#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
صدايش گرفته، صورتش انگار تيره تر شده، به زحمت آرام صحبت می کند:
- خواهش می کنم بقيه اين آبميوه رو بخور. رنگت خيلی پريده.
ليوان را می گيرم. کمی می خورم. معده ام را آرام می کند.
- می دونستم که زندگی سختی داره. برام زياد پيش اومده؛ اما فکر نمی کردم همون روزهای اول زندگی مشترک سراغم بياد. به دور و برم که نگاه می کردم می ديدم خيلی ها که ازدواج می کنند، سر خريد و حرف و حديث و توقع و مهر و تالار و اينجور چيزها اوقاتشون تلخ می شه و رنج می برند. خيلی از خدا ممنون بودم که من خارج از همه اينها توی يه گود ديگر دارم ميل بلند می کنم، با ضرب کس ديگر می چرخم. مرشدم را درست انتخاب کردم.
مکث می کند و دستم را بالا می آورد تا بقيه آبميوه را بخورم.
- مطمئن بودم و هستم که تو هم توی گود با خودم هستی و جدا نيستيم؛ اما حواسم نبود که ممکنه از بيرون هم ضربه بخوريم. ليلا! اين رو من نمی تونم کاری بکنم. تو هم نمی تونی کاری بکنی.
دارد فرار می کند. دارد خودش را آزاد می کند. اين چه استدلالی است.
- ليلا! من نمی تونم جلوی نقشه های آدم های ديگه رو بگيرم. همون طور که نمی تونم جلوی شيطون رو بگيرم. من و تو قله قاف هم بريم، از آدم های شيطون صفت دوری هم بکنيم، باز هم وسوسه شيطون هست. هوا و هوس من و تو هم هست.
- پس راحت بگيد هيچ شيرينی کاملی نيست. هميشه رنج هست. سختی هست. دعوا هست.
نفس عميقی میکشد.
- ليلای من! عزيز من! اين خاصيت دنياست. به خدا حرف و استدلال من نيست خانمم.
حس می کنم خون بدنم که منجمد شده بود راه می افتد و راه می گيرد توی تمام رگ هايم.
- نمی تونم دنيا رو عوض کنم يا نمی شه مردمش رو کاری کرد. اگه همش نگاهت اين باشه که دنيا شيرينه، همه لحظه هاش بايد لذت بخش باشه، وقتی يه شيطنت از هر کسی بياد وسط، تلخيش فريادت رو بلند می کنه؛ اما اگر حواست باشه که دنيا تلخی هم داره، سختی داره، اون وقت دنبال شيرينيش که می ری، موانع رو درست می بينی و می تونی ازش عبور کنی.
لجم می گيرد. اعصابم به هم می ريزد. چقدر تلخ حقيقت ها را توی صورت من می زند:
- حتماً الآن من بايد از بدی شيرين عبور کنم. از اون ناراحت هم نشم. از خاصيت دنيا بدم بياد.
دستانم را می گيرد. نگاهش نمی کنم. نفس بريده بريده ای می کشد. می گويد:
- ليلا! می دونم که منظورم رو متوجه شدی. فقط، هميشه همين جور بمون.
- ولی من دلم نمی خواد اينطور جلو بره...
- صبح تا حالا هر چی اين بيست و شش ساله رو مرور می کنم، سخت تر از لحظه ديدنت توی خونه تون نداشتم. منم دلم نمی خواد. الآن درسته من و تو اينطور مقابل هم نشسته باشيم؟ من طاقت ديدن چشم های گريان تو رو ندارم. نمی دونی از دانشگاه چه جوری اومدم. تا حالا اگه دووم آوردم فقط به خاطر اينه که بتونم آرومت کنم. هر کاری که فکر می کنی، هر راه حلی که پيشنهاد بدی، هر مسيری که بگی، فقط... فقط...
بلند می شود. چند قدم دور می شود. نگاهش می کنم. سرگردان شده است. مثل سرگردانی من، بر می گردد سمتم. دستش را دراز می کند.
- بلند شو ليلا! خواهش می کنم. يخ کردی می ترسم سرما بخوری. بلند شو خانمم.
بد حرفی زدم انگار، اين قدر که کم بياورد. بلند می شوم. پالتوی علی روی دوشم سنگينی می کند. برش می دارم. از دستم می گيرد و راه می افتد:
- هيچ وقت از من دوری نکن ليلا! هر وقت هم هر مشکلی پيش آمد، اول سنگينی بارش را به خودم بده.
منتظر بودم که گله ای از طعنه ام کند. يا حداقل به حرفم جواب تندی بدهد؛ اما بی خيال همه اين هاست.
خيره عکس شهيدی شده ام که ابروهای پيوسته دارد، چشمان درشت قهوه ای رنگ. خوشگل است به جای برادری.
- ليلا...
بی اختيار نگاهش می کنم و تا می آيم نگاهم را از چشمانش بدزدم زير چانه ام را می گيرد:
- محرومم نکن...
چشمانم را می بندم. طاقت ندارم. می فهمد. دستش می افتد.
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺