eitaa logo
تک رنگ
9.8هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
باطل خییییییییییییییییییییییییییلی ضعیفه و بی عرضه...😰 دیدی وقتی یه جایی کسی که شایستگی داره از راه میرسه، اونایی که جاشو اشغال کرده بودن سریع میکشن کنار؟!😬 میرن محو میشن تو افق...!!😵 مثلا دبیر میخواد برگه ها رو بده یکی از بچه ها صحیح کنه، تا اونی که 20 گرفته باشه، دهیه رنگ ورقه هام نمی بینه... حق شایستگی داره و توانایی برا رسوندن آدما به خوشبختی💫 باطل ضعیفه و وقتی شاگرد اوله رو ببینه، میره و الفرار...😱 موقعی که آقا ظهور می کنن، همینکه حق ظاهر میشه، بیشتر مردم دنیا با نظر و انتخاب خودشون میان این ور... اصلا باطل چی بود؟! کجا بود؟!‌ چندتا نقطه داشت؟!😎✋ #آیه_به_آیه 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#بریده_کتاب #تولد_در_لس_آنجلس 🇧🇷برزیل برای بسیاری نماد فوتبال⚽️ و هیجان است. برای بخشی از مردم، پله، زیکو و... نماد خوشگذرانی و عیش و نوش است 🎻 و برای بخشی دیگر، رقص و موسیقی های تند و پر هیجان. 🕶من از دسته ی دوم بودم. به خصوص وقتی که با یک اتفاق جدید در شهر «ریو دوژانیرو» آشنا شدم: «کارناوال رقص.» از وقتی با این کارناوال آشنا شدم،بی تاب دیدنش بودم. تا آن روز همه نوع عیش و نوش و خوش گذرانی را تجربه کرده بودم؛ اما حس می کردم این یک چیز دیگر است... قیمت با تخفیف ویژه: ۱۶۰۰۰ تومان سفارش از طریق👇 🌸 @sefaresh_namaktab 🌸 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام یار صمیمی!💞 نه!!😕 چون یه سری نقدا به بعضی قسمتاشون وارده که بعضا اساسیه...😐😐😐 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
وقتی از آغوشش جدايم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقيقاً کنار سمت چپ قابِ دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من. به صورت علی نگاه می کنم. ابروهايش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش ليوان های آب ميوه را می گيرد. تعارف مادرم می کند و من، بر نمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گيرد و حلقه می کند دور ليوان. - بخور عزيز دلم. چرا ديشب زنگ نزدی؟ چرا انقدر خودت رو اذيت کردی؟ دوباره سرم را می بوسد. - بخور دخترم. بخور، برات همه چيز رو تعريف می کنم. اين مصطفی رو هم همين جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چيز رو بگم. وای خدايا پس چيزی بوده و هست. ليوان از دستم می افتد. علی می گيرد. کمی روی قبر می ريزد. - ليلا! فرياد علی است. می آيد روی قبر. ليوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گويد: - بخور! اگر آن ها نبودند حتماً می گفت: - دوباره عجله کردی؟ يک کلمه رو چسبيدی و بقيه رو نشنيدی؟ يه جزء از يه کل؟ آره؟ ولی آرام می گويد: - بخور! زدی لباس دايی رو از ريخت انداختی. الآن حوريه هاش چندش شون می شه. لباس حرير به اين گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکايت نکنی ها! جرعه ای می خورم. بقيه می خندند، صدای خنده مصطفی را نمی شنوم. - شيرين؛ دختر خواهرمه! دختر بزرگشه! از کوچيکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با اينکه خواهريم خيلی شبيه هم نيستيم. بچه هامونم شبيه هم بزرگ نکرديم. ولی ارتباطمون رو حفظ کرديم. شيرين و مصطفی اصلاً مثل هم نيستند. اما شيرين نمی خواد اين رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداريم که پسرامون دير ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگيده و منتظر شده تا شيرين ازدواج کنه. اتفاقاً با يکی تو دانشگاه آشنا شدند، يه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستين بالا زديم، متوجه شديم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا. شيرين پيش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنيم. راستش من به بچه هام هيچ وقت زور نمی گم. حتی تو دينداری هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصيحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شيرين اين حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصميمش عوض نشده. مسيرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سر زندگيش. ولی مثل اينکه نمی خواد درست زندگی کنه. يادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گريز کرده تا به اينجا رسيده، هيچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شيرين ديشب و امروز هر چی گفته خيالات خام خودشه. دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد. - ولی ليلا جون! من نمی ذارم غلطشو ادامه بده. خودم جلوش رو می گيرم. اول گفتم بيام پيش شما. الآن هم می رم خونه خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون قطع کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره. دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر يخ کرده ام. لرز می کنم. - چه قدر سردی؟ کسی پالتويش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند. چند قدمی دور می شويم در پناه عکس ها که قرار می گيريم می گويد: - ليلا! می دونی اگر ريحانه اينقدر خاک و خلی باشه چه کارش می کنم؟ جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جايی که آفتاب افتاده و هر دو می نشينيم. - حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره رو به رو بشی. به خاطر آرامش يک عمر خيال خودت. به خاطر اينکه حرفا رو مستقيم بشنوی و تمام زندگيت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف ديگرون نشه. - يعنی راست می گن؟ - اوف! چه عجب يه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه! با تعجب نگاهش می کنم. - دماغش؟ با دستش دماغش را می گيرد و می کشد. - اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که می شه اعتماد کرد. - علی! - باور کن. من اين همه مدت که باهاش رفت و آمد کردم به توصيه مسعود، مدام راستی آزمايی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه. هر دو می زنيم زير خنده. دماغم را فشار می دهد و می گويد: - برم به بابا زنگ بزنم. خيلی نگرانه. يکی یه دونه. و می رود. سرم پايين است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گيرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم ليوان را می بينم و دستش... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
یه حسی بهتون نمیگه اینا قسمتای آخر رنج مقدسه و مثلا ممکنه تا آخر هفته تموم بشه؟؟😶😶😶 قدر این قست ها رو باید دونست!!😜😃😍😋
خدا کتاب📖 فرستاده، بخون... عقل میگه آدم باید بره سراغ حرفای سازنده اش... گفته نماز رو «به پا دارید»، پس فقط این نیست که بخونی و بری😗 باید برگزار بشه، یه خوندن و انجام دادن خالی نیست... _ ‌خب چی میشه حالا؟؟ از بدی ها دور میشی، انگار یه چیزی جلوتو میگیره!!🚫 _ چجوری؟؟ مثلا کسی که سر نماز قدرت روحیش میره بالا، و با اراده اش عملش رو ⭐️مدیریت⭐️ می کنه، راحت میتونه بقیه اشتباهات رو هم انجام نده!! یعنی یه عامل بازداره اون از گناه، قدرت💪 خودشه!! مهربونی خدا💓 هم که هست و جریان فوق‌ العاده ی کمک هاش، دیگه این آدم چی میشه...😍😍😍😍😍 #آیه_به_آیه 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 دیگه حرفی نمونده... کسی که سرعت گذر زمان ⏳ رو بفهمه، راه بهترین استفاده از زمان رو هم میفهمه... خوشبخته دیگه... #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
دلها بسوزه برا نوجوونا...😂 البته اینا همون داغ هاییه که آدم توش پخته میشه!!😜 تهدید هایی که به عنوان فرصت هم استفاده میشن!!😉 #شوخی #مصائب_نوجوانی 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
صدايش گرفته، صورتش انگار تيره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند: - خواهش می کنم بقيه اين آبميوه رو بخور. رنگت خيلی پريده. ليوان را می گيرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند. - می دونستم که زندگی سختی داره. برام زياد پيش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بياد. به دور و برم که نگاه می کردم می ديدم خيلی ها که ازدواج می کنند، سر خريد و حرف و حديث و توقع و مهر و تالار و اينجور چيزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خيلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه اينها توی يه گود ديگر دارم ميل بلند می کنم، با ضرب کس ديگر می چرخم. مرشدم را درست انتخاب کردم. مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقيه آبميوه را بخورم. - مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نيستيم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بيرون هم ضربه بخوريم. ليلا! اين رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی. دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. اين چه استدلالی است. - ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های ديگه رو بگيرم. همون طور که نمی تونم جلوی شيطون رو بگيرم. من و تو قله قاف هم بريم، از آدم های شيطون صفت دوری هم بکنيم، باز هم وسوسه شيطون هست. هوا و هوس من و تو هم هست. - پس راحت بگيد هيچ شيرينی کاملی نيست. هميشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست. نفس عميقی میکشد. - ليلای من! عزيز من! اين خاصيت دنياست. به خدا حرف و استدلال من نيست خانمم. حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گيرد توی تمام رگ هايم. - نمی تونم دنيا رو عوض کنم يا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت اين باشه که دنيا شيرينه، همه لحظه هاش بايد لذت بخش باشه، وقتی يه شيطنت از هر کسی بياد وسط، تلخيش فريادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنيا تلخی هم داره، سختی داره، اون وقت دنبال شيرينيش که می ری، موانع رو درست می بينی و می تونی ازش عبور کنی. لجم می گيرد. اعصابم به هم می ريزد. چقدر تلخ حقيقت ها را توی صورت من می زند: - حتماً الآن من بايد از بدی شيرين عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصيت دنيا بدم بياد. دستانم را می گيرد. نگاهش نمی کنم. نفس بريده بريده ای می کشد. می گويد: - ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، هميشه همين جور بمون. - ولی من دلم نمی خواد اينطور جلو بره... - صبح تا حالا هر چی اين بيست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه ديدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اينطور مقابل هم نشسته باشيم؟ من طاقت ديدن چشم های گريان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اينه که بتونم آرومت کنم. هر کاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پيشنهاد بدی، هر مسيری که بگی، فقط... فقط... بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، بر می گردد سمتم. دستش را دراز می کند. - بلند شو ليلا! خواهش می کنم. يخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم. بد حرفی زدم انگار، اين قدر که کم بياورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگينی می کند. برش می دارم. از دستم می گيرد و راه می افتد: - هيچ وقت از من دوری نکن ليلا! هر وقت هم هر مشکلی پيش آمد، اول سنگينی بارش را به خودم بده. منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. يا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خيال همه اين هاست. خيره عکس شهيدی شده ام که ابروهای پيوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری. - ليلا... بی اختيار نگاهش می کنم و تا می آيم نگاهم را از چشمانش بدزدم زير چانه ام را می گيرد: - محرومم نکن... چشمانم را می بندم. طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد. 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
نمیگه «ملت» که میان ازت درباره من سوال می کنن، نمیگه«مردم» نمیگه«اطرافیانت» نمیگه«انسان ها»... میگه: ♥️بنده هام♥️ یعنی اینا غریبه نیستن، دنبال من می گردن😉 شما راهنمایی کن... بگو وقتی منو صدا کنن حتما جواب میدم...😘 دیدی یه وقتی که میخوای کسی بیاد پیشت، هی به دیگران میگی راهنماییش کنید که من کجام... باید دعوت من رو اجابت کنن🌷 یعنی راهی که برای خوشبختی خودشون میگم رو برن... ایمان بیارن🌸 با همه وجودشون، با قلب💓 و اعتقادشون پایه باشن... اگه میخوان راه پیدا کنن... وگرنه جاده های بن بست زیادن... کی دنبال راه🌈 میگرده...؟؟ #آیه_به_آیه 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
تب داشت؛ میلرزید ،اما دلش تنگ شده بود... کشون کشون خودشو رسوند مسجد ...یه گوشه نشست خودشو جمع کرد ..عرق سرد روپیشونیش نشسته بود... نماز تمام شد...نگاه امام بهش گره خورد نزدیکش شدند و فرمودند: حالت خوبه؟چندروزِ ندیدمت. گفت : آقا چند روزِ که مریض شدم امروز فقط به #عشق شما اومدم❤️... امام فرمود: میدونستی هر وقت شما #مریض میشید ماهم مریض میشیم... #غمگین که باشید ماهم غمگین میشیم... #دعا که میکنید براتون آمین میگیم ... پ.ن : حتی من از تصور اینکه به من فکر میکنی میمیرم❤️😭
#ارسالی_از_بر_و_بچ 💞سلام رفیق!💞 خداروشکر!!☺️ دقیقا لطف خود خدا💓 بود... اون مطلب گذاشتن درباره امتحانا و... هم چشم!! اولین اقدام ما اینه که سعی می کنیم تا شنبه رنج مقدس رو تموم کنیم تا یکم کانال خلوت بشه، اقدام دوم هم شامل بقیه کارا میشه!!😂😂😂 #ما_صمیمی_هستیم 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
- می تونم بپرسم چرا به اين شدت به هم ريختی؟ بقيه حرفش را که نمی زند توی فکرم ادامه می دهم: - آن هم از يک تلفن؟ آن هم بدون تحقيق؟ آن هم وقتی که من بودم تو نخواستی که از من بپرسی؟ - آدم ها به خاطر چند چيز غصه می خورن: يا به خاطر تمام ناخوشی هایی که قبلاً داشتند؛ با اينکه الآن براشون يه خاطره شده، يا به خاطر نگرانی که برای خوشی آينده شون دارند. گاهی رنج و غصه ای که بار دوش آدم می شه از دل خود آدمه. از حسادتيه که به خاطر مقايسه داشته های ديگران با نداشته های خودش می کنه. خوشی های زياد کسايی که می بينه با خوشی های کم و ناخوشی های زياد خودش. دوباره ساکت می شود. - ليلا! هنوزم نگام نمی کنی؟ بهم بگو از چی نگران شدی؟ هنوز زود است که ذهنيتم را پاک کنم. هنوزی که شيرين را نديده ام. حرفايش را نشنيده ام. هنوزی که مصطفی نتوانسته است قانعم کند. هنوزی که... - می دونی ليلا، آدما دوست دارن بهترين باشن، انسان باشن؛ اما هميشه سر راه خوب شدن پر از مانعه... - چه مانعی؟ - موانع بعضی وقت ها چيزهاييه که بدند اما آدم دوستشون داره و عادت کرده به انجامش، اما به روح و روانت آسيب می زنند، از خدا جدات می کنند، خرابت می کنند. گاهی هم خوبی هايی هستند که تو از اون ها بدت مياد و حاضر نيستی بری سراغشون. چون عادت به بدی داری. بعضی وقت ها هم مانع می شه همين بلايی که يکی ديگه سر تو می آره. امروز شيرين، فردا شايد هم کلاسيت، شايد برادرت، شايد فرزندت، شايد همسرت. دلم می خواهد موهای صافش را که از وسط فرق باز می کند از ته بزنم تا اين قدر بی رحمانه تلخی دنيا را برايم تفسير نکند: - بعد حتماً می خوايد بگيد که من بايد از اين موانع عبور کنم. بايد از بدی های که دوست دارم دست بکشم. سراغ خوبی هايی که دوست ندارم برم، از همه بگذرم و حتماً بايد محبت هم بکنم، پيش خودم دليل هم بيارم که عملشون بده؛ والا خودشون رو نبايد دور انداخت. همه آدم ها ممکنه باعث امتحان من باشند. نه دلگير بشم و نه دل خوش. اين ها را با لحن عصبی می گويم. دستانش را بالا می آورد به حالت تسليم: - باشه عزيزم، باشه خانومم. الآن وقت اين بحث نيست. ليلاجان! ليلاجان گفتن هايش را دوست دارم، اما نه الآن و با اين حال زار. حرف هايش را نمی توانم به اين راحتی بپذيرم. حس می کنم راست می گويد اما زور می گويد. - بريم ليلاجان! بريم توی ماشين. اينجور برات خيلی نگرانم. توی راه می ايستد. برايم معجون می گيرد. معجون خوردن برای من، يک نوع شکنجه مدرنه. بی ميلم. بنده خدا جرئت همه جور مانور را از دست داده است. علی زنگ می زند. - سلام خواهری کجاييد؟ - سلام همين جا! - راستی ليلا، دماغش چه قدر شد؟ بی اختيار بر می گردم و صورت مصطفی را نگاه می کنم. البته زوم می کنم روی دماغش. - دماغش چه قدر بود؟ می خندم. - ضايع! نکنه نگاه کردی به دماغش؟ و می خندد. - ليلا! دماغش قبلاً چه قدر بود. می دونی؟ صدای خنده علی و من بلند است. مصطفی گوشی را می گيرد. علی دارد صحبت می کند و مصطفی ساکت گوش می دهد. - يعنی علی! يک دماغی برات بسازم که تا آخر عمرت مجبور بشی هر ماه عملش کنی. و قطع می کند. - خدايا شکرت حداقل کنار همه اين سختی ها نعمت علی هست که مثل قاشق چای خوری عمل می کند. همراهم را می گيرد مقابلم؛ اما رهايش نمی کند. - چايی تلخه. هر چه قدر هم که شکر تهش باشه اگه هم نزنی مزه تلخ رو نمی تونی از بين ببری. قاشق چای خوری نقش بزرگی داره توی شيرين کردن و رفع تلخی ها. چايی داغ رو نمی شه با انگشت هم زد. هر دو دقيقه يکبار قاشق را پر می کند و می دهد دستم، از ترس تصادف قاشق را از دستش می گيرم. وقتی که می رساندم، می گويد: - ليلاجان! باور کن که من اسير توام، نی اسير عدو. چشمانم را می بندم. نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی صندلي تکيه داده است. مصطفی هم مثل علی، مثل دوقلوها، با محبت يک زن زنده است. می گويم: - کی بريم کوه؟ چشمانش را با لحظه ای تأمل باز می کند و سرش را می گرداند سمتم: - هر وقت که شما دوست داشته باشی. چشمانش پر از رگه های خونی شده است: - سحر جمعه بريم. چشمانش را آرام روی هم می گذارد و سرش را تکان می دهد. - سحر جمعه می ريم. می ريم برای سلام به آفتاب و شور ليلايی... پياده می شوم. شيشه را پايين می دهد و می گويد: - اميدوارم همه چيز به خير تمام بشه ليلا. دعا کن. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
وقتی می رود همراهم را در می آورم، برايش همان جا می نويسم: - رفتيم بالای کوه برايم شعر بخوان. شوخی های شيرين پيامکی اش را پاسخ گفتن اگر چه سختی ها را کم رنگ می کند، اما حرف هايی که ته دل مصطفی می ماند، نگرانی که ته دل من می ماند، می رود برای شايد وقتی ديگر. شب توی پياده روی من و علی و مادر که حکماً برای تغيير روحیه من است، صدای همراهم بلند می شود. شماره شيرين می افتد و علی نمی گذارد که جواب بدهم. بداخلاق شده است: - ديگه حق نداری تلفنی صحبت کنی. - اين حکم توئه يا مصطفی؟ - هر دو. قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. وصل می کنم. - چی شد؟ مثل اينکه پيروز شدی. نيومد سر قرارمون. چه وردی توی گوشش خوندی؟ - جادوگر نيستم؛ اما بيکار هم نيستم. اگر می خوايد اين مشکل واقعاً حل بشه حضوری بياييد صحبت کنيم. - حتماً. خاله م رو که خوب به جون ما انداختيد. بهت نمی آد اينقدر پفيوز باشی. چشمانم را می بندم. نگاه گرم مادر باعث می شود که کلمات را تحمل کنم. لبم را گاز می گيرم. خداحافظی می کنم. بی جواب قطع می کند. آدمیزاد وقتی در سرازيری سرسره می افتد ديگر نمی تواند خودش را کنترل کند. می رود و می رود تا محکم بخورد زمين. حتی اگر حق با شيرين باشد، اين نحوه حرف زدنش نشانه خيلی بدی است؛ و اگر حق با خانواده مصطفی، پس او با روحش چه کرده که حاضر است به خاطر يک آرزو اين قدر خبيث شود که دروغ و تهمت و حرمت شکنی را دستمايه کند تا به هدفش برسد. انسان برای رسيدن به بعضی از خواسته های هوسی اش حاضر است چه قدر حقير شود. پشت در خانه که می رسيم مادر زود می رود داخل و علی نگهم می دارد توی حياط. - ليلا! - هوم! - اين دو سه روزه سعی کن مصطفی رو اذيت نکنی. فکر ناجور هم نکن. عجب روزگاری است اين سياره رنج. اين ها چه قدر زور می گويند! تلخی ها را ببين، غفلت هم نکن، روح لذت طلب و عاشق پيشه ات را اگر دلگير کردند به روی خودت نياور تا کم کم به وضعيت مطلوب برسی، اما همچنان عاشق بمانی... همراهم زنگ می خورد. شماره مصطفی است. وصل می کنم، دلم برايش تنگ شده؛ هر چند که دوست دارم رها بشوم. - سلام بانوی من. - سلام. - خوبی خانمم؟ بهتری؟ - الحمدلله. شما خوبيد؟ نفسی می کشد که از صد تا حرف بدتر است... - خوبم. خوبم الآن فقط دوست دارم بگم به خوبی شما خوبم، مثل پيرمردهای قديم. - حکمت می گفتند. - فکر نمی کردم اين جوابشون حکيمانه باشه؛ اما قطعاً محبانه بوده. حرفی نمی زنم. ابراز محبت مصطفی برايم شيرين است اگر بگذارند. - دختر خاله کذايی ام زنگ زد؟ اسمش را حذف کرده است. - بله. در صدايم شکستی هست که می شنود. - ليلاجان! می دونی که بهترين کار رو کردی؟ - اينکه... - اره همين برخورد تو با اين رنج وحشتناک، نه فرار کردی، نه بی حرمتی کردی، نه از حق خودت می گذری، نه به قصد زرنگی کردن می خوای رو در رو بشی. - اما دارم زجر می کشم. هيچ کس حال من رو درک نمی کنه. علی تحکم می کنه. شما مديريت می کنی. مادرم همراهی می کنه. پدرم انکار می کنه. مادرتون شرح واقعه می کنه، اما من بايد... بايد... مبارزه کنم که بفهم حقم يا نه؟ دفاع کنم که اثبات کنم انتخابم درست بوده و آگاهانه؟ تمام طراحی های محبت و عشقم رو متوقف کردم. مصطفی... از بردن نامش حالم عوض می شود. تازه می فهمم که تن صدايم کمی بلند بوده است. - جان مصطفی! اشکم راه می گيرد روی صورتم. - من تمام اين ها رو دارم می بينم ليلاجان! تمام سکوت و صبرت رو؛ اما تو به خاطر دو دليت، به من اجازه تحرک نمی دی. نفس عميقی می کشد که از آه هم سوزاننده تر است. - منصفانه نيست ليلاجان! من برای بودن با تو و اثبات خودم و رفع اتهامی که خانواده شما رو متحير کرده، مجبور شدم خيلی از خواسته هامو پس بزنم. و خدا می دونه برای ترميم اين خرابی که يک ديوانه به بار آورده چه قدر بايد زمان بذارم و تلاش کنم؛ اما باز هم راضی ام. چون غير از تو برام هيچ زنی معنا نداره. برای داشتن نعمت وجود تو، از خدا کمک می خوام و می دونم که بهم رحم می کنه. فقط مطمئن باش که من خطایی نکردم. چشمانم را می بندم. بايد چه کنم؟ يعنی انتهای اين غصه چه می شود؟ حرف هايش اينقدر آرامش دهنده هست که با تمام وجودم بخواهم بيايد و ببينمش؛ اما خجالت حضور سرد خودم را می کشم. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
اگر خدا رو یاری کنید، یاریتون💫 می کنه... و یه چیز دیگه!! ثابت تون میکنه، محکم تون می کنه تو راهش... حضرت خدیجه پولدار ترین💰 زن مکه بودن!! از لحاظ زیبایی واقعا فوق العاده... شان اجتماعی شونم بالا بود... خییییییییلی... یه انتخاب عاقلانه و قشنگ می کنن: و همه ی ثروت و اعتبارشون رو میدن برای خدا... برای گسترش اسلام توی اون شرایط سخت... خدا هم...🌟🌟🌟 شدن مادر حضرت فاطمه...🌺 و مادر یازده امام... و بلکه دوازده!!💐 چون امیرالمونین هم تو خونه شون بزرگ شدن!! و شدند بهترین همسر پیامبر...🌷 #آیه_به_آیه 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
میدونین ماجرای کی خیلی به 💚حضرت خدیجه💚 شبیهه؟ یه کسی که به خاطر خدا، از همه ثروت و دارایی خیلی زیادش💰 دست کشید... از موقعیت و اعتبار ظاهریش هم دل کند... 🔹ادواردو🔹 پسر سناتور آنیلی که کارخونه های فیات و مازراتی و لامبورگینی و فراری و باشگاه یوونتوس ایتالیا، فقط یه بخشی از ثروت شون بود... یعنی، جنگ اقتصادی💵 💶 💷 بین حق و باطل همیشه بوده، الانم هست، شدیدش هم هست، ولی اراده⭐️ هایی که این طرف هست، اون طرف نیست... 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
#معرفی_کتاب #یوما 📚 دختری زیبا و دلرباست اما نه طنّاز و عشوه گر، با اصل و نسب و بسیار ثروتمند اما نه مغرور و متکبر. خواستگاران زیادی دارد از ثروتمندترین مردان تا قدرتمندترین مردانی که دختران زیادی آرزوی ازدواج با آن ها را دارند ولی او نه دنبال ثروت است و نه قدرت و تمام خواستگارانش را جواب کرده و منتظر خورشید بختِ خود است، نه شمع های بی فروغ… 📖 خلاصه کتاب: کتاب «یوما» زندگی خدیجه دختر خویلد، همسر نبی خدا را روایت می‌کند. محبت مادری از ابتدا در سرش بود و برای همه مادر بود هم او که از اول «مادر» بود برای فامیل و اطرافیانش. زنی که مادر حضرت فاطمه(س) شد و خواست خدا بود که نسل پیامبر(ص) از ایشان و دختر ایشان باشد. دقیقا در زمانی که تمام مردان عرب داشتن دختر را مایه عیب و ننگ می‌دانستند. #یوما #حضرت_خدیجه (سلام الله علیها) 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
خدا کمک کنه همه چيز بر می گرده سرجاش. حرف بیخوديه اما سعی کن فقط با خيال راحت بخوابی. کارها رو واگذار کن به خدا. - من نمی خواستم با حرف هام شما رو اذيت کنم. - نه عزيز دلم. اصلاً مگه اهل حرف زدن هستی که ناراحت هم بکنی. من خدا خدا می کنم يه خورده حرف بزنی دلت سبک بشه. بلد نيستم مجنون بازی دربيارم، و الا الآن بايد پاشنه در خونه تون رو می کندم و می دزديدمت بريم يه جايی که دست اين بشر نامرد به روحت نرسه. - گيرم بشر نامرد رو درمان کردی شيطون نامرد رو چی؟ - بلا شدی بانو، حرف خودم رو پس خودم می دی؟ برو تو، سرماخوردی برو عزيزم. - باز علی آمار داد؟ - حسودی نکن. برادر مشترکه ديگه. به نفع هر دو مونه... فعلاً. و می روم داخل... مادر گل گاوزبان دم کرده، می خورم. می خواهم بخوابم اگر پيامک های مصطفی بگذارد... مجنون پريشان شبگرد شده... *** شب با افکار پريشان سر به زمين می گذارم. هيچ کس نميداند که روزش به سلامت شب می شود يا نه و شبش چگونه به سحر می رسد. نزديک ظهر گوشی ام را که روشن می کنم، سر و صدای رسيدن صدها پيام و تصوير بلند می شود. بی هيچ ذهنيتی می خوانم و می بينمشان. اما هر چه جلو می رود تپش قلب و لرزش بدنم بيشتر می شود. يک لحظه حس می کنم فلج شده ام، روحم، زندگی ام و آينده آرمانی م را نابود شده می بينم. به هم می ريزم و گوشی را می کوبم به ديوار. مادر سراسيمه در اتاقم را باز می کند. - شيرين اگر مصطفی رو می خواد ارزانی خودش. اين را در حالی می گويم که بغض چنگال هايش را در گلويم فروبرده و نفس کشيدن را برايم سخت کرده است. نگاه اشک آلودم را از گوشی ای که حالا پخش زمين شده، بر می دارم و به صورت سرخ و متعجب مادر می اندازم. چشمان پر سؤالش را بی پاسخ می گذارم و سرم را بر می گردانم رو به ديوار و لبم را گاز می گيرم که زار نزنم. خانه انگار برايم زندان شده است و گنجايش اين حجم بی تابی مرا ندارد. می خواهم از هر چه و هر که می بينم فرار کنم. با دست هايی لرزان از توی کمد لباس هايم را بر می دارم، به سختی می پوشم و در مقابل نگاه های پر اشک مادر و سؤال های پی در پی اش به کوچه می زنم و بی هدف شروع می کنم به دويدن و دور شدن... کاش می توانستم فرياد بزنم تا آرام شوم! لبم را به دندان می گيرم و بی اختيار گريه می کنم. به خيابان که می رسم، می مانم که چپ بروم يا راست. اصلاً چه اهميتی دارد؟ حالا که اين طور شکسته ام و نمی دانم چرا و چه کسی دارد زندگی ام را به هم می ريزد، ديگر مقصد برايم مهم نيست. سرم را پايين می اندازم تا رهگذران اشک هايم را نبينند. مردمِ شتاب زده اين پياده رو هرکدام مقصدی دارند و من اما با اين موشی که در بساطم افتاده و فضله هايش تمام زندگی ام را نجس کرده، بين خودم و ديگران در تلاطم و سرگردانی ام. حس بی پناهی را دارم که می خواهند او را با اعتراف به شکستش نابود کنند. به خودم که می آيم کنار درِ سبز امامزاده ايستاده ام. می دانم اولين جايی که دنبالم می آيند همين جا است. دست می گذارم به ديواری که با گرمای کم آفتاب، سرديش فرار کرده است، دستانم از بی حسی در می آيند. از کنار امامزاده می گذرم امروز اين بی هدف رفتن تقديرم شده است. نمی خواهم کسی پيدايم کند. می خواهم از همه فرار کنم و گم شوم تا شايد آرامش را پيدا کنم. آسايشم را هم بايد با بستن دهان همه مردم به دست بياورم. 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
اراده خداست... همونی که اگه اراده کنه کن فیکون💫 میشه... نه جنگ ها💥 و تبلیغات📢 و برنامه های دشمن، هیچی جلودارش نیست... مثل اون وقتی‌ که فرعون با اون قدرت و عظمت، تا تونست پسر های قوم بنی اسرائیل رو کشت، از ترس اینکه پسری که حکومتشو نابود می کنه، به دنیا نیاد... خدا هم دقیقا خواست حضرت موسی به دنیا بیاد و دقیقا تو کاخ خود فرعون هم بزرگ بشه!!!!!😎 اراده خداست...🌟 میخواد شر مستکبرا از سر مردم دنیا کم بشه... و حکومت زمین دست بنده های خودش باشه... 💚ظهور💚 قطعیه و نزدیک... #آیه_به_آیه 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
🌱خدایا!🌱 درود بفرست به سرپرست دستوراتت اون امام قیام کننده ای که مایه امیده... و اون عدل و دادی که همه چشم به راهشن... ♥️مهربان من!!♥️ وقتی که اسمت رو می برم یاد خدا می افتم و حرف هاش...😋 یاد ظهورت می افتم و زیبایی هاش...😍 پر از انرژی مثبت و امیدواریه اسم قشنگت...☺️ پ.ن: گفتن دعای افتتاح رو هر شب ماه رمضون🌙بخونین، پر از یاد امام زمانه و انرژی‌ های‌ مثبت... 💓💓💓 #مهربان_من #میخواهم_یار_تو_باشم 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
بالاترین چیزی🌟 که تو یه امتحان بدست میاد 😨 😨 😨 نمره 20 نیست!! 😮 😮 😮 بلکه اینه که در حد 20⭐️ به وظیفه ی‌ درس خوندنت اهمیت داده باشی...☺️ یه وقت سطحت رو اشتباهی حساب نکنی... 📖😉 استرس می گیری...😐😑 🌺 @yaran_samimii samimane.blog.ir🌺