eitaa logo
تک رنگ
10.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
دانش آموز🎓 باشی... بعد دوازده سال تموم میشه! استاد📖 باشی... بالاخره یه روز بازنشسته میشی! رفیق❤️ باشی... ممکنه یه وقت رفاقتتون بهم بخوره! مدیر🖇 باشی... خیلی ساده با یه نامه برکنار میشی! بازیگر و خواننده🎶 باشی... یه چند سال بگذره کلا از مد میفتی! نماینده مجلس👱‍♂️ باشی... بعد سه دوره دیگه بار چهارم نمیشه نماینده شی! فقط یه سِمَت هست که ازش اخراجت نمی کنن!! مگه اینکه خودت استعفا بدی...😑 تازه استعفاتم به این راحتی قبول نمیشه... مگه دیگه چقـــــــدر اصرار کنی...😖 اونم 💓بنده خدا💓 بودنه!! سمت همیشگی💫 و ثابتت رو جدی بگیر...💚 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کتاب من یک کتاب استثنایی است...!!! #بریده_کتاب #ناقوس_ها_به_صدا_در_می_آیند پ.ن: ناقوس خونده ها😉 اگه گفتین «کتاب من» چیه؟؟😇 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
همراهش زنگ می خورد. نگاه به صفحه اش که می کند لبخندی پر صدا می زند و گوشی را مقابلم می گيرد. عکس علی است بالای کوه. می گويد: - شما جواب بده. می زنم روی بلندگو و علی بلافاصله می گويد: - مصطفی! خودتی! زنده ای؟ می خندد. لبم را می گزم. می گويم: - علی تو داداش منی يا آقا مصطفی. کم نمی آورد و می گويد: - اِ اِ هنوز هيچی نشده مفتّش شدی؟ مصطفی بلند می گويد: - آی آی برادر زن با خانمم درست صحبت کن. عی می گويد: - اِ؟ روی بلندگوئه؟ هيچی ديگه می خواستم ببينم زنده ای که می بينم حالا که با هم کنار اومديد. من برم کنار ديگه. بلندگو را قطع می کنم و می گذارم کنار گوش مصطفی. با دست چپش می گيرد و می گذارد کنار گوشش و می گويد: - علی تو الآن حافظ صلحی يا قاتل خوشی؟ بلندگو نيست راحت باش. چه می گويد علی که مصطفی فقط می خندد و تک کلمه جواب می دهد: - باشه. به هم می رسيم. درست صحبت کن. علی ميکشمت. ساقدوش خائن. و خنده ای که بند نمی آيد. کلا چيزی دستگيرم نمی شود از حرف هايشان. صحبتشان که تمام می شود می گويد: - بايد برادران زنم را عوض کنم. - هنوز هيچی نشده؟ - ای خانمم، اگه می دونستی که چه قطعنامه ای عليه من صادر کرده ن. برادر يعنی همين علی و سعيد و مسعود. تمام سلول های بدنم احساس شادی می کنند. کارخانه قند دايی ام تغيير مکان می دهد و در وجود من راه اندازی می شود. اين حالتم از حس قوی مصطفی پنهان نمی ماند. - البته من خودم هم درخدمتم. دربست. تو راهی هم سوار نمی کنم. می ايستد کناری و مهمان می کند به بستنی. بعد ليستی در می آورد که: - حالا بريم سراغ کدامشون؟ سرم را می چرخانم به سمتش: - کدام چی؟ ليست را نشانم می دهد و می گويد: - کدام يک از اين گزينه ها. ورقه را تا می زنم و می گويم: - ليست رو مادر دادن؟ - مادر و خواهرای بزرگوار و عمه و خاله. ديشب توی خانه ما بحث داغ خريد بود. اين را پنج به علاوه يک نوشته! لازم الِاجراس. می خندم. همه کارهای جدّی را با شيرينی و لطايف الحيل آسان می کند. قرار می شود ساعت بخريم و برای رو کم کنی پنج به علاوه یک بقيه موارد را بررسی می کنيم. ساعت مرا که می خرد زير بار خريد ساعت برای خودش نمی رود به استناد اينکه نياز ندارد. اصرار بی فايده است. کمی به ساعتی به برايش پسنديده ام خيره می شوم. - اين ساعت رو می بينيد؟ و با انگشت نشانش می دهم. سر خم می کند و می گويد: - نقره ای صفحه سفيد را می گيد؟ خيلی قشنگه! انگشت اشاره ام را جمع می کنم و می گويم: - خُب راستش دوست داشتم اين ساعت روی دست شما باشه. بالاخره گاهی دلتون تنگ می شه، نگاهی، يادی. ابرويی بالا می اندازد و می گويد اگر رفع دلتنگی با يک ساعت امکان پذيره حاضرم کارگر همين مغازه بشم. در مغازه را باز می کند و صبر می کند تا اول من بروم داخل. خلق و خويش مثل مسعود است. استدلال هايش به علی رفته. آرامش سعيد را القاء می کند. اين ها را امروز و ديروز فهميدم تا رفع بقيه مجهول ها. لبخند می زند و حساب می کند. خوشحالم که از صبح تا حالا راحت کارها انجام شد. فقط مانده گرسنگی ام که مادر زنگ می زند. حال و احوال و راهی می شويم. مرا می رساند و می رود تا فردا صبح. اما فردا نمی گذارند يک دل سير بخوابم! از صدای مادر بيدار می شوم. چشم باز می کنم و نيم نگاهی به در می اندازم. قامت مادر را جلوی در می بينم. پاهايم را جمع می کنم و نيم خيز می شوم. با خنده می گويد: - عروس پف آلو و خواب آلو پاشو. اين مصطفی جانت ما رو کشت. چشمانم هنوز دوست دارند بخوابند. خم می شوم و همراه را بر می دارم، روشنش می کنم. - اول صبح چکار داشت؟ - عاشق جان! با هم قرار می ذاريد بعد فراموش می کنی؟ بيا صبحونه بخور، بعد اگر خواستی غصه هم بخور. تا مادر می رود ولو می شوم توی رختخواب. خيالم راحت است که ديگر صدايم نمی کند. چشمانم بسته است، اما خوابم پريده. خيالم از دور و بر مصطفی دورتر نمی رود. ديروز را بارها مرور کرده ام و هر بار هيجان خاصی وجودم را گرفته است. اما باز هم می آيد و تمام ذهنم را پر می کند. - اِ ليلاجان پاشو مادر، الآن می آد بنده خدا! می نشينم و پتو را دور خود می گيرم. - خوابم می آد مامان! من شوهر نمی خوام. ای خدا شروع شد! همراهم زنگ می خورد و شماره مصطفی می افتد. خيز بر می دارم و به خاطر عجله ام بی اختيار تماس وصل می شود. فرصت نمی کنم گلويی صاف کنم. قلبم تپش می گيرد. - سلام بانو! صبح بخير. - سلام. تشکر. - اوه اوه چه خواب نازی هم بوده. قطع کنم تا نپريده بخوابيد. هر چه گلويم را صاف می کنم. فايده ای ندارد. - نه، نه خوبه. ديگه بايد بلند می شدم. کم پيش می آد تا اين ساعت بخوابم. هم زمان سرم را بالا می آورم و به ساعت نگاه می کنم. يازده است. وای چه آبرو ريزی غليظی! مثل قير ريخته است و ديگر نمی شود جمعش کرد. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
اینقدر زنگ نزن به موبایل من و فوت کن!! شماره‌ت رو دارم!!😬😬😬 #شوخی #غرق_نشی 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
معمولا هر کسی توی یه چیزی سلیقه‌ اش خوبه، قیمت💎✨دستشه، جنس هم میشناسه!! با این حال بعضی وقتا تو همونم یه انتخاب ناجور می کنن!!😐 اما خدا تو همه چی سلیقه اش بی نظیره🌟 و بهترین!! همه چی رو بهتر از خودشون میشناسه، میدونه، میفهمه... حالا اگه ذهنتو آزاد کنی و نذاری هرکی میرسه مدیرش بشه، بعد بیای کنترلش رو بسپری دست خدا، اون وقته که خوش سلیقگی های خدا می باره 💦 توی زندگیت!! 💚پروردگار عالمه!!💚 یه خوشمزگی دیگه هم داره مدیریت خدا...♥️ اونم اینکه: دلت تازه💖 میشه!! چون دل حرم خداست، و درش هم ذهنه... وقتی ذهنت آباد بشه، دلت هم رونق💫 می گیره... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💞رفقا!💞 روی ماه رمضون ویـــــژه حساب باز کنین!!😍 انقدر فرصت بزرگیه، که هرکی به هرجا نرسه یعنی نخواسته...😐 اگه میخواست، می رسید... اگه بخواد، میرسه... پیشنهاد ویژه امشب، شناخت صاحب خونه است!!😊❤️ دعای جوشن کبیر شب اول ماه رمضون خیلی سفارش شده، از اول قدر بدونیم، بشناسیم با کی طرفیم توی این ماه؟؟ با مهربون ترین...💝 بخشنده ترین...💗 بزرگوار ترین...💓 و کلی اسم قشنگ دیگه توی دعا جوشن کبیر... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
👆🌙👆🌙👆🌙👆🌙👆🌙👆🌙👆🌙👆🌙👆🌙
کارای لذت بخش💫 جمعیش بیشتر حال میده!!😍 مثل کتاب📖 خوندن!! داریم یه کتاب📚 خوشمزه🍧 رو با همدیگه میخونیم، تو و رفقات هم دعوتی...😋 نگی نگفتیم...😜 #رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
خيلی هم خوب. تلافی اين مدت که درست نخوابيديد. حالا اگر چند روزی حسابی غذا بخوريد، جبران کم خوری ها هم بشه خوبه. - يه سؤال بپرسم بدون مصلحت سنجی جواب بديد. - جون بخواهيد. - نه. فقط می خوام بدونم چيزی مونده که علی به شما نگفته باشه؟ کلاً تمام چيز هایی رو که درباره من گفته چيه؟ می خوام بدونم الآن دقيقاً کجا هستم؟ می خندد. خيلی می خندد. لا به لای خنده هايش هم می گويد که دارد می آيد؛ و خداحافظ... وسواس می گيرم در لباس پوشيدن. اين حال و روز زنانه تا چه حد باشد خوب است؟ از کودکی همين است تا پيری. کی خلاصی می آورد؟ هر روز چه قدر بايد درگير اين وسواس باشم. الآن لذت داشتن مصطفی است که اين طور کيفورم کرده است؟ پس زنانی که هر روز برای بيرون آمدن اينقدر به سر و وضعشان می رسند... بايد مواظب باشم زيبايی ها را به لجن نکشم. تازه سر درد دلم باز می شود. واقعاً دلم نمی خواهد وقتمان را در مغازه ها بگذرانم. رهايم کنند از اين قيد و بندها، دوست دارم بروم کوير گردی. لذت ديدن ستاره ها و تحليل درونيات و ذهن خوانی ها صد پله بالاتر از هر چيز است. صدای زنگ خانه و صدای مادر از خيالات شيرين بيرونم می آورد. با عجله دوباره نگاهی در آينه می اندازم و می روم استقبال. خودش را نمی بينم بس که دسته گلی که آورده زيباست. سرم را خم می کنم و لپم را به طراوت گل ها می مالم. - بريم خانمم. در ماشين را باز می کند. بوی گل مريم می خورد توی صورتم. يک شاخه سر جايم روی صندلی است. بر می دارم و می نشينم. تا مصطفی بيايد عميق بو می کنم و می بوسمش و روی چشم هايم می گذارم. - خوش به حال گل. امروز سکوت بهتر از هر چيزی است. نشنيده می گيرم. - اول کدوم قسمت پروژه را اجرا کنيم. بريم کيف و کفش بخريم. بعد هم آيينه و شمعدون و بعد هم بقيه خريدها؟ يا اينکه کلا همه اينا رو ولش کن يه راست بريم کوه؟ با تعجب سرم را بر می گردانم: - کوه؟ با خنده می گويد: - نه از جونم که سير نشدم خريد نکنم. ولی يه چيزی بگم؟ پشت چراغ قرمز رسيدهايم. صد و پنجاه ثانيه. می چرخد سمت من. - می دونستی معجزه صورت آدم ها چيه؟ - کلاس فلسفه است؟ - نه عزيزم. معجزه صورت که حالايی ها می گن... روانشناسی چهره است. خنده ام می گيرد. قبلاً فقط خودم جعل کلمه می کردم. ايشون از من جاعل تر است. معجزه صورت؟! جای مسعود خالی. - بگم؟ اينجاييد؟ صدوپنجاه ثانيه تموم شد ها. - هستم، هستم. - ترس، حرص، لجاجت، خستگی، عصبانيت، بی حوصلگی. - هر کدوم صورت رو يه جور می کنه. چراغ سبز شده و ماشين ها راه می افتند. مصطفی راست می نشيند و راه می افتد. - محبت، دلسوزی. -اينا هم مدلای مختلف دارند، خب؟ - نه اينجا نه. توی دسته اول هر کدوم يه قالب دارند و آدم تشخيص می ده. ولی دسته دوم يک نقاب بيشتر ندارد. اون هم محبته. خيلی تشخيص سخت می شه. آدم دور می خوره. مصطفی دنبال چه چيزی است از اين بحث های چالشی؟ - سکوت که می کنی، می مونم بقيه حرفم رو بگم يا نه؟ 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
دوتا آیه بعدش میگه: بابا!! خدا برای شما راحتی میخواد😊 سختی نمیخواد...😐 هر جور بخوای زندگی کنی یه رنج هایی توش هست، تو ذات دنیاست اصلا، حالا خدا اومده میگه کدوم سختی بعدش راحتیه😇، اونو بکش!! نه اینکه رنج تو رو بخواد... #آیه_به_آیه 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💞رفقا💞 به امید خدا توی ماه رمضون روزی یه آیه رو باهم میخونیم و فکر می کنیم!!😊 البته، حداقلشه دیگه...!!😉 یعنی شما به این قانع نشین، برین بیشتر حالشو ببرین...😍