حَسُّون
قسمت چهارم:
اکبرآقا که بلدچی ما بود گفت قبل از پیاده روی اربعین بریم وادی السلام که حرم انبیاء و قبور اولیاء رو زیارت کنیم و از اونجا پیاده روی رو شروع کنیم.
حرکت کردیم و بعد از زیارت انبیاء به مزار سیدعلی قاضی رفتیم و من به تقلید از سیدحَسُّون خم شدم و کمی از خاک جلوی در مقبره برداشتم به کف دستم مالیدم، به صورتم کشیدم. آقا ابراهیم یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و مشغول زیارت شد.
بیرون اومدیم راهی کربلا شدیم.
حدود ۵ کیلومتر از مسیر رو باید از داخل قبرستون وادی السلام رد میشدیم .قبرستون مخوفی بود با قبرهای عجیب و غریب!!!
بعضی هاشون پله میخوردن به سمت پایین و من تا حالا قبر پله دار ندیده بودم.
اکبرآقا گفت برای اینکه مزاحم هم نباشیم هر ۱۰۰ تا عمود قرار بگذاریم. قرارمون شد عمود ۱۰۰.
لابلای جمعیت از دور جوونی رو دیدم که خیلی به سید حَسُّون شباهت داشت. مسیر خیلی شلوغ بود و جمعیت فوقالعاده متراکم. بسختی میشد حرکت کرد. همه ی تمرکزم این بود که گمش نکنم.از جمعیت جدا شد و پیچید سمت چپ . منم دنبالش با فاصله ی زیاد... مطمئن نبودم که خود سید باشه اما سرعتم رو زیاد کردم. فرعی در فرعی رفت و به قبری رسید و پله های قبر رو پایین رفت. خودم رو به سرعت رسوندم به قبر، اما ترسیدم وارد بشم!!!
خیلی با ترس و احتیاط داخل رو نگاه کردم اما چیزی نمیدیدم. دم دمای غروب بود و قرص خورشید ،سینه مالان خودش رو پشت دشت ها پنهان میکرد.
پامو رو پله ی اول گذاشتم و کمی جسارت پیدا کردم و پله های بعدی...
پایین پله جوونی رو دیدم که خودش رو روی قبری انداخته و بدون صدا گریه میکنه. وقتی مطمئن شدم سیدحَسُّونه، ترسم کم شد و به سمت قبر رفتم !!
دو تا قبر بود چسبیده به هم با فاصله ی کم . با صدایی که سید متوجه حضورم بشه فاتحه ای دادم و منتظر واکنشش شدم .
حَسُّون
قسمت پنجم؛
حَسُّون سرش رو بلند کردو با صورتی غرق اشک بهم خوش آمد گفت.
گفتم سید جان اینجا کجاست!؟ کی اینجا دفن شده!؟
گفت پدرم و همسرم!!
گفتم خدا رحمتشون کنه؛ علت فوتشون چی بود!؟
سید آه عمیقی کشید و با حسرت گفت:
موقعی که خیلی جوون بودم بسیاری از علوم رو از پدرم می آموختم. عرفان، فلسفه، فقه، ادبیات، شعر، موسیقی، قرآن، تفسیر، جفر، رمل، کیمیا، نجوم،علم اعداد و حروف و اُسطُرلاب و ...
در شیوه تدریس پدرم هیچ کدوم اینا از هم جدا نبود و مطالبی که میگفت آمیخته ای از تمام این علوم بود.
من خیلی باهوش بودم و مراتب علمی رو سطح به سطح میگذروندم تا اینکه پدرم گفت :
«برای اینکه بتونی به سطوح بالاتر برسی باید عاشق بشی و معشوقه ت رو با خودت به بالاترین سطوح که آرزو داره برسونی!!
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی.»
من هیچ وقت روی حرف و نظر پدرم حرفی نمیزدم.
گفتم : هر چی شما صلاح می دونید.
_ کسی رو در نظر داری؟!
_ نه پدر جاااااااااااااااان.
_ ازهار دختر ادریس رو چطور دختری میدونی؟!
ازهار یکی از بهترین شاگردای پدرم بود که فوقالعاده مهذب و کوشا و مستعد بود گفتم:
اون از من خیلی بالاتر و کاملتره و من چطور میتونم اونو به سطوح بالاتری که آرزو داره سوق بدم.
چند باری همدیگه رو دیدیم و به تفاهم رسیدیم. پدر صیغه ی عقدمون رو خوند و ما به هم محرم شدیم و اولین قرارمون رو گذاشتیم که شب در کافه ای همدیگه رو ببینیم. حوالی غروب بود که پدرم گفت: «حَسُّون! امروز شرایط فلکی به گونه ایه که باید مطالب زیادی رو بهت بگم اما باید توجه داشته باشی که این مطالب از اسراره و تحت هیچ شرایطی نباید فاش بشه .
و شروع کرد به گفتن اون اسرار و اذکار و علوم و فنون.
من چنان غرق در حجم بی نظیر مطالب بودم که اصلاً متوجه گذر زمان نبودم و مطالب بدون هیچ ابهام و ایهامی در من نفوذ میکرد و من سراپا گوش و چشم شده بودم و اون حجم از اطلاعات غیر قابل باور رو با گوشت و پوست و استخون دریافت میکردم.
ساعت نزدیک ۲ بامداد بود و ما همچنان غرق در مطالب و بارش مفاهیم بی نظیر در اون شب عجیب.
من حس میکردم «آن شبِ قدری که گویند اهل خلوت امشب است» و با خودم فکر میکردم که « یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است؟!» که یه دفعه یاد قرارم با «ازهار» افتادم!!!
صحبت های استادم تموم شد و به من تاکید کرد که این مطالب جایی گفته نشه و این اسرار تحت هیچ شرایطی نباید فاش بشه.
یه دفعه همه چی دور سرم چرخید
زمين و آسمان ز هم گسيخت!
ستاره خوشه خوشه ريخت!
من با پدر خداحافظی کردم و با تمام وجود به سمت کافه دویدم و وقتی به کافه رسیدم که بسته بود و ازهار دم در کافه همچنان منتظر وایستاده بود!!!!!
با تمام وجود شرمنده بودم .
انقدر دویده بودم که از نفس افتادم و نای حرف زدن نداشتم. ازهار با اخم و اقتدار و شکوه و هیبت عجیبی کنار درخت نخل پیاده رو، بمن زل زده بود و با نگاهش من رو وادار به پاسخگویی میکرد.
من به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم باید چی بگم. میخواستم از خجالت بمیرم ولی هنوز اجلم نرسیده بود و من باید اون ثانیه های درازنای دیولاخ رو با سایه ی سنگین نگاه پر سوال معشوق سپری میکردم. هیچ جوابی نداشتم!!! هیچ ...هیچ...هیچ...!!!
ادامه داره...
حَسُّون
قسمت ششم
زمان کش اومده بود و ثانیهها پیش نمیرفت. هر توجیهی میاوردم کار رو خرابتر میکرد. هیچ راهی غیر از گفتن واقعیت وجود نداشت!!!!
_ شبی که گذشت شرایط کیهانی بسیار مهیا بود تا پدرم اسراری رو به من بگه و آموزههایی رو بهم انتقال بده.
_بهونه نیار اینا هیچکدوم دلیل نمیشه که تو اولین قرار بعد از عقدمون رو فراموش کنی!!
گفتم :به خدا بهونه نمیارم. استاد اسراری رو به من گفت که من تا به حال نشنیده بودم؛ و شروع کردم به گفتن اون اسرار !!!
ازهار با تعجب و بهت و حیرت حرفهای منو گوش میداد و همه ی اینها می تونست فضای تلخ و کدورت آمیز رو از بین ببره و منو مجاب میکرد که بیشتر درباره مطالبی که بین من و پدرم گذشته بود صحبت کنم.
_ مگه استاد بهت نگفت که تحت هیچ شرایطی، هیچ شرایطی حق نداری که این اسرار رو فاش کنی و به کسی بگی!!؟
_ بله گفت ولی تنها چیزی که میتونست تو رو مجاب کنه و ناراحتیت رو کم کنه گفتن حقیقت بود!!!
_ حَسُّون!!!! باورم نمیشه به خاطر موضوع به این چرتی اسرار رو فاش میکنی!!! به قول حافظ:
«آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد!!»
در عجبم استاد چطور به تو اعتماد کرده و این مطالب رو بهت گفته!!!!
تو با این کارت تمام مسیر رو خراب کردی!!! ولایت طاغوت جهان رو گرفته و همه جا رو تاریک کرده و و سربازاش همه گوشند و چشم تا اسرار رو بشنوند و مسیرهای سلوک رو سد کنن.
من که فکر میکردم با این حرفا میتونم دل ازهار رو به دست بیارم حالا بدتر حالم گرفته شده بود و در دل، خودم رو سرزنش میکردم و جلوی ازهار به شدت احساس حقارت می کردم.
شرمندگی بدقولی و دیر رسیدن سر قرار و شرمندگی نداشتن ظرفیت و فاش کردن اسرار!!
_ ازهار جان!!! حالا باید چکار کنم؟؟ چطوری مشکل رو برطرف کنم!؟
_ نمیدونم!!!!! فقط میدیدم وقتی که مستاصل بودی چطور شیاطین دورت میچرخیدن و استراق السمع میکردن و اسرار رو میدزدیدن و به من و استاد قاه قاه میخندیدن و تحقیرمون میکردن!!
_ پس چاره چیه!!؟ باید چیکار کنم!!؟
_بهتره همین الان استاد رو تو جریان کار قرار بدی؛ فقط عجله کن و دعا کن دیر نشده باشه!!
به سرعت سمت خونه دویدم. اونقدر ترسیده بودم که حواسم نبود ازهار عزیزم رو توی اون ساعت شب تو خیابون تنها رها کردم!!
تمام بدنم میلرزید. هوا بد بود و من نمیدونستم از کدوم راه برم!
همه جا ساکت بود و صدای جیرجیرک ها و عوعوی سگها سکوت شب رو میشکست و اضطرابم رو بیشتر میکرد. از سایه ی خودم هم می ترسیدم و قلبم داشت از دهنم بیرون میزد!!
هرچی میدویدم نمیرسیدم . انگار مسیر کش اومده بود!!
سکوت بود و سکوت ، تپیدن بود و تپیدن، انتظار بود و انتظار رسیدن ، و شب بود؛ اواخر نخستین شب!!
وقتی رسیدم سر کوچه، در خونه رو دیدم که باز بود!!!
سرعتم رو بیشتر کردم و به در خونه رسیدم. وارد حیاط شدم. تاریک تاریک بود. محوطه پر بود از کاغذهای یادداشت پدرم که باد اونا رو به رقص درآورده بود. کاغذهای خط خطی از کنار در باز پنجره میریختن توی حیاط. سرحال از اینکه آزاد شدند، نمیدونستن که اسیر دل سنگ باد شدند. حوض وسط حیاط پر بود از کتابای پاره پوره!!!
از پنجره، داخل اتاق پدرم رو نگاه کردم که سجادش به هم ریخته بود و کتابخونه ش واژگون!!
عرق سردی همه تنم رو گرفته بود. جیگرم داشت آتیش میگرفت. همه جا رو تار می دیدم. چقدر آرزو کردم که کاش نبودم و کاش قبل از این مرده بودم و اصلا کسی منو نمی شناخت .
و کاش میشد فرار کنم اما نمیشد.
يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَبْلَ هَٰذَا وَكُنْتُ نَسْيًا مَنْسِيًّا
شب بود و پایان نخستین شب 😔
نمیدونستم چیکار کنم ؟ پدر نبود! چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشه!!؟ کجا میتونست رفته باشه؟ من چرا خطا کردم؟!
زانوهام با بیچارگی تمام ، به سختی پیش میرفتند و دلم رو مثل کودکی خطاکار که برای سرزنش میبرند، کشان کشان میبردند. هق قق امانم رو بریده بود و به پهنای صورت اشک میریختم و نمیدونستم چه باید کنم؟!
کاغذهای پدر به کوچه هم راه پیدا کرده بودن. یکی از اونا رو برداشتم روش نوشته بود:
«همه ی آفرینش در اینجا نامحرم است.
عالم وجود در اینجا بیگانه است.
مگر نه اسراری هست که حرمتش در آن است که به هیچ فهمیدنی نیالاید؟
مگر نه طلسم را چشم نامحرم هوا میمیراند؟
مگر نه سرمایه ی هر دلی حرفهاییست که برای نگفتن دارد؟
هر فهمیدنی آن را از نهانگاه محرم آغوشت به در میبرد و دیگری را در این محراب راه میدهد و بر این حصار بلند استوار رخنهای باز میکند...»
ادامه داره...
حَسُّون
قسمت هفتم
مخاطب نوشتههای پدر من بودم. من که در نگه داشتن اسرار کوتاهی کرده بودم. من که برای به دست آوردن دل ازهار ناگفتهها رو گفته بودم، حالا، هم ازهارو از دست دادم، هم پدر رو و هم اسرار رو...
قطرات اشک از صورتم میغلتیدند و روی کاغذهای پدر میریختند و در کاغذها نفوذ میکردند.
از کوچه مون خارج شدم و به سرعت به سمت ازهار دویدم. به محل قرارمون رسیدم اما ازهار رفته بود...
صدای اذان صبح فضا رو پر کرده بود.
بعد از خواندن نماز به سمت خونه ی حاج ادریس رفتم. اون موقع صبح نمیدونستم بعد از در زدن چی بگم . به امید اینکه ازهار از خونه بیرون بیاد ، سر کوچه منتظر بودم.
حاج ادریس حوالی ساعت ۴ از خونه خارج شد. صاحب و شاطر نونوایی بود. همون نونوایی که برات تعریف کردم...
من همچنان منتظر وایستادم تا خبری از ازهار بشه. هوا خنک بود و نسیم خنکی می وزید اما من شدیداً گرمم بود و قلبم گرس گرس می زد. در خونه باز شد و ازهار با وقار وبا متانت به کوچه قدم گذاشت. باد چادر عربی اونو به رقص درآورده بود. به سرعت بسمتش دویدم؛ مثل بی پناهی که پناهگاه امنی پیدا کرده .
_ سلام ازهار!!
_ سلام! استاد حالش چطوره!!!؟ بهش خبر دادی!!!؟
_ ازش بی اطلاعم. دیشب که خونه رفتم اتاقش به هم ریخته و آشفته بود و خودش هم نبود!!!
_ منم که رفتم خونه وقتی کلیدم رو انداختم و در اتاقم رو باز کردم همه چیز بهم ریخته بود !!!
_ چرا این طور شده!
_ تو ظرفیت پذیرش اون اسرار رو نداشتی و پدرت به خاطر محبت بیش از حد، اسراری رو به تو گفته که اون اسرار به گوش نامحرم رسیده و موجب سواستفاده شده!
_ حالا چه باید کرد؟
_ برو خونه و اگه خبر جدیدی شد منو باخبر کن. منم میرم پیش «استاد ذوالفنون » .
اسم استاد ذوالفنون رو چند باری از پدرم شنیده بودم اما تا حالا اونو ندیده بودم.
خیلی گرفته بودم و ناراحت. به سمت خونه رفتم کلید رو انداختم و درب خونه رو باز کردم . خبری از کاغذای دیشب نبود همه چیز مرتب بود و پنجره ی اتاق پدر بسته! انگار نه انگار اتفاقی افتاده! بسمت اتاق پدرم رفتم و در زدم اما کسی در رو باز نکرد. دستگیره ی در رو فشار دادم پایین و به آرامی در رو باز کردم . همه چیز مرتب بود!!!
وارد اتاق شدم و به سمت میز پدر رفتم. هیچ اثری از اتفاقات دیشب دیده نمیشد!!
ناگهان در اتاق بسته شد!!
با ترس برگشتم !! پدرم بود!!
_ سلام پدر!!
_ سلام حَسُّون .
_ خیلی نگرانت بودم! چه اتفاقی افتاده! دیشب من اینجا بودم و همه چیز بهم ریخته بود اما الان !!
_ پسرم مگه نگفتم تحت هیچ شرایطی نباید اسرار رو فاش کنی!
من به گریه افتادم و به سمت آغوش پدرم فرار کردم و زار زار اشک ریختم.
_ پدر تو رو خدا ببخشید!! من همه تون رو به زحمت انداختم.
_ پسرم اصل خطا از من بود و من بایستی در گفتن اسرار احتیاط بیشتری میکردم. دیشب بعد از رفتن تو به محضر استاد ذوالفنون رفتم . وقتی برگشتم خونه، همه جا بهم ریخته بود. اتاق رو مرتب کردم و دوباره صبح به محضر استاد رفتم . استاد دیوان حافظ رو برداشتند تفألی زدند:
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که مینالی و فریاد چرا میداری!؟
صدای زنگ خونه، ما رو به خودمون آورد. من بدو رفتم به سمت در و بازش کردم. ازهار بود. پرشکوه و با صلابت! سلام کرد و وارد شد.
_ استاد تشریف داره؟
_ بله داخل اتاقه.
_ حال خودت خوبه سیدحَسُّون؟
_ از خجالت و شرمندگی گفتم بله و یا الله گفتم و درب اتاق پدر رو برای ازهار باز کردم. ازهار با دیدن پدر برقع رو از صورتش کنار زد . گل از گلش شکفت و لبخند بر لباش نشست. به سمت پدرم رفت و دستش رو بوسید و گفت: خیلی خوشحالم که حالتون خوبه.
بچه های گلم؛
از زمانی که شما خیلی کوچیک بودید آرزو داشتم که عروسی شما رو ببینم. این اتفاق اشتباه، باعث شد که شرایط به گونه ی دیگه ای رقم بخوره . من باید برای جلوگیری از اتفاقات بدتر از پیش شما برم و با شما خداحافظی کنم. صدقه این حادثه خود من هستم و برای حفظ «جام جهان نما» از شر اشرار باید از خودم بگذرم. احتمال برگشتن من خیلی کمه. قدر همدیگه رو بدونید و نگذارید هیچ چیز تلخی بینتون فاصله بندازه. دیوان حافظ رو برداشت. چشماش رو بست و ذکری گفت و دیوان رو باز کرد:
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْشبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
عِتابِ یارِ پریچهره عاشقانه بکَش
که یک کرشمه تلافیِّ صد جفا بکُند
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهاننما بکُند
تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مُدَّعی خدا بکُند
ز بختِ خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحهٔ صبح، یک دعا بکُند؟
بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکُند
پدر رفت؛
او رفت و ما رو تنها گذاشت. من ۸ سال داشتم که مادرم رو از دست دادم . حالا جز ازهار کسی رو تو زندگیم نبود. تمام دارایی من لبخندهای ازهار بود که اونم بعد از رفتن پدر کمرنگ و کمرنگ تر شد.
حافظ اگر قدم زنی در رَهِ خاندان به صِدق
بدرقهٔ رَهَت شود همَّتِ شَحنِهٔ نجف
حدود یک هفته بود که از ازهار خبر نداشتم. خیلی دلتنگش بودم. رفتم در خونه شون. زنگ زدم. مادرش اومد دم در. سلام علیک کردم. تعارف کرد رفتم داخل. حال ازهارو پرسیدم. گفت: مگه تو خبر نداری! یک ساعتی میشه که حرکت کرد به سمت کربلا!
حیران به سمت اتاقش رفتم. نامه ای روی میز بود:
«سلام سید حسون؛ احتمالاً موقعی که این نامه رو میخونی من در نجف اشرف باشم. شرایط استاد اصلا خوب نبود و نیاز به کمک داشت. من برای حمایت از استاد عازم نجف شدم ...»
هرگزم نقشِ تو از لوحِ دل و جان نَرَوَد
هرگز از یادِ من آن سروِ خرامان نَرَوَد
از دِماغِ مَنِ سرگشته خیالِ دَهَنَت
به جفایِ فلک و غُصهٔ دوران نرود
در ازل بست دلم با سرِ زلفت پیوند
تا ابد سر نَکشَد، وز سرِ پیمان نرود
هر چه جز بارِ غمت بر دلِ مسکینِ من است
برود از دلِ من وز دلِ من آن نرود
آن چُنان مِهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود، از دل و از جان نرود
گر رَوَد از پِی خوبان دلِ من معذور است
درد دارد چه کُنَد کز پِی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پِی ایشان نرود
ساعتها، روزها، هفتهها و ماهها گذشت و من بیخبر از پدر و ازهار.
من همه چیز رو، همه کس رو میبینم و هیچگاه چهره ش از پرده چشمم غیبت نمیکنه.
درهمه چیز، در همه کس، با همه چیز، با همه کس، بی همه چیز، بیهمه کس، اونو میبینم. چشمام رو که باز میکنم در چهره او میگشایم. انگار روی همه اشیا، روی همه صورتها، روی هوا، روی آسمان، روی شب، روی آفتاب، روی ماه، روی تک تک ستارهها، روی برق هر شبنم، قطره، برگ، قامت درخت، ناز شاخه، گلبرگ، روی آب، روی سبزه، روی هر صفحه، روی سنگ، روی خاک، روی قلم، کتاب، دفتر، کاغذ چهره ی اونو رسم کردن.
انگار که چهره ش رو روی پرده ی چشمم کشیدن؛
او در عمق نگاهم جاویدانه طوری که نگاهم به هرچی و هرکی میافته اونو میبینه.
چهره ش در عمق فهممه؛ اینه که هر کتابی میخونم اونو میفهمم. تاریخ میخونم و تو همون حال اونو میفهمم. به حرف کسی گوش میدم ، صدای اونو میشنوم. مردمو میبینم انگار اونو میبینم.
طنین نوازشگر سخنش فضای آفرینش رو پر کرده؛ مدام میشنوم. در سکوت میشنوم. در هیاهو میشنوم.
کوهها، درهها، ماه، خورشید، آدمها، درختها، زمین، آب و هرچی خدا ساخته، اونو به من نشون میدن.
او هیچوقت غایب نیست؛
همهی اشیا، همهی اشخاص، پنجرههایی ان که به سوی او باز میشن. من در کنار هر پنجرهای اونو مینگرم و اونو تماشا میکنم. در برابر آیینه که میایستم خودم رو نمیبینم. اونو میبینم که منو مینگره و تو همین حال چنان بیحال میشم که کنار آینه میشینم. سرم رو روی آینه خم میکنم. صورتم رو به صورت آینه میگذارم فشار میدم که نزدیکتر بشم. پیشتر میام و با کنجکاوی و شوق و لرز در عمق چشمام مینگرم...
آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان...
یاد لحظهای افتادم که در حیاط رو باز کردم و ازهار وارد حیاط شد و به سمت پدرم رفت و روبنده ش رو از روی صورتش برداشت و شادی و لبخندش تمام اتاق رو پر کرد..
با خودم زمزمه میکنم:
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت
ادامه داره...
حَسُّون
قسمت هشتم:
حاج ادریس که متوجه سفر ازهار شده بود گفت من هم باید دنبالشون برم و در این شرایط حساس کنارشون باشم. من اصرار کردم که باهاش برم اما قبول نکرد و گفت تو تنها مرد ما هستی و باید در کنار خانواده ی من بمونی.
بعد از گذشت یک هفته حاج ادریس داشت از کربلا برمیگشت. ما برای استقبالش رفته بودیم . من و مادر ازهار. قلب من داشت از جاش کنده میشد. همش با خودم میگفتم کاش پدرم و ازهار هم تو اتوبوس باشن. اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود خدا خدا میکردم و زیر لب زمزمه میکردم:
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
اول نظر به دیدن او دیده ور شدم...