eitaa logo
تک رنگ
10هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.7هزار ویدیو
86 فایل
یه وقتایی می‌شه به درو دیوار می‌زنی که یه آدم☺️ باشه تا حرفاتو براش بگی من رفیقتم، رفیق🥰 به تک‌رنگ خوش اومدی😉 #حال_خوب_من #کانال_نوجوونی ادمین: @yaranesamimi
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونی این #یادت_باشد جریانش چیه؟! ...«پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم»... #معرفی_کتاب #یادت_باشد ♥️یادت باشد♥️ یک عاشقانه است، یک عاشقانه ی شیرین، یک عاشقانه ی پاک و زلال، یک عاشقانه ی صاف و اصیل... یک 💝 عاشقانه متفاوت... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
image_2018_07_02-12_44_27_174_h98.png
164.7K
گویی قسمتم شده بود ♥️عاشق♥️ همین چشم هایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
بچه ها از دیدن مسعود حالت های متفاوت می گیرند. مسعودی که حالا سوزش بدنش کم شده و به استخوان درد و سر درد رسیده است. - پدرتونند آقا؟ نگاهم در صورت مصطفی چرخ می خورد، جواد پرسیده بود، مصطفی با زومی که روی صورت مسعود کرده است آرام می گوید: - پدرشون، که... مسعود در این دو سال، بیست سال شکسته شد، موهای لخت و مشکی اش پر از سفیدی شد و صورت سفید و شادابش برنزه، حتی خمار شد. درد انسان را شبیه حالت چشمان پر قدرتش هم، خمار خودش میکند؛ دردمند. - ا داداش داشتید و رو نمی کردید. با بچه ها دست می دهد مسعود و به روی خودش نمی آورد، اما هر فشار دست بچه ها یک بار چین روی پیشانی اش می شود. مصطفی دوسال پیش مسعود را دیده بود و حالا با این تغییر صورت، متعجب مانده که این برادر دیگر من است؟ جواد می پرسد: - معلمید شمام؟ - نه الکترونیک خوندم. وحید ذوق زده میگوید: - ا پس لیسانس دار ید؟ لبخند می زند. مسعود و بچه ها رهایش نمی کنند. - فوق دارید؟ مسعود فقط سر تکان می دهد. - بالاتر... دکترایید... پس استادید؟ مسعود استاد تمام است، بود، هست؛ اما نمی دانم خواهد بود یا نه! کوه شفابخش مجبورش کردم و آوردمش، اعتقاد دارم هوای سحر است. هرچند برای مسعود همین هوا هم درد است. آرشام می پرسد: - کدوم دانشگاه خوندید؟ - همین شریف! جواد سری تکان می دهد و می گوید: - آقـای مهـدوی بـا شـریف قـرارداد بسـتید. ولـی خداییـش آقـای مهـدوی بـه خـودش ظلـم کـرده، فوق مکانیـک داره، اومـده معلم شده تو مدرسه ی اسکل ها! وحید آمده همراه جواد با آرشام و اکیپشان. مصطفی و پنج شش نفر دیگر. وحید نالان می گوید: - شـما برادرشـونی. نصیحتـش کنیـد ایـن موقـع صبـح مـا جوون هـای بی پـدر و مـادر رو نکشـونه اینجـا. اونـم از کجـا... رختخواب گرم و نرم، نه... ظلم نیست این؟ شما بگید. مسعود چه جوابی می دهد نمی شنوم، اما مصطفی بازویم را می گیرد و کنار گوشم می گوید: - ایشون همون برادرتونند که آمریکا درس خوندند؟ سر تکان می دهم. - پس چرا... و نگاه می چرخاند سمت مسعود، راه می افتم و نمی گذارم بیشتر از این انرژی مسعود را بگیرند. مصطفایی متحیر را باقی می گذارم و فضا را دست می گیرم. بالای کوه، کنار مزار شهدای گمنام که می رسیم آرشام می گوید: - نگید ما رو آوردید اینجا مراسم گریه و زاری؟ مصطفی خوب است که حرف بزند اما مات شده است. وحید می گوید: - نه که تـو هـم خیلی اهل گریه ای! تو رو باید اینجا دفن کنند که گریه ی همه رو در می آری. - نـه جـدا... آقـای مهـدوی، چـرا هـر جـا رسـیدند دو تـا شـهید کاشتند، همه جا شده قبرستون. مصطفی خوب است وارد شود که فقط دارد مسعود را نگاه می کند. وحید می گوید: - البتـه خیلـی هـم شـبیه قبرسـتون نیسـت، پنـج تا سـنگ مرمره دیگـه، تو حـس مردن اینجا پیـدا می کنی؟ الآن دلت گرفت؟ الآن حالت گرفته شد؟ نه... الآن خسته ای... خسته! آرشام ابرو درهم می کشد، می ایستد بالای سر و با پایش روی قبر شکل می کشد، با چشم دنبال جواد می گردم، ساکت مانده و سر به زیر: - بازم به نظرم نباید بیارند، هر شهری قبرستون داره دیگه... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
مصطفی بالاخره حرف می زند. پاهایش را بغل گرفته و چشم روی صورت آرشام محکم می کند و می گوید: - قبرسـتون بـرا مرده هاسـت، اینا مثل الآن من و توانـد، زنده ان، نمی شـه کـه زنـده رو برد چـال کرد کنار مرده، میارن وسـط زنده ها که وقتی حال آدم ها خراب شد، یه حالی بهشون بدن... - الان حال تو خوبه؟ جواد نمی گذارد بحث کش پیدا کند: - الان حداقل حـال تـو از اولـی کـه راه افتادیـم خیلی بهتر شـده، از پاییـن کـوه تـا اینجـا حـرف نمی زدی، الآن داری اعتـراض می کنی، نطقت رو باز کردند. - برو بابا... آرشام به هم ریخته است و مصطفی به هم ریخته تر. همه اش چشمش می چرخد و نهایت می نشیند روی صورت مسعود. مسعود می پرسد: - تا حالا با شهیدی مأنوس بودی؟ - من با زنده هاش هم نمی تونم انس بگیرم بس که لجنن. فقط مونده برم سراغ جنازه ها! لبخند مسعود درد ندارد، عمق دارد. لبخند عمیق مخصوص مسعود است، این یعنی که بحث را به نتیجه می رساند: - بابای من هم شهید شده! نگاهم را از صورت بی خیال مسعود می گیرم. بچه ها، همه با تعجب نگاهشان را از مسعود به سمت من می چرخانند. مسعود سکوت را می شکند. - مـن پونزده ساله بـودم، مهـدی هشت ساله بـود که بابام شـهید شـد، جنازه ش اومـد، فقـط سـر نداشـت. مثـل اینـا کـه اینجـان نبـود، اینـا وقتـی اومـدن چهارتـا تیکـه اسـتخوان بـودن. آدم بـا اسـتخوان نمیتونـه ارتبـاط بگیـره، البتـه اگه نگاهت اسـتخوانی و گوشتی باشه درسته ها! ولی خب قضیه یه چیز دیگه است. صدای اذان گوشی ام که بلند می شود. مسعود ساکت می شود. بلند می شود برای نماز، جمع را بایکوت کرد. پشتش می ایستم به نماز و یکی دوتا از بچه ها هم می ایستند، نماز که تمام می شود، جواد و وحید می نشیند مقابل مسعود که دارد آرام آرام تسبیحات می گوید: - آرشام منظوری نداشت. مسعود با چشم آرشام را دنبال می کند، نشسته روی یکی از قبرها: - آرشام جان، بحث روحه، روح همینیه که الآن درون تو فشرده شده. جسمت سرپاست، اما به خاطر هرچی که نمی دونم چیه به هـم ریخته ای، تنـد شـدی، کسـلی. بعضـی وقت ها، بعضی آدم ها حال آدم ها رو خوب می کنند، مـن نمی گم... خیلی هـا می گن شـهدا حـال آدم رو خـوب می کننـد، چـون حالشـون خوبه... آرشام سربلند می کند و می گوید: - مـن بـه شـهید اعتقادی نـدارم، اما حرفات قشـنگه، از حرفامم ناراحت نشید! مسعود نگاهم می کند، خسته است، صورتش تیره تر شده است. سر دردش انقدری شده که دیگر فقط بخواهد فریاد بزند. مقاومت کرده تا مورفین نگیرد، اما دیگر نمی تواند حتی وقتی سجده هم می رفت صدای ذکر گفتنش از درد عوض می شد. سراغ کیفم می روم و آمپول را آماده می کنم، وقتی تزریق می کنم، سر می گذارد روی یکی از قبرها و چشم می بندد، حال بچه ها به هم می ریزد. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
💞رفیق!💞 تا اونجا که بشه چشم، مخصوصا قسمت هایی که پشت سر همن رو سعی می کنیم با هم بذاریم👆👆👆👆👆 #ما_صمیمی_هستیم منتظر نظرای قشنگ بقیه یارای صمیمی هم هستیم... مدیر: 🌺@yaranesamimi🌺
احتمالا الان بعضیا خیلی خوشحالن!😂 چرا؟! چون خیلی خیلی خیلی مشهور شدن! چرا؟! چون عکس شونو گذاشتیم تو کانال!👆 😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜😜 پ.ن: راستی درسته این روزا قیمت کتاب بالا رفته، ولی این دلیل نمیشه کاری کنیم شعورمون بالا نره!😉 #کتابخوانی 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
پیام میدهم:«چرا برادرتان اینطور مریض احوال بود؟ معلوم است جوانی خوبی داشته؟ هیکلی و خوش بر و رو. چرا اینطور شده بود؟ مریض بودند یا از حرف های من ناراحت شدند؟ امروز اصلا چرا اینطور...» ************************************************************************ «روز خوبی بود، مسعود هم خوب بود، معذرت خواهی کرد که با حالش ناراحتتان کرد!» ************************************************************************ «این جواب سوالهای من نبود؟» ************************************************************************ داریم با بچه ها والیبال بازی می کنیم، تیم منتخب مدرسه، مقابل تیم معلمان است. یک لحظه حواسم می رود سمت جواد که دست به جیب کنار دکه ایستاده و نگاهمان می کند. کلاس ندارند ًو طبیعتا باید کتابخانه باشد اما اینجاست. توپ که می خورد توی صورتم، حواسم جمع بازی می شود. لبم پاره می شود و از بازی کنار می کشم. می روم سمت دفتر. می آید و می نشیند پشت میزم و بی حرفی خودکاری برمی دارد و ورقه ی مقابلش را خط خطی می کند، تا بروم و لبم را بشویم، برگه ی دوم هم سیاه شده است: - از قبرستون بدم می آد، وحشت دارم ازش، اما بالای کوه کنار اون پنج تا قبر وحشت نداشتم... دلم نمی خواد توجیه کنم که چون شهید بودند یا چون هوا خوب بود یا چون همه باهم بودیم. ولی دلم می خواد فکر کنم چرا کنار اون پنج تا قبر حالم بد نشد! اونم بالای کوه سوت و کور. لبم را با دستمال خشک می کنم، خونش بند آمده است: - لامپ داشت که! طوری نگاهم می کند که ترجیح می دهم کلافه ترش نکنم. از روی صندلی ام بلندش می کنم و هلش می دهم آن طرف میز. می نشیند روی میز و می چرخد سمت من، خم می شوم از توی کشو قندان پر از نقل را درمی آورم. - بخور، از تلخی در بیای بشه نگاهت کرد، از روی میز هم پاشو! - شنیدم مدیر گیر داده بابت بچه ها! مدیر چند بار تذکر داده است که اینقدر با بچه ها راحت نباش. کنترلشان سخت می شود. تفکرش سلطنتی است و دیکتاتوری. جوابی نداده بودم اما از مصطفی خواسته بودم کمتر بیایند تا راحت تر بتوانم کنار بچه های دیگر باشم. - آقا مهدی! جواد جواب می خواهد. هر وقت هم جواب می خواهد تمام رفتار و گفتارش عوض می شود و تا جواب ندهم نمی رود. - اونا یه جورایی هم سن شماها بـودن، یکی دو سه سال بالا و پایین، به جای اینکه بگـن اتاق خودم، رختخواب خودم، درس و مدرک خودم، راحتی خودم، می گفتن امنیت کشـورم، آرامش مردم، اندیشه و عقیده م! ابرو بالا می دهد، چشم از روی ورقه های خط خطی برمی دارد و می دوزد به صورت من: - آرمانی حرف می زنی! - آرمانی عمل کردند که میشـه ازشـون حرف زد، خیال نیسـت کـه بترکـه و تمـوم بشـه. بـوده، هسـت. والا ایـن همـه مـرده کـه تـو قبرستونند. نه حال خوب میکنند و نه اثر خاصی دارند. 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش: - خب! - خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه! - شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام! - بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن! نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند: - اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی... - فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما! با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید: - عکس باباتو می شه ببینم. کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم. ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد: - ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی! ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد. - عکس دیگه هم داری؟ عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم. - با همین سن رفته؟ - چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود. تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند. پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟» سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد: - کیه آقا مهدی؟ جواد می گوید: - شماره ش چه آشناست. صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید: - آخر هفته رو ببندم؟ 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
قرار بود بگیم اون رهایی طلبی که تو وجود ماهاست، برای چیه؟ و باید باهاش چیکار کنیم؟🤔 قبلش بذارین یه نکته درباره آزادی بگم... گاهی وقتا یه حسی بهم میگه که بین این همه ویژگی خوب، ✨آزادی✨ یه مقداری صفت خوبِ بدیه!!!!! چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟😶😶😶 چون آزادی آدمو قوی نمی کنه! ضعیف بار میاره! مردنی! شاید با یه مقایسه بهتر بشه این حرفو درک کرد: وقتی کسی «می تونه» کاری رو انجام بده، میگن طرف قدرتمنده! اما وقتی «می ذارن» کسی کاری رو انجام بده، میگن طرف آزاده! یعنی آزادی یه جور حلقه ⭕️ اسیریه!!! وقتی خودت قدرت نداشته باشی،‌ دیگران باید برات تعیین کنن که کجا آزاد باشی و همین میشه ضعف!!!😫 البته همونطور که تو قسمت قبل گفتیم، «آزادی» به عنوان هدفه که خوب نیست، وگرنه وسیله ی خوبیه برا رسیدن به... 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺
هواااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای من رمانه📕 یه واقعیته💔 بهت کمک می کنه✨ تا یه انتخاب درست بکنی!👍 📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖💗📖 📣همه آماده ان؟!؟!؟!؟!؟! میخوایم بریم سر و وقت قسمت بعدی... #هوای_من #نرجس_شکوریان_فرد 🌺@yaran_samimii samimane.blog.ir🌺