#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
همراه علی زنگ می خورد. مصطفی است. هنوز هم برايش اسمی انتخاب نکرده ام. اشکم می جوشد؛ اما علی اسمش را گذاشته: برادر من. وصل می کند. صورتش جمع می شود. انگار قلب او هم درد را تجربه کرده است.
- سلام علی جان!
چه سرحال است. از کلاس به اضافه دختر خاله بيرون آمده است.
- سلام.
- جانم؟ ببخش سر کلاس بودم، اما الآن در خدمتم. خيلی تماس گرفته بودی. طوری شده؟
- چه کاره ای مصطفی؟
- طوری شده؟
اين را با مکث می گويد.
- تا کی کار داری؟
- می شه بگی چی شده؟
علیِ آرامِ هميشگی نيست. می ترسم از حالش:
- می گم تا کی کار داری؟
باز هم صبر می کند:
- تا شب، می خواستم يه خرده کارامو جلو ببرم؛ اما اگه لازمه بيام. قرارمو کنسل می کنم. فقط علی طوری شده. ليلا حالش خوبه؟
علی نگاهم می کند. دستم تير می کشد. به هق هق می افتم.
- صدای گريه کيه؟ علی حرف بزن خواهشاً.
- می تونی قرارت رو کنسل کنی؟
صدای مصطفی بلند می شود:
- بابا می تونم. می تونم علی. فقط تو رو خدا حرف بزن. صدای ليلاست؟ طوری شده؟ حرف بزن دِ لا مصب.
چادرم را بين دندانم می گذارم تا صدايم را خفه کنم.
- علی گوشی رو بده ليلا.
صدای علی تحليل می رود. همان طور که غمگين مرا نگاه می کند می گويد:
- ببين يه ساعت ديگه خونه منتظرتيم. بيا.
مصطفی به التماس افتاده است. نميدانم اين طوفان می خواهد چه کند با ما:
- علی قطع نکن. حداقل بگو ليلا خوبه؟ بگو چی شده؟ من تا برسم بيچاره می شم.
- ليلا...! ليلا خوبيش بستگی به حرف های تو داره، بيا ببينيم بايد چه کار کنيم؟
- ای خدا! علی قطع نکن. من الآن راه می افتم. فقط يه لحظه صدای ليلا رو بشنوم.
بی اختيار داد می زند:
- صدای ليلا رو؟ صدای گريه شنيدن داره آخه؟
و قطع می کند. بلند می شود و بی رحمانه دستم را می گيرد و بلندم می کند. نگاه می کنم به گنبد امامزاده که بلند است و شب آخری که می خواستم تصميمم را بگيرم، متوسل شده بودم که از زندگی زمينی بلندم کند، اوجم بدهد تا آسمان. حالا هم دوست ندارم که غم ها زمين گيرم کند. کجای شاديام غفلت بوده که تلنگر لازم شده ام؟ چه قدر اين غم تجربه اش سخت است. پدر مدام به من می گويد که دروغ است و صدای مادر که دعوت به صبرم می کند.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺