويد:
- کدام يک از اين گزينه ها.
ورقه را تا می زنم و می گويم:
- ليست رو مادر دادن؟
- مادر و خواهرای بزرگوار و عمه و خاله. ديشب توی خانه ما بحث داغ خريد بود. اين را پنج به علاوه يک نوشته! لازم الِاجراس.
می خندم. همه کارهای جدّی را با شيرينی و لطايف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخريم و برای رو کم کنی پنج به علاوه یک بقيه موارد را بررسی می کنيم. ساعت مرا که می خرد زير بار خريد ساعت برای خودش نمی رود به استناد اينکه نياز ندارد. اصرار بی فايده است. کمی به ساعتی به برايش پسنديده ام خيره می شوم.
- اين ساعت رو می بينيد؟
و با انگشت نشانش می دهم. سر خم می کند و می گويد:
- نقره ای صفحه سفيد را می گيد؟ خيلی قشنگه!
انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گويم:
- خُب راستش دوست داشتم اين ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، يادی.
ابرويی بالا می اندازد و می گويد اگر رفع دلتنگی با يک ساعت امکان پذيره حاضرم کارگر همين مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خويش مثل مسعود است. استدلال هايش به علی رفته. آرامش سعيد را القاء می کند. اين ها را امروز و ديروز فهميدم تا رفع بقيه مجهول ها.
لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راهی می شويم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح.
اما فردا نمی گذارند يک دل سير بخوابم! از صدای مادر بيدار می شوم.
چشم باز می کنم و نيم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بينم. پاهايم را جمع می کنم و نيم خيز می شوم.
با خنده می گويد:
- عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. اين مصطفی جانت ما رو کشت.
چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراه را بر می دارم، روشنش می کنم.
- اول صبح چکار داشت؟
- عاشق جان! با هم قرار می ذاريد بعد فراموش می کنی؟ بيا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور.
تا مادر می رود ولو می شوم توی رختخواب. خيالم راحت است که ديگر صدايم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پريده. خيالم از دور و بر مصطفی دورتر نمی رود. ديروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هيجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آيد و تمام ذهنم را پر می کند.
- اِ ليلاجان پاشو مادر، الآن می آد بنده خدا!
می نشينم و پتو را دور خود می گيرم.
- خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد!
همراهم زنگ می خورد و شماره مصطفی می افتد. خيز بر می دارم و به خاطر عجله ام بی اختيار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلويی صاف کنم. قلبم تپش می گيرد.
- سلام بانو! صبح بخير.
- سلام. تشکر.
- اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپريده بخوابيد.
هر چه گلويم را صاف می کنم. فايده ای ندارد.
- نه، نه خوبه. ديگه بايد بلند می شدم. کم پيش می آد تا اين ساعت بخوابم.
هم زمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. يازده است. وای چه آبرو ريزی غليظی! مثل قير ريخته است و ديگر نمی شود جمعش کرد.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
معمولا هر کسی توی یه چیزی
سلیقه اش خوبه،
قیمت💎✨دستشه،
جنس هم میشناسه!!
با این حال بعضی وقتا تو همونم یه انتخاب ناجور می کنن!!😐
اما خدا تو همه چی سلیقه اش بی نظیره🌟 و بهترین!!
همه چی رو بهتر از خودشون میشناسه، میدونه، میفهمه...
حالا اگه ذهنتو آزاد کنی و نذاری هرکی میرسه مدیرش بشه،
بعد بیای کنترلش رو بسپری دست خدا،
اون وقته که خوش سلیقگی های خدا می باره 💦 توی زندگیت!!
💚پروردگار عالمه!!💚
یه خوشمزگی دیگه هم داره مدیریت خدا...♥️
اونم اینکه: دلت تازه💖 میشه!!
چون دل حرم خداست، و درش هم ذهنه...
وقتی ذهنت آباد بشه، دلت هم رونق💫 می گیره...
#کنترل_ذهن
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞رفقا!💞
روی ماه رمضون ویـــــژه حساب باز کنین!!😍
انقدر فرصت بزرگیه،
که هرکی به هرجا نرسه یعنی نخواسته...😐
اگه میخواست، می رسید...
اگه بخواد، میرسه...
پیشنهاد ویژه امشب،
شناخت صاحب خونه است!!😊❤️
دعای جوشن کبیر شب اول ماه رمضون خیلی سفارش شده،
از اول قدر بدونیم، بشناسیم با کی طرفیم توی این ماه؟؟
با مهربون ترین...💝
بخشنده ترین...💗
بزرگوار ترین...💓
و کلی اسم قشنگ دیگه توی دعا جوشن کبیر...
#ماه_رمضان
#فرصت_ویژه
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هفدهم
خيلی هم خوب. تلافی اين مدت که درست نخوابيديد. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخوريد، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه.
- يه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بديد.
- جون بخواهيد.
- نه. فقط می خوام بدونم چيزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلاً تمام چيز هایی رو که درباره من گفته چيه؟ می خوام بدونم الآن دقيقاً کجا هستم؟
می خندد. خيلی می خندد. لا به لای خنده هايش هم می گويد که دارد می آيد؛ و خداحافظ...
وسواس می گيرم در لباس پوشيدن. اين حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همين است تا پيری. کی خلاصی می آورد؟ هر روز چه قدر بايد درگير اين وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که اين طور کيفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بيرون آمدن اينقدر به سر و وضعشان می رسند...
بايد مواظب باشم زيبايی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعاً دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهايم کنند از اين قيد و بندها، دوست دارم بروم کوير گردی. لذت ديدن ستاره ها و تحليل درونيات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چيز است. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خيالات شيرين بيرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آينه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بينم بس که دسته گلی که آورده زيباست. سرم را خم می کنم و لپم را به طراوت گل ها می مالم.
- بريم خانمم.
در ماشين را باز می کند. بوی گل مريم می خورد توی صورتم. يک شاخه سر جايم روی صندلی است. بر می دارم و می نشينم. تا مصطفی بيايد عميق بو می کنم و می بوسمش و روی چشم هايم می گذارم.
- خوش به حال گل.
امروز سکوت بهتر از هر چيزی است. نشنيده می گيرم.
- اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنيم. بريم کيف و کفش بخريم. بعد هم آيينه و شمعدون و بعد هم بقيه خريدها؟ يا اينکه کلا همه اينا رو ولش کن يه راست بريم کوه؟
با تعجب سرم را بر می گردانم:
- کوه؟
با خنده می گويد:
- نه از جونم که سير نشدم خريد نکنم. ولی يه چيزی بگم؟
پشت چراغ قرمز رسيدهايم. صد و پنجاه ثانيه. می چرخد سمت من.
- می دونستی معجزه صورت آدم ها چيه؟
- کلاس فلسفه است؟
- نه عزيزم. معجزه صورت که حالايی ها می گن... روانشناسی چهره است.
خنده ام می گيرد. قبلاً فقط خودم جعل کلمه می کردم. ايشون از من جاعل تر است. معجزه صورت؟! جای مسعود خالی.
- بگم؟ اينجاييد؟ صدوپنجاه ثانيه تموم شد ها.
- هستم، هستم.
- ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانيت، بی حوصلگی.
- هر کدوم صورت رو يه جور می کنه.
چراغ سبز شده و ماشين ها راه می افتند. مصطفی راست می نشيند و راه می افتد.
- محبت، دلسوزی.
-اينا هم مدلای مختلف دارند، خب؟
- نه اينجا نه. توی دسته اول هر کدوم يه قالب دارند و آدم تشخيص می ده. ولی دسته دوم يک نقاب بيشتر ندارد. اون هم محبته. خيلی تشخيص سخت می شه. آدم دور می خوره.
مصطفی دنبال چه چيزی است از اين بحث های چالشی؟
- سکوت که می کنی، می مونم بقيه حرفم رو بگم يا نه؟
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
💞رفقا💞
به امید خدا توی ماه رمضون روزی یه آیه رو باهم میخونیم و فکر می کنیم!!😊
البته،
حداقلشه دیگه...!!😉
یعنی شما به این قانع نشین، برین بیشتر حالشو ببرین...😍
#بریده_ڪتاب
چشم چشمـ👀
دو اَبـرو
دمـاغ و دهـن
یہ گردو🙂
همہ مشترڪ است.
سبزه و سفید و بور و سیاه هم همین هارا دارند.
آبــ
برقــ
گاز
جنگلــ
آسمانـ و زمینـ
و شبـ و روز هم ڪہ قاره نمے شناسد یڪسان است.🍃
↓فقط {آدمـــــ} ها چند دستہ اند↓
بعضے حیوانند،
بعضے انســٰـان نیستند.
ظاهراً متمدن هم هستند مثل حیوان ها.
اگر ×برهنگے× تمــدن است، خب حیوان ها متــمدن ترین موجوداتِ زمینند.🐾
بعضے نیمہ حیوانند.
گـَـهے رو بہ خــدا🌾
گـَـهے رو بہ خودند
بعضے آدمند،
عرب و عجم و تُرڪ و اروپایے ندارد.
نبودند،
بود شدند🌱
خــٰــدا هست شان ڪرده از نیستـیــ∞
بہ وقتش هم نیست مے شوند ازروے زمین.
|•بـبـیــن خــٖـدا چہ گـفـتــہ•|
#سو_من_سه
#نرجس_شکوریان_فرد
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هجدهم
به تقلا می افتم تا حرفی بزنم.
- يه بحث رو که شروع می کنيد سرگردانم می کنيد. چون شما با پيش زمينه ذهنی و آمادگی برای گفت و گو می آييد، من در معرض ناگهانی قرار می گيرم.
- حتماً هم بين هدف من از بحث و جوابی که می خوايد بديد.
سرم را تکان می دهم. می خندد.
- آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت داديد.
مسعودی بسازم که چهار تا مسعود از آن طرفش بزند بيرون. بايد مصطفی را از ارتباط بيشتر محروم کنم. هر چند فکر نکنم حيثيتی مانده باشد که قابل دفاع باشد.
- کاش دقيقاً می دونستم برادرام درباره من به شما چی گفتن؟
- کدومشون چی گفتند؟ در کدوم ديدارمون؟ در کدوم مرحله از آشنايی؟
- تا اين حد؟
با خنده ادامه می دهد:
- هر کدوم يه گفت و گوی خاص دارن، يه مدل خاص دارن، يه ديدگاه خاص، ديدار اول و دوم هم کار رو به جايی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم بايد لباس ضد گلوله می پوشيدم.
حرف نزنم سنگين ترم. پارک می کند. پياده می شويم برای خريد آيينه و شمعدان. زود می پسندم. آيينه قدی که می شود مقابلش راحت ايستاد و نگاه کرد. مصطفی پشت سرم می ايستد.
- وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه. خسته می شی، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره يه کاری بکنه که آروم بشی. بی حوصله گيت رو نديدم، لجاجت هم که خدا نکنه...
بی اختيار خيره می شوم به صورت خودم.
- سه روزه همه اين ها رو ديديد؟
- نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم ديدنيه.
چشمانم را می بندم.
- حالا باشه خانومم. بقيه تحليل ها شايد وقتی ديگر.
دارد سر قيمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه عروس و داماد می رفتيم هميشه سؤالم اين بود که چرا شمعدان کنار آيينه ها خالی است. يک بار هم نشد يکی جوابم را درست بدهد و خاصيت اين ها را بگويد. آستين مصطفی را می کشم. هنوز صدايش نکرده ام. نمی دانم دقيقاً بايد چه بگويم. سر خم می کند:
- جانم؛ چيزی شده؟
- من شمعدون دوست ندارم.
- اِ چرا؟ زشته؟
- نه کلا!
- يعنی اينا رو دوست نداريد يا کلا شمعدونی دوست نداريد؟
- گزينه دو.
- نمی خوايد يه دور بزنيد شايد به دلتون نشست، مدل ديگه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آيينه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست و جو کنم و بعد تغييرات صورتی را ببينم، فايده ندارد؛ اما مصطفی درست می گويد. دقيقاً من هم در مورد «سه تفنگدار» همين حالت ها را درک می کنم و متناسب با آن ها برخورد می کنم.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺