eitaa logo
تک رنگ
10.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
به تقلا می افتم تا حرفی بزنم. - يه بحث رو که شروع می کنيد سرگردانم می کنيد. چون شما با پيش زمينه ذهنی و آمادگی برای گفت و گو می آييد، من در معرض ناگهانی قرار می گيرم. - حتماً هم بين هدف من از بحث و جوابی که می خوايد بديد. سرم را تکان می دهم. می خندد. - آقا مسعود گفته بود که به جای جواب مثبت، تکان سر مثبت داديد. مسعودی بسازم که چهار تا مسعود از آن طرفش بزند بيرون. بايد مصطفی را از ارتباط بيشتر محروم کنم. هر چند فکر نکنم حيثيتی مانده باشد که قابل دفاع باشد. - کاش دقيقاً می دونستم برادرام درباره من به شما چی گفتن؟ - کدومشون چی گفتند؟ در کدوم ديدارمون؟ در کدوم مرحله از آشنايی؟ - تا اين حد؟ با خنده ادامه می دهد: - هر کدوم يه گفت و گوی خاص دارن، يه مدل خاص دارن، يه ديدگاه خاص، ديدار اول و دوم هم کار رو به جايی می رسوندن که دو سه روز که توی کوچه می رفتم بايد لباس ضد گلوله می پوشيدم. حرف نزنم سنگين ترم. پارک می کند. پياده می شويم برای خريد آيينه و شمعدان. زود می پسندم. آيينه قدی که می شود مقابلش راحت ايستاد و نگاه کرد. مصطفی پشت سرم می ايستد. - وقتی حرص می خوری، خوشمزه می شی. می ترسی، دل آدم می سوزه. خسته می شی، مظلوم می شی. عصبانی که می شی آدم دوست داره يه کاری بکنه که آروم بشی. بی حوصله گيت رو نديدم، لجاجت هم که خدا نکنه... بی اختيار خيره می شوم به صورت خودم. - سه روزه همه اين ها رو ديديد؟ - نه توی صحبت چند باره مون و کوه و تلفن هامون، دستم اومده؛ اما الآن چشمای متعجب هم ديدنيه. چشمانم را می بندم. - حالا باشه خانومم. بقيه تحليل ها شايد وقتی ديگر. دارد سر قيمت چانه می زند. شمعدان نمی خواهم. از بچه گی که خانه عروس و داماد می رفتيم هميشه سؤالم اين بود که چرا شمعدان کنار آيينه ها خالی است. يک بار هم نشد يکی جوابم را درست بدهد و خاصيت اين ها را بگويد. آستين مصطفی را می کشم. هنوز صدايش نکرده ام. نمی دانم دقيقاً بايد چه بگويم. سر خم می کند: - جانم؛ چيزی شده؟ - من شمعدون دوست ندارم. - اِ چرا؟ زشته؟ - نه کلا! - يعنی اينا رو دوست نداريد يا کلا شمعدونی دوست نداريد؟ - گزينه دو. - نمی خوايد يه دور بزنيد شايد به دلتون نشست، مدل ديگه؟ سرم را به علامت منفی تکان می دهم. می روم مقابل آيينه ها. به حالات مختلف صورتم فکر می کنم. سعی می کنم همان حال ها را در خودم جست و جو کنم و بعد تغييرات صورتی را ببينم، فايده ندارد؛ اما مصطفی درست می گويد. دقيقاً من هم در مورد «سه تفنگدار» همين حالت ها را درک می کنم و متناسب با آن ها برخورد می کنم. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
🔷 🔹«خودت» آدم خوبی هستی یا نه؟؟؟؟؟؟ 🔹🔷 ولی حواست باشه خوب بودن خودت تنها کافی نیست!! کسی وسط تاریکی ها برده میشه به سمت نور💫 که سرپرستیش با خوب ترینِ عالم باشه!! با 💗خدا💗 باشه... از اون طرف هم کسی که اختیارشو بده دست دشمن خدا، از وسط نور، از وسط خوبی برده میشه تو تاریکی▪️▪️▪️ بدبخت میشه...😵 بیچاره میشه...😬 ♥️خدا♥️ ولیِ با ایمان هاست... و دشمنانش، سرپرست کافر ها... #آیه_به_آیه 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
همه اش🌙🌸🍀⭐️🌹🍎🌻☁️🌸🌱🌈🌼🌺❄️🌷🌿☀️ نشونه ی محبتته!!💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓 #تفکر #محبت 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
تک رنگ
یه دختر💓 بدون خط قرمز هایی که دور و بر ما هست، 😑 😐 😬 واقعا چه حسی داره؟؟ یه تجربه واقعی...💥 حتما
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 آره واقعا جااااااااااااااااااااااااااااااااالب😍 بود و البته یکمی تلخ...😔 بابت اون تیکه دومم متاسفیم... شرمنده...😐 حالا به نظر شما زیرش چی بنویسیم خوب میشه؟؟😉 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
تک رنگ
کتاب من یک کتاب استثنایی است...!!! #بریده_کتاب #ناقوس_ها_به_صدا_در_می_آیند پ.ن: ناقوس خونده ها😉 اگ
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام یار صمیمی!💞 البته که جذابه!!😊 و بازم البته که باید با دقت خونده بشه!!😉 مثلا دوبار بخونیمش، چون معمولا بار اول ذهن درگیر سیر داستان میشه و اینکه تهش چی میشه حالا؟؟؟؟😳 اما بار دوم به بعد بیشتر میشه یه سری چیزا رو فهمید... #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
برخورد انسان ها با اتفاقات اطرافشان متفاوت است. گوشی را که برداشتم، می دانستم دارم جواب يک ناشناس را می دهم و کاش بر نداشته بودم! - سلام ليلا خانم؟ - سلام بفرماييد. - شما من رو نمی شناسيد... می نشينم روی صندلی. با کمی مکث و شمرده می گويم: - صداتون برام آشنا نيست. امری داريد؟ با تمسخر جواب می دهد: - عيب نداره، من خودم رو معرفی می کنم. اميدوارم که از اشتباه بزرگی که داريد توی زندگيتون می کنيد جلوگيری کنم. از لحنش حس بدی در دلم می افتد. با ترديد می پرسم: - اشتباه؟ ببخشيد می شه خودتون رو معرفی کنيد؟ - چرا نشه؟ من نامزد سابق مصطفی هستم. حرفش را می شنوم. نمی فهمم. ذهنم دوباره تکرار می کند و تازه انگار می فهمم. آب دهانم را به زور قورت می دهم. - کدوم... کدوم مصطفی؟ - مصطفی ديگه. سيد مصطفی موسوی. چشمانم را می بندم و لبم را همراه ابروهايم درهم می کشم. مغزم قفل کرده است. مصطفی همسر من است، حرفی از نامزد سابق نزده بود، يعنی ممکن است چيزی را پنهان کرده باشند. گرفتگی قلب و تمام رگ های بدنم را حس می کنم. دستم نمی تواند وزن گوشی را تحمل کند؛ اما... - چيه؟ جا خورديد؟ منم وقتی فهميدم همين طوری شدم. شنيدم چند روزه ديگه عقدتونه و داريد تدارک می بينيد. اگر بخواهيد همين امشب عکسامون رو براتون می فرستم. خيلی نامرده که بهتون نگفته. حرفی نمی زنم. ديشب مصطفی متنی را که دوستش طراحی کرده بود با چه ذوقی نشانم می داد. کارت متفاوتی که مثل همه نبود. متن متفاوت، طرح متفاوت، اندازه متفاوت. قرار بود کتابی به همه بدهيم و اولش نوشته ای بچسبانيم که تاريخ عقد را بگويد و اينکه چرا جشن نگرفتيم و هزينه اش را به کانون فرهنگی داده ايم. ديشب توی حياط با مصطفی يک ساعتی صحبت کرده بوديم. پالتويش را انداخته بود روی شانه هايم. برايم شکلات باز کرده بود. لبم می لرزد. به زحمت جلوی لرزش کلامم را می گيرم: - شما کی هستيد؟ عصبی می گويد: - گفتم که نامزد مصطفی. من که به اين راحتی ولش نمی کنم. چون دوسش دارم. اين رو خودش هم می دونه. پس بهتره که بيخود آينده تو خراب نکنی. دردی تيز و کشنده از قلبم شروع می شود و در تمام بدنم می چرخد. سرم تير می کشد. آينده مگر دست من است؟ آينده دست کيست که بايد من مراقب آبادی و خرابی اش باشم؟ صدای قطع شدن و بوق که می آيد گوشی از دستم رها می شود. محکم می خورد روی شيشه ميز و از صدای شکستنش مادر می آيد. صدای شکستن قلبم بلندتر است. من که گفته بودم نمی خواهم ازدواج کنم. پدر که گفت تحقيق کرده است. علی... - علی... علی... مادر متحير مقابلم ايستاده است. پدر و علی هراسان می آيند. همه وجودم می لرزد. دستم، قلبم، پلکم. به همين راحتی بيچاره شدم: - ساعت چنده؟ بايد با مصطفی حرف بزنم. پدر دستم را می گيرد. می خواهم با تمام لرزشم شماره بگيرم. ليوان آب را مادر مقابل دهانم می گيرد و با اصرار مجبور می شوم کمی شيرينی اش را مزمزه کنم. - چی شده ليلا؟ کی بود؟ ليلا؟ بهت زده ام. - اين شماره کيه مامان؟ آشناست يا نه؟ شماره را می خواند. مادر شماره را تکرار می کند. سری به نفی تکان می دهد. جان می کنم تا بگويم: - نامزد مصطفی بود. مادر ضربه ای به صورتش می زند و علی متعجبانه می گويد: - چی؟ نامزد مصطفی؟ و دوباره شماره را نگاه می کند. می خواهد تماس بگيرد؛ اما پدر می گويد: - صبر کن بابا. صبرکن. يه آب قند به مادرت بده. بذار ببينم به ليلا چی گفته؟ - مصطفی زن داشته؟ - علی قضاوت نکن. صبر کن. من را از خودش دور می کند. چانه ام را می گيرد و صورتم را بالا می آورم. - کی بود بابا؟ چی گفت؟ - نمی دونم. نمی دونم. نامزد مصطفی. گفت زندگيتو خراب نکن. بابا، خواهش می کنم بگيد دروغه. ابروهايش در هم رفته است. نگاهش را چنان محکم به چشمانم می دوزد که کمی جان به تنم می آيد: - همين؟ يه دختر زنگ زده، بی هيچ دليلی يه حرفی زده، شما هم قبول کردی؟ - زنگ بزنم مصطفی؟ - اِ علی آقا از شما بعيده. اين ساعت شب زنگ بزنی بگی چی؟ شايد الآن خواب باشند. بايد حرف بزنم و الا خفه می شوم: - بابا! خدا! پدر دستانش را می گذارد دو طرف صورتم. پيشانيم را می بوسد. - فعلاً هيچی معلوم نيست. شما هم به خاطر هيچی داری اينطوری بی تابی می کنی. و دستمالی بر می دارد و اشکم را پاک می کند. - اگر دفعه ديگه، فقط يه دفعه ديگه ببينم! اينقدر ضعيف برخورد می کنی، نه من نه تو. برو استراحت کن. حق نداری نه گريه کنی، نه فکر بیخود. اين روی پدرم را نديده بودم. ليوان آبميوه ای را که مادر آورده می خورم. علی چنان ساکت است که انگار ديوار. می روم سمت اتاقم. مبينا پيام داده است؛ جواب نمی دهم. مسعود جوک شبانه اش را فرستاده؛ نمی خوانم. علی در می زند؛ باز نمی کنم. فقط دلم می خواهد که مصطفی پيام بدهد تا بفهمم بيدار است. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
فقط این نیست که بچه خوبی بشی، اینکه چقد پای خوبی ها هم بمونی✋ مهمه!! اینکه بعد از هدایت شدن، منحرف نشی و برنگردی... تو سوره حمد هم که هر روز سر نماز چندین بار می خونیم، میگه منو به راه کسایی که بهشون نعمت دادی هدایت کن، ولی نه اونایی که مورد غضبت قرار گرفتن و گمراه😱 شدن... دلم یه هدایتی✨✨✨ می خواد که گمراهی توش نباشه... با این همه خطایی که دارم، با این همه لغزش... موندنم توی راهت کار خودته... خدای مهربونم!♥️ مهربونیت رو میخوااااااااااااااااااااااااااام...💚 💚 💚 #آیه_به_آیه 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 اول که ببخشید💐 بابت تاخیر چند روزه... برای اون موضوع هم به پست بعدی مراجعه کنین!!👇 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
تقریبا درست فهمیدین!!😜😜😜 اصلا تو همون تقسیم بندی مجاز و غیر مجاز یا حلال و حرام هم، معمولا به اونایی میگن غیر مجاز که وقتی پخش بشن🎶🎶🎶 دیگه آدم نمی تونه خودشو کنه!! دعوا سر کنترل شدنه!!😎 سر مدیریت شدن بوسیله یه شی خارجی💥... حالا این به این معنیه که آهنگای مجاز🎵 اصلا روی ما اثر نمی ذارن؟ نه، معلومه!! اما به شدت و خطرناکی غیر مجازا نیست. اونا دیگه خیلی داغونن...😈 ولی بازم اگه کسی بخواد و وجودش رو حفظ کنه😌 تا می تونه نباید سمت مجازاشم بره... اینکه میان برای بیماری های خیلی خطرناک واکسن اجباری💉 می زنن، معنیش این نیست که شکستن دست✋ و پا برای سلامتی ضرر نداره!! هرکس هرچقد برای خودش ارزش قائله، باید مراقب باشه...😋 یه چیز دیگه ام هست... قدم اول پرهیزه... یعنی نرفتن تو محیط بیماری... یعنی گوش ندادن!❌ ولی قدم دومی هم هست که میگه خودتو قوی و مقاوم💪 بکن، تا حتی اگه وسط خطر هم قرار گرفتی، نابود نشی... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
شیطان😈 که با خدا بودن خدا مشکل نداشت!! دعوایش سر این بود که چرا توی این دنیای مادی، آدم که از خاک است بشود حاکم، بشود خلیفه... آن هم وقتی که شیطان هست و از آتش هم هست، و آتش 🔥 برتر از خاک است... بین ماده ها... خدا مهلت داد به شیطان تا ناتوانی اش😐 ثابت شود، تا زمان 💚ظهور💚 وقت داد... اما بعدش... 🌷بندگان شایسته ام وارث حکومت زمین خواهند شد...🌷 #آیه_به_آیه 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺