#هوای_من
#قسمت_سی_و_دوم
- امروز زنگ زدم به مژده!
- گفتی کدوم مغازه حراج زده؟
- داره میره از ایران!
- عصـر فرصـت دارم بریـم خریـد، شـما لیسـت بنویـس کـه جـا
نمونه چیزی.
- مهدی!
- محبوبـه خانـم، مـن فرصـت نـدارم بـرای تمومشـده ها دوبـاره
وقت بذارم.
- برای دل من که وقت باید داشته باشی، دارم دیوونه میشم...
دیگر پیام نمیدهم و زنگ میزنم، گوشی را که برمیدارد صدای
گرفته اش یعنی که یک ساعتی گریه کرده است:
- نگفته بودم اشک قیمتیه، خرج هر چیزی نکن.
صدای گریه اش میآید. این ناآرامم میکند. آرام میگویم:
- محبوبه جان! خانمم! شما الآن برای چی گریه میکنی؟
- چـرا اینطـوری شـد؟ مسـعود کـه خیلـی خوبه؟ زندگیشـون که
خوب بود، بچه ها چی میشن؟ مهدی یه کاری کن!
قلبم فشرده میشود. اینقدری که مجبور میشوم با دست سینه ام
را فشار بدهم:
- مژده تصمیمش رو گرفته، بهترین دانشگاه اونجا ازش دعوت
کـرده، زندگـی کـردن بـراش مثـل مـن و تـو معنـی نمیشـه. ازش
خواسـتم کـه درسـت تر نـگاه کنـه. فکـر میکنـه مسـعود زندگـی رو
مفت باخته، آینده، شغل، کار، پول... اونم تو آمریکا ... اگه قرار
بود متوجه بشه مسعود متوجش کرده بود.
- آخه این همه بچه ها رفتند و برگشـتند زندگیشـون سـر جاشـه،
اینا... بیچاره مسعود....
- مسـعود بیچـاره نیسـت، مـژده بیچـاره اسـت کـه فکـر کـرده
هفتادهشـتاد سـال زندگـی تـو دنیـا یعنـی ابدیـت. الآن
چهل سالشـه، نصـف زمانـش تمـوم شـده، داره بـرای نصفه دیگه
اصـل رو میبـازه. دار و ندارشـو بـرای آب و خـاک کشـوری خـرج
میکنه که به صغیر و کبیر دنیا رحم نمیکنه!
- نمیدونم چی بگم؟ کاش بچه ها بی مادر نمیشدند!
خنده ام میگیرد از محبوبه که مستأصل شده است و با هزار فکر
میخواهد راه حل پیدا کند.
- اگر هم آمریکا میموندن وضعیت همین می شد. مژده اونجا
هـم میرفـت دنبـال خواسـته ی خـودش بـود. بچه هـا تـازه تـوی
غربت بی مادر میشدند.
محبوبه جان! یه خورده عمیقتر نگاه کن، ما برای چی زندگی
میکنیم؟ میخوایم توی این زندگی به کجا برسیم؟ باید درست
زندگی کنی نه به خاطر مدرک، نه به خاطر شهرت، نه برای پول.
اینا همش شهوته، شهوت مدرک، شهوت پول، شهوت شهرت.
یه روز تموم میشه تازه میبینی بیچاره شدی. مژده میفهمه، دیر
میفهمه، روشم نمیشه که برگرده. تو هم یه کاری برای چشمات
بکن، ظهر بیام قرمز باشه خونت حلاله.
- مهدی!
- جانم! خانمم، بگرد یه مادر خوب برای بچه های مسعود پیدا
ًکـن. مسـعود کلا زن خـوب گیـرش نمیاد همین مادر خوب گیر
بچه هاش بیاد کفایت میکنه!
- ِا خیلی بدی!
- چیه، خوبه بگم یه عجوزه بگیر.
- َاه، اصلا نمیشه با تو درددل کرد!
- خیلـی هـم ممنـون، الآن از گرسـنگی دلـم داره ضعـف میـره،
چی پختی؟
- امروز!
- پ ن پ...
- حال نداشتم که هیچی!
- ای جان! مهمون من میشید پس، ببین چه کنم با نهار امروز.
چی بخرم بخوری بخندی....
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سی_و_سوم
پیام می دهم:
- «فکـر نمی کـردم حقیقـت را انتخـاب کنیـد؟ امـا جرئت خوبی داشتید در حرف زدن!»
مهدوی خودش است! نقش بازی نمی کند. خوب و بدش را می شود راحت دید و فهمید. مثل من نیست که ظاهر و باطنم همه اش کپی برداری است. فقط شب ها خودم هستم خسته و افسرده هستم.
جواد می گفت:
- انتخاب حقیقت، جرئتش بود در مدل زندگی اش...
************************************************************************
جواب پیام آرشام را می دهم: «حقیقت یا جرئت، شاید یک بازی شده باشد... اما واقعا سراغ حقیقت رفتن جرئت می خواهد و وجدان که ...»
بچه ها از انتخاب حقیقتم تعجب کردند. با جوان امروز کاری کرده اند که دلش نمی خواهد سراغ حقیقت برود. فضای مجازی دائما دارد حرف و خبر غیرواقعی به او می دهد...
ریزها را درشت می کنند، تلخی ها را شیرین، شیرینی ها را تلخ، انسان های ترسو را شجاع و انسان های شجاع را خائن، شهوت را سرآمد و عزت را زیر پا...
آنقدر بی وجدان بازی بار همه کرده اند که کسی جرئت نمی کند برود سراغ حقیقت خودش... می ترسد مسخره اش کنند... اما باید با جرئت سراغ حقیقت برود، و الا نابود می شود.
************************************************************************
- ناقـص حـرف نزنیـد، آن وقـت برداشـت می کنـم کـه مـن بی وجدانم.
************************************************************************
- نـه بحـث بی وجدانـی مـن و تـو نیسـت... پذیـرش حـق، آدم را عاقل می کند... عقل هم زندگی را آباد...
************************************************************************
- کـو آبـادی؟ وقتـی همـه چیـز خـراب اسـت. آدم عاقـل دیدیـد سلام ما را هم برسانید.
دلش خوش است این مهدوی... چه امیدی دارد این مهدوی...
آرزو بر جوانان عیب نیست...
************************************************************************
- خودت هـم قبـول نـداری؟ آبـادی یـک لـذت کوتاه مـدت، همان قـدر کوتـاه اسـت. امـا خرابـی کـه به بـار مـی آورد بلندمدت است خیلی وقت ها هم جبران نمی شود.
خودت که تجربه اش را داری، الآن تمام آن روزهایی که دنبال عشق و حال بودی هم حالت را خوب نمی کند وقتی که اینطور از دست کس دیگری خراب شده ای.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من
داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس...
داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی...
هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو...
برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون...
برای رسیدن به...💗💗💗
♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️
📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟!
میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی...
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سی_و_چهارم
راست می گوید لامصب، الآن به پارتی ها هم که فکر می کنم شاد نمی شوم، وقتی گاهی با بچه ها پیک می زدیم هم ... الآن که پاکت پاکت سیگار تمام می کنم اصلا حال نمی کنم، یک وقت هایی دو ساعت می کشید موهایم را حالت می دادم و تیپ می زدم، اما الآن مثل برج زهرمارم... نیستم، آدمش نیستم، یک چیزی اذیتم می کند.
پیام می آید. شماره ناشناس است: «میترا رو می خوای ببینی بیا این آدرس!» شماره را دوباره نگاه می کنم نمی شناسم. بعد از چند روز بی خبری
از میترا... بلند می شوم و راه می افتم از کتابخانه بزنم بیرون. جواد صدایم می کند جواب نمی دهم. پله ها را دوتا یکی پایین می روم. فقط می خواهم ببینم دور و برم چه خبر است. دیگر برایم مهم نیست که میترا را زنده بگذارم یا نه؟ سوار موتور که می شوم دستی کلید را درمی آورد:
- کدوم گوری میری با این حال؟
دستم را می زنم تخت سینه ی جواد:
- به تو ربطی نداره! کلید رو بده!
دستش را می کند داخل جیبش می گوید:
- باشه با هم میریم. بیا پایین من می رونم!
نگاهش می کنم. حال خودم هم خوب نیست. عقب می کشم و پا بلند می کند و سوار می شود. مسیر را که می پرسد آدرس را نشانش می دهم. کنار می کشد و می ایستد. موبایل را می گیرد و زل می زند به صفحه اش:
- مگه کوری که یه جمله رو نمی تونی بخونی؟
رو برمی گرداند سمت من و می گوید:
- می دونی این شماره ی کیه؟
- از کجا بدونم کدوم خریه؟
- می برمـت، امـا قبلـش بهـت می گم کـدوم نامردیه تـا بفهمی که یه ذره هم ارزشش رو نداره که اینطور زندگی تو به گند بکشی!
چشم تنگ می کنم توی صورتش. شقیقه هایم ضرب می گیرند و انگار سیاه رگ هایم هجوم کثیفشان را به سرم بیشتر می کنند. دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا بروم. موبایلش را که مقابلم می گیرد اسم را تار می بینم. چشمم را باز و بسته می کنم تا بفهمم و بخوانم. اسم سیروس عقب و جلو می رود. این که شماره ی سیروس نیست. نمی دانم این را بلند گفتم یا فقط برای خودم زمزمه کردم.
- ده تـا شـماره داره بی پـدر! اینـم یکیشـه! معلـوم نیسـت از جـون میترا چی می خواد که توی احمق رو هم وارد بازیش کرده.
سیروس گفته من بروم ببینم میترا کجاست و چه می کند! اینطور که میترا بیشتر می سوزد تا من! اصلا این سیروس آدم است یا حیوان؟ ایرانی نیست، یک حرامزاده است؟ از وقتی که از آن طرف برگشته، اینطور هار شده است، والا که... اصلا برای چه رفت؟
برای درس رفت؟ پس چرا حالا کافه دارد؟ درس خوانده یا... چه غلطی می کرده؟ این همه پول را از کجا آورده که کافه ای با این وسعت زد؟ چرا مدام پارتی می گیرد؟ از کجا این همه خرج دخترها می کند. برای چه سایت مزخرف و کانال سکس زده است؟
اصلا آنجا شرایط ماندن داشت. چرا آمده به قول خودش به این خراب شده؟ حالا آمده افتاده به جان دخترها؟ میترا چندمیش است؟ سیروس چند روز دیگر میترا را رد می کند و نفر بعد. چه برنامه ای برای ما دارد؟
میترا چرا رفت سراغش؟ سیروس هم کار داشت و هم قیافه. تکلیفش روشن بود و میترا فکر کرد خوب کسی را تور کرده است. با تکانی که جواد به بدنم می دهد و فشار دستانش به خودم می آیم. نگاهی به دور و اطراف می اندازم. خیابان را تشخیص نمی دهم اما خلوت است. کی آمدیم؟ رفته بودم که میترا را بکشم. الآن کجا هستم؟ دست می کنم داخل جیبم و بسته ی سیگارم را درمی آورم.
می نشینم کنار جدول و فندک می زنم. آرامم نمی کند اما سوختنش را دوست دارم. جواد کنارم می نشیند و پاکت سیگار را از دستم می کشد و می اندازد توی جوی آب:
- بی شعور چرا انداختی تو آب؟
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من
داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس...
داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی...
هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو...
برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون...
برای رسیدن به...💗💗💗
♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️
📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟!
میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی...
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سی_و_ششم
بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش درهم می شود و خنده ام می اندازد، بستنی ام را لیس می زنم. مریم به زحمت خودش را روی پایم جا می دهد و بستنی اش را مقابل دهانم می گیرد. لیس می زنم، محبوبه می گوید:
- خوشمزه س ها!
- کی تو بزرگ می شی بستنی لیوانی بخوریم خانوم.
- الکی غر نزن، خودت داری کیف عالمو می کنی.
بستنی ام را می مالم به لپ مریم و لپش را لیس می زنم. جیغ می زند و می خندیم!
- آره، همـش دنبـال بچه بـازی هسـتی، می ذاشـتی کیلویـی می خریدیم مثل آدم با قاشق می خوردیم!
به لحظه ای بستنی ام را از دستم می گیرد:
- لیاقت بستنی قیفی خوردن نصیب هر کسی نمی شه!
- توبه توبه، ای اصل لذت عالم... ای بستنی لیسی!
بستنی ام را که پس می گیرم می مالم به لپش، تا بخواهم لیس بزنم جیغ می زند و پاکش می کند. دماغ و دهن و لپ های بچه ها را پر از بستنی می کنم و آنها هم با همدستی محبوبه تمام صورتم را... به موهایم هم رحم نمی کنند، چشم که باز می کنم، محبوبه آینه گرفته مقابل صورتم و می گوید:
- ببین خوشگل آرایشت کردیم.
از حمام که بیرون می آیم محبوبه دارد با بچه ها نقاشی می کند. سرکی به آشپزخانه می کشم چای آماده است، می ریزم که محبوبه می آید:
- بـه مامـان زنگ زدم گفتم شـام بیـان اینجا، حالا چه کار کنم. هیچی گوشت و مرغ و ماهی هم نداریم.
دستم خشک می شود. آخر برج که مهمان دعوت نمی کنند. من الآن با محبوبه که با قیافه ای دلقک وار نگاهم می کند چه کنم؟
- هر کی مهمون دعوت کرده حتما فکرش رو هم کرده.
- منطقیـه، مامـان کـه مهمـون نیسـت. مامـان منـم کـه نیسـت، خونه ی خودته، نتیجه... به من چه!
می نشینم و چای را مقابلش می گذارم:
- یـه کاری نکـن زنـگ بزنـم مامانـت اینـام بیـان، اونوقت همین جوابا رو تحویلت بدم!
- آبـروی خـودت مـیره، میگـن چـه دومـادی! بـه دخترمـون گرسنگی میده.
- تقصیر خودمه... پر روت کردم!
می خندد. زن ها همیشه باید در خانه بخندند. خانه ای که زنش شاد باشد هیچ موسیقی نمی خواهد. بهترین موسیقی پخش شده ی عالم صدای خنده ی محبوبه است.
- چیـه؟ داری چـه نقشـه ای می کشـی، نتـرس بابـای خـوب، عدس پلـو درسـت می کنـم، یـه وعده گوشـت چرخ کـرده داریم، با پیـاز داغ فـراوان و کشـمش و زعفـرون آبـروداری می کنـم، خیالت راحت.
چایی که می خورم مزه ی چای ذغالی چند شب پیش باغ را می دهد. نمی دانم چرا اما می پرسم:
- محبوب!
- جون!
- دخترا چرا دوست پسر می گیرن؟
چایی می پرد توی گلویش، تا سرفه اش آرام می شود می غرد:
- الآن این به زندگیمون ربط داره؟
خنده ام می گیرد:
- نـه... جـدی می خـوام بدونـم چـرا یـه همچیـن کاری می کننـد وقتی می دونند ما پسرا چقدر پست فطرتیم!
- هییع، تو هم!
- محبوبه پا می شـم می زنمتا، امروز دفعه ی چندمه داری سـر به سرم می ذاری!
- دوسـت دارم... چنـد هفتـه بـود جـدی بـودی، دارم انتقـام می گیرم!
دوباره چایی می ریزم و می نشینم:
- پسرا رو می شناسم که حرفشون چیه؟ اما دخترا رو نه!
- دخترای الان... فکر می کنم از زور بیکار یه، یا شـایدم هیجانه ایـن دورانـه، یـا کـم نیـاوردن جلـوی دوستاشـونه، یـه حماقتـه بـا کلاسـه. نمی دوننـد کـه دارنـد چـه بلایـی سـر خودشـون میـارن. امـا قدیمـا کـه دختـرا یـه دوست پسـر می گرفتـن شـاید دلیلـش نیـاز بـه محبـت بـوده، یه کسـی که بهشـون شـخصیت بـده، خبر هـم نداشـتند کـه همیـن پسـره، تـا دختـره در دسـترس نیسـت قربون صدقه ش میره، اما تو زندگی همون مرد قلدر خودخواهه!
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سی_و_هفتم
نگاه می کنم در عمق چشمان محبوبه که همه ی حرف ها را ساده یک جا گفت. دخترهای ما خودشان را، شخصیتشان را، جایگاهشان در عالم خلقت را گم کرده اند. برای به دست آوردن همه ی آنچه که گم کرده اند پا در مرداب رابطه می گذارند.
- یه چیزی بگم؟ می خوام ببینم نظرت چیه.
سرم را تکان می دهم و نگاهش می کنم. حرفی نمی زنم تا تمرکزش به هم نخورد فیلسوف خانم:
- دختـرا حتـی بـا اینکـه می دوننـد طرفشـون براشـون مناسـب نیسـت و این رابطه ها براشـون امنیت و آرامش که نمی آره هیچ، بهشـون آسـیب هـم می زنـه؛ امـا دوسـت دارنـد. طـرف داره اذیـت می کنه اما اینا عاشقانه می خوانش، خب...
باز هم فقط سر تکان می دهم و نگاهش می کنم.
- بعـد هـر چـی دودوتـا چهارتـا براشـون توضیـح مـیدی کـه داره ازت سوءاسـتفاده می کنـه بـازم هیـچ، میگـی آینـده ی روحـی روانیت برفناست، بازم بهانه می آرند. باور می کنی برای ادامه ی اشتباهشـون بهانـه می آرنـد. بهانه هایـی کـه خودشـون هـم قبـول ندارند. می دونن دلیل الکیه، اما تا تهش میرن و بر فنا میدن!
- بی عقلی محض!
- خودشون میگن عشق!
عشق! هرکسی برای خودش عشق را یک جور معنی می کند. یکی رسیدن به میل جنسی را می گوید عشق! مثل اروپایی ها که به این روابط می گویند عشق بازی و حرف روانشناس خودشان را هم که می گوید این عشق نیست، یک میل حیوانی است هم قبول نمی کنند. یکی هم مثل جوان های ما به کلاهبرداری جنس مخالفشان و دوسه کلمه ی محبت آمیز می گویند عشق و وقتی طرف رهایشان می کند، می شود شکست عشق. نگاهم را روی صورت زیبای محبوبه می گردانم:
- باید یه کاری کنیم بچه هامون عاقل بشن!
- جامع بود پروفسور؟ چی شد حالا این سؤال؟
- سؤال بچه ها بود از من. البته از نوع پسرونه ش؟
- حقتـه جـواب نـدم. امـا چـون امـروز پسـر خوبـی شـدی و منـم بی عقلی کردم و عاشقت شدم...
دستم را دراز می کنم تا حداقل دماغش را بکشم که فرار می کند، اما صدایش می آید:
- اون موقع هـا کـه می رفتـم مدرسـه بـرای مشـاوره، غالـب بچه ها کـه دوست پسـر داشـتند نـاآروم و عصبـی بودنـد. الآن مـن کنـار تو حتی روزهایی که خسـته ای و سـاکت؛ خیلی آرومم. اما اونا نه.
بچه ها می گفتنـد غالب شـب ها عصبـی و ناراحت می خوابیم، اصـلا دلیـل اینکـه این همـه موسـیقی غمگیـن گـوش می دادنـد همین گرفتگی روحشـونه! نمی رسـندها، نود درصدشـون به اون آرزویـی کـه خیـال میکردند نمیرسـند، به جایی هم نمی رسـند امـا دیگـه سـرابه. شـروع کـه می کننـد هـر چـی دسـت و پا می زننـد بیشتر فرو میرن انگار، یه فضای عجیبی درست شده که...
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من
داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس...
داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی...
هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو...
برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون...
برای رسیدن به...💗💗💗
♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️📖♥️
📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟!
میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی...
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سی_و_هشتم
سرم را گرم درس کرده ام، تا سر میترا را جدا نکنم. بی خیال که نشده ام، اما ساعاتی که کتابخانه نیستم با اکیپ سارا و دوستانش می چرخم. دوباره با سارا هستم، نه برای اینکه بخواهمش، برای اینکه این حال مزخرفم کمی بهتر شود. جواد شب و روز کنارم اطراق کرده تا جلوی خریتم را بگیرد. فقط وقتی با اکیپ هستم نمی آید. با اینکه نگین در جمع مان نیست باز هم نمی آید!
- جواد! نگین رو هنوز می بینی؟
- نمرده که نبینمش!
- منظورم اینه که میاد طرفت؟
تلخ نگاهم می کند و رو برمی گرداند.
- من آدم دست دوم بردار نیستم.
- تولیدی دست دوم که داری؟!
رویش را با شدتی به سمتم بر می گرداند که هنگ می کنم:
- هوی... وحشی!
- خفه شـو آرشـام، مـن اینقـدر بی غیـرت نیسـتم کـه ایـنکار رو بکنـم، تـا حـالا هـم اگـه بـا ایـن هرزه هـا بـودم الآن دیگـه نیسـتم. اون موقـع هـم پسـتی و رذلـی نکـردم و بـا فریـد هـم موافـق نبـودم. می فهمی نفهم؟
از چشمانش سرخی و حرارت بیرون می زند. سکوت می کنم و هر دو رو برمی گردانیم. دستی به صورتش می کشد می گوید:
- سیگار داری؟
فندکم را زیر سیگارم می گیرم و تعارفش می کنم. نگاه به سیگار می کند و پس می زند، دیوانه شده است. می گوید می خواهم و بعد هم پس می زند.
دخترها خودشان ول و آواره هستند که ما هم اینطوری به آه و ناله افتاده ایم، سخت است از بغل یکی که دارد با آن صورت آرایش کرده ی لامصب و آن اندام بی پدرش دلبری می کند چشم ببندی و رد شوی!
- ایـن مهـدوی یـه حرفـی بـرای خـودش می زنـه. آدم باشـی...
نمی شـه کـور باشـی کـه، د خـب ننـه باباهاشـون ایـن زر زروهـا رو جمعشـون کننـد تـا مـام مثـل آدم باهاشـون برخـورد کنیـم نـه مثل یه...
- دیگه خفه نشی خودم خفه ت می کنم آرشام!
دستم را می کوبم توی دهنم:
- تو از مهدوی دیکتاتورتری جواد، حرف حق که می زنم حداقل فحش نمی خورم، تو فقط می خوای همه رو خفه کنی!
- اونا ارزون کردن من و تو چرا باید بخریم.
- هه نکنه می خوای مثل مهدوی به خودت فشار بیاری!
نفس عمیق می کشد، چندبار پشت سرش را می کوبد به دیوار و می گوید:
- َاون خیلـی مـرده، جوون مـرد رو بلـد نبـودم تعریفشـو، اصـلا نمی فهمیدم یعنی چی...
- اینـو خـوب اومدی، کلا فکرش درسـته. هر کی ام کنارش ریپ می زنه، این مهدوی سوءاستفاده نمی کنه!
- مثـل مـن و تـو هـم فکـر نمی کنـه کـه بگه خودشـون خرابنـد به ما چه؟
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
#هوای_من
#قسمت_سی_و_نهم
در دفتر را می بندم که نگاهم می افتد به مصطفی، یک وری تکیه داده به دیوار و سرش پایین است، در را قفل می کنم و می گویم:
- یعنی اگه شما رو تعطیل نکرده بودیم برای کنکور، اینقدر توی مدرسه بودی که الآن هستی؟
می خندد و دست می دهیم.
- کارتون دارم!
- از ظواهر کاملا پیداست. تا می دون بیا باهام.
سوار که می شویم، می چرخد سمت من و می گوید:
- یه دخترخاله دارم.
- بسم اللهی! فضاسازی ای! اجازه ای! ...
- اسمش شیرینه!
مصطفای همیشگی نیست. فضایش هم عوض نمی شود، حالیش هم نیست که از صبح تا الآن داشتم با والدین گرامی بچه ها چانه زنی می کردم.
- دو سالی از من کوچک تره، دوم دبیرستان می خونه!
- امروز رو خدا به خیر کنه، تو سومین نفری هستی که داری برای دخترای فامیل ازم می پرسی!
- نه... من برای خودم می پرسم، کاری به دخترا ندارم.
صبر می کنم تا ادامه بدهد.
- خیلی داره به پر و پام می پیچه!
مصطفی هم در کوزه افتاد.
- من خیلی محلش نمی ذارم!
نه، پس هنوز کوزه گری است که نیفتاده و زنده است.
- خیلی باهاش یک فکر نیستم!
- یعنی اگه یک فکر بودی، الآن اینجا نبودی؟
سکوت می کند، خیلی طولانی، از میدان هم رد می کنم و می روم سمت خانه مان. دارد از مسیر خانه و کتابخانه دور می شود.
- حتی اگه هم فکرم هم بود من نمی خوام ایـن مدل رابطه داشته باشم، دلم می خوادا، خودم نمی خوام...
جلوی خنده ام را می گیرم، با این حال مصطفی، بدترین واکنش، خندیدن است. دل، همان خود است. باید می گفت: نفسم می خواهد، هوسم دارد بال بال می زند که برود سراغش، اما دلم راضی نیست.
- چرا؟
- چرا نمی خوامش؟ یا چرا رابطه رو برقرار نمی کنم؟
- هر دو تاش!
- راستش بابا و مامان من معمولی ازدواج کردند، یعنی خب قدیمیا انگار موفق ترند تو زندگی هاشون، معمولی و طبق یه روال رفتنـد جلـو. الآن بابام برا مامان می میره. مامان هم که نگفتنی!
من یـه زن می خوام که اینطوری زندگی کنه. حاضرم ایـن عذابی که الآن دارم می کشم تا سالم بمونم رو، تحمل کنم اما یه عمر مثل مامان و بابام زندگی کنم.
- هر دوتاش نمی شه؟
- من تجربه نکردم، امـا الآن بچه های خودمون خیلی لنگ درهـوان، هـر روز بـا یـه اکیـپ دختر مچ میشـند و بـه هـم می زننـد، دختـرا هـم چهارتا یکـی وصلند. من آدم متحجـری نیستم اما دوست دارم طرفم سالم باشه و برای خودم، اشتراکی وحشتناکه!
کلمه ی افتضاحی به کار برد مصطفی،«اشترا کی»هم شد کلمه؟ خاک بر سرش با این حرف زدنش. حالم را بد می کند. ماشین را می کشم کنار خیابان و پیاده می شوم آب بخورم، از تصویر وجوه اشتراکی مردان و زنان جامعه ام قلبم به درد می آید، واقعیت کثیفی است.
دوباره که سوار می شوم می گوید:
- من دلم می خواد حس های طرف مقابلم ناب باشه و تا حالا به کسـی هم نگفته باشـه، خودم هم همینو دوسـت دارم. زندگی شـخصی رو، بـه شـخص تقدیـم کنـم، نـه بـه ده نفـر تعارف کرده باشـم. حتی نگاه محبتی رو هـم می خوام فقط به کسی بندازم که می دونم محبتش رو خرج ده تای دیگه مثل من نکرده.
مصطفی با این فکرش، از همین حالا در عذاب است تا ازدواج کند. جنگش شروع شده است، هر روز و هر لحظه؛ ده تا ده تا مدل و قیافه جلویش رژه می روند و مصطفی باید دلش را رصد کند که دنبالشان راه نیفتند، چشمش را بپاید که همراهشان کشیده نشود و فکرش را که دربه در نشود. کارش سخت است، از هر جنگی سخت تر است. دشمن درونت دارد بی وقفه می کوبد و تو باید حواست دائم جمع باشد، همه اش به خودت هشدار بدهی، مخصوصا با این فضای مجازی که تا توی رختخواب همراهت هست و با فیلم و تصویرها یک لحظه همه ی دارایی ات را که به زحمت در جنگ های تن به تن نفس و دل و عقلت، جمع کردی، نگیرد.
🌺@yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من
داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس...
داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی...
هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو...
برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون...
برای رسیدن به...💗💗💗
♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥
📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟!
میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی...
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااای من
داستان گمشدگی ما جوونا و نوجووناس...
داستان سرگشتگی و گم شدن میون ریز💦 و درشت💧 زندگی...
هوای من راه حل پیدا شدنه، پیداشدن من و تو...
برای رسیدن به حال و هوای آفتابی دلامون...
برای رسیدن به...💗💗💗
♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥📖♥
📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟!
میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی...
#هوای_من
#نرجس_شکوریان_فرد
🌺 @yaran_samimii
samimane.blog.ir🌺