eitaa logo
تنها مسیری ها...👣
1.2هزار دنبال‌کننده
468 عکس
97 ویدیو
9 فایل
ما اینجا میخوایم راه و رسمِ #خوب_زندگی_کردن رو یاد بگیریم😉 ما میخوایم زندگیمون رو یه تغییر اساسی بدیم و از لحظه به لحظش #لذت ببریم😍 ما #میتونیم 😉💪 ادمین: @afshari97 تبادل: @M_K_Admin اطلاعات کانال: http://eitaa.com/joinchat/2433089547C3121833ae0
مشاهده در ایتا
دانلود
✅این سخن امیرالمؤمنین علی علیه السلامه ، اینجور نبوده که نسبت به زن کلا یک جنایتکار تمام عیار باشن 🔹🔹🔹 ❇️خیلی حساب کتابا داشتن در شهوات شما نگاه بکنی میبینی ازدواج با محارم رو اونا عرب جاهلی حرام میدونسته👌 خیلی جالبه مگه نه؟ 😊 انشالله روزهای بعد بیشتو راجع بهش صحبت میکنیم☺️🌺
🌷 🌷 قسمت اولین پله های تنهایی مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣
🌷 🌷 قسمت نمك زخم نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... . ...ادامه دارد 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣
سلام صبحتون بخیر. خدا قوت🌺
✅ یه برنامه ای هست به نام 7030 کارش خیلی جالبه همونطور که میدونید هر کی بخواد مثلا 10 هزار تومن شارژ بخره حدود 9200 تومن شارژ براش میاد و 800 تومنش میره برای اون نرم افزار و شرکت. 🎉 حالا این نرم افزار میاد و از اون 800 تومن 70 درصدش رو به خودتون بر میگردونه.👌 اینطوری طبیعتا یه صرفه جویی در مصرف شارژ میشه. بسته های اینترنت هم با قیمت خیییلی بهتر میتونید بخرید این نرم افزار رو رنصب و استفاده کنید. 🔷 فقط اولش به معرف میاد که میتونید شناسه بنده رو بزنید: Tanhamasir
7030.apk
3.42M
✅ برنامه ۷۰۳۰ برای افزایش میزان شارژ و کاهش مالیات و هزینه های اضافی شماست. ۷۰ درصد مالیات شارژتون رو خودتون بردارید😊 برای همه دوستانتون بفرستید✌️🏻 @IslamLifeStyles
👈می‌فرمود که اگر در جاهلیت مردی زنی را با سنگ یا چماق میزد او و فرزندانش رو به این عمل سرزنش میکردن میگفتن برو تو بابات دست رو زن بلند کرده😒😏 یا در یک روایت دیگه که بخشیش رو برات بیان می کنم 👇👇 ✴️ پرسیدن که مجوس که حالا در این سرزمین ما خیلیا اینجوری بودن بعضیا لااقل اینجوری بودن اونا به دین خدا نزدیک تر بودن یا همین عربی که پیامبر گرامی اسلام در اونجا مبعوث شد⁉️‼️ ❇️ حضرت فرمودن که در مورد مجوس بدی هایی گفتن اول بعد از اینکه اون بدی ها رو فرمودن ،فرمودن که اما عرب همیشه به دین حنیف نزدیک تر از بقیه بوده ✨✨ ✳️ بعد نمونه هایی رو برشمردن از احکام دینی که از انبیای گذشته بینشون باقی مونده بوده و رعایت میکردن👍 امام صادق علیه السلام صریحا میفرمودن👈 این عرب جاهلی نزدیک تر بوده ★ العرب فی الجاهلیه کانت اقرب الی الدین الحنیفیه من المجوس👉
❇️بعد اون ها با انبیاء چجور برخورد میکردن اما این عرب جاهلی حضرت موسی و حضرت عیسی رو قبول داشته اعتراف میکرده به 👈حقانیت اون ها 🔹🔹🔹 ✳️ باز کلام دیگری در مورد این مسائل از امام صادق علیه السلام هست که مفصلا میفرماید 👇👇👇 ✅ ان العرب لن یزالوا علی شی من الحنیفیه همیشه عرب از اون دین حنیف یه چیزیو با خودش داشته 👌 ما نمیخوایم از عرب تقدیر کنیما،حالا بالاخره هرکه بامش بیش برفش بیشتر مسئولیتشون هم بالاتر میره کسانی هم که کفر ورزیدن بیشتر مجازات میشن نسبت به جاهای دیگه 🔸🔹🔸🔹 👌ولی پیامبر گرامی اسلام تو یه بر بیابونی مبعوث نشدن که بعد این بعثتشون دیگه ارزش آنچنانی نداشته باشه تو وسط یه جایی که محل ادیان الهی است.
🌷 🌷 قسمت شروع ماجرا سینه سپر کردم و گفتم ... - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ... - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو... زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ... و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ... - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ... قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور... صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده ... و بلند شد رفت توی اتاق ... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ... بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ... - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید... اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣
🌷 🌷 قسمت سوز درد فردا صبح زود از جا بلند شدم و سریع حاضر شدم ... مادرم تازه می خواست سفره رو بندازه ... تا چشمش بهم افتاد دنبالم دوید ... - صبح به این زودی کجا میری؟ ... هوا تازه روشن شده ... - هوای صبح خیلی عالیه ... آدم 2 بار این هوا بهش بخوره زنده میشه ... - وایسا صبحانه بخور و برو ... - نه دیرم میشه ... معلوم نیست اتوبوس کی بیاد ... باید کلی صبر کنم ... اول صبح هم اتوبوس خیلی شلوغ میشه... کم کم روزها کوتاه تر ... و هوا سردتر می شد ... بارون ها شدید تر ... گاهی برف تا زیر زانوم و بالاتر می رسید ... شانس می آوردیم مدارس ابتدایی تعطیل می شد ... و الا با اون وضع ... باید گرگ و میش ... یا حتی خیلی زودتر می اومدم بیرون ... توی برف سنگین یا یخ زدن زمین ... اتوبوس ها هم دیرتر می اومدن ... و باید زمان زیادی رو توی ایستگاه منتظر اتوبوس می شدی ... و وای به اون روزی که بهش نمی رسیدی ... یا به خاطر هجوم بزرگ ترها ... حتی به زور و فشار هم نمی تونستی سوار شی ... بارها تا رسیدن به مدرسه ... عین موش آب کشیده می شدم ... خیسه خیس ... حتی چند بار مجبور شدم چکمه هام رو در بیارم بزارم کنار بخاری ... از بالا توش پر برف می شد ... جوراب و ساق شلوارم حسابی خیس می خورد ... و تا مدرسه پام یخ می زد ... سخت بود اما ... سخت تر زمانی بود که ... همزمان با رسیدن من ... پدرم هم می رسید و سعید رو سر کوچه مدرسه پیاده می کرد ... بدترین لحظه ... لحظه ای بود که با هم ... چشم تو چشم می شدیم ... درد جای سوز سرما رو می گرفت ... اون که می رفت ... بی اختیار اشک از چشمم سرازیر شد... و بعد چشم های پف کرده ام رو می گذاشتم به حساب سوز سرما ... دروغ نمی گفتم ... فقط در برابر حدس ها، سکوت می کردم ... . . ادامه دارد... 🌷نويسنده:سيدطاها ايماني🌷 با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇 @tanha_masiri_ha تنهامسیری‌ها...👣
سلام،خداقوت _غدیر چند چیز است: 💎روزه كه كفّاره شصت سال گناه است و در روایتی دیگر آمده كه برابر است با روزه تمام عمر و معادل است با صد حجّ و صد عمره. 💎انجام غسل . 💎زیارت حضرت علی (علیه السلام) و سزاوار است كه انسان هر  كجا باشد سعى كند خود را به قبر مطهر آن حضرت برساند. براى امام در این روز، نقل شده كه یكى از آنها زیارت معروفه به "اَمینُ الله" است كه از نزدیك و دور خوانده مى‌شود و آن از زیارات جامعه مطلقه است. 💎اقامه دو ركعت نماز به مانند نماز صبح. و پس از نماز به سجده  رود و صد مرتبه شكر خدا كند سپس سر از سجده بردارد و دعای زیر خوانده شود: 🌳ادامه مطلب👇👇👇🌳