eitaa logo
تنها علاج
883 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
593 ویدیو
303 فایل
"با امام حسین(ع) به همه جا می توان رسید" صفحه رسمی حجت‌الاسلام سیّد علی‌اصغر علوی https://virasty.com/tanhaelaj ارتباط با مدیر: @Behesht123
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد   در میکده، رهبانم و در صومعه، عابد گه دیرم و گه ساکن مسجد   یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه @tanhaelaj
خوش به حال معتکفان مسجد کوفه! بعد از سه روز عازم کربلا میشوند و چه آمادگی خوبی است این اعتکاف چرا که از جمله آداب زیارت حضرت سیدالشهدا آن است که پیش از آن‌که از خانه بیرون رود، «سه روز» روزه بدارد؛ توفیقی که نصیب معتکفان مسجد کوفه میشود... طوبی لهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 📌 قسمت اول دانشجوی سال اولی بودم، از همان کد پایینی‌های کنجکاو که نمی‌توانست سر جایش بنشیند، برای پیدا کردن راهم سخت عجله داشتم همه جا سرک می کشیدم، در همین حین خاطرات بچه ها از خادمی هاشون در راهیان نور و به گوشم میخورد اما هنوز قلابی دلم را به سمت خودش نکشیده بود. ترم دوم شروع شد، حال و هوای راهیان نور و خادمی شهدا و دانشگاه را فراگرفته بود، قبلا راهیان رفته بودم، مزه‌اش هنوز زیر دندونم بود، اما خادمی شهدا رو تجربه نکرده‌ بودم و به شدت دوست داشتم اون فضا رو درک کنم. برنامه راهیان نور و خادمی شهدا را ثبت نام کردم، تاریخ اردوی راهیان نور اعلام شد و رفتیم راهیان نور، دوکوهه، شلمچه و طلائیه و.....وقتی برگشتیم بین بچه‌ها زمزمه‌ی بازه‌های خادمی بود که کدوم بازه‌ بهتره، بازه‌ی اول که از دست رفت چون خادماش بلافاصله از کاروان راهیان‌نور جدا شده‌ بودند و رفته بودند یادمان هویزه، خودمونیم ولی دلم خواست، حسابی هم دلم خواست! ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
🔰 📌 قسمت دوم گوشیم زنگ خورد: _سلام اسمتون برای بازه‌ی دوم خادمی در اومده، میاید یا نه؟ (مردد شده بودم اما سعی کردم در پاسخ دادن عجله نکنم) +چند روز طول میکشه؟ _تقریبا دو هفته! (تردیدم بیشتر شد) +تا چند دقیقه‌ی دیگه خبرش رو میدم _حله، منتظرم +یاعلی زنگ زدم به پدرم و نظرش رو خواستم، گفت هرجور خودت صلاح میدونی، راهیان بدجور نمک‌گیرم کرده بود دلم رو زدم به دریا و پاسخ مثبت دادم، تازه حرف‌های بچه‌ها شروع شده بود؛ _تو که دیروز از جنوب اومدی _فکر کردی با این کارات شهید میشی؟ _بشین دانشگاه و درست رو بخون ولی خب بین دانشجوهایی که خادمی هویزه رو تجربه کرده بودن چیزهایی دیده بودم که این حرف‌ها نمی‌تونستن منصرفم کنن. بعدا جواب همه‌ی این کنایه‌هایی که شنیده بودم رو فهمیدم، اصلا آدم اگر می‌خواد خوب درس بخونه و موثر باشه، اگر می‌خواد سرباز ولایت باشه و توی میدون برای ظهور خودش رو خرج کنه، اگر نگیم برای رسیدن به این اهداف حتما باید خادمی هویزه رو تجربه کنه، حداقل میشه گفت این اتفاق خیلی مسیر رو براش راحت‌تر و رسیدن به نتیجه رو براش محتمل‌تر می‌کنه. ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
🔰 📌 قسمت سوم هوا روشن شده بود و از خواب بیدار شدم اما هنوز حالت گیجی از سرم نرفته بود، بیشتر که دقت کردم دیدم اتوبوس توی جاده‌‌ی پر پیچ و خمی داره به مسیر ادامه می‌ده، از حالت بیحالی اومدم بیرون و سر بلند کردم تا بهتر اطراف رو ببینم کنار جاده رودی بود که آب از بین سنگلاخ ها رد می‌شد هر چند دقیقه‌ همه جا تاریک می‌شد و از تونل رد می‌شدیم، یه نگاه به صندلی‌های دیگه انداختم دیدم اکثرا خوابن، اما دو سه نفری در صندلی‌های اول اتوبوس دارن صحبت می‌کنن، از جایی که آدم برونگرایی هستم رفتم صندلی‌های جلو نشستم، آقای بادی(راننده اتوبوس) مثل همیشه با چشم‌های نیمه باز که تن و بدن آدم رو از ترس می‌لرزوند در حال رانندگی بود. اون چند نفر هم از شهدا میگفتن، از ارتباط خادمها با شهدا، از مدد شهدا... برای بارچندم یاد اون علامت سوال بزرگ افتادم، الان وظیفه من چیه؟ من باید چکار کنم؟ ... خودم رو قاطی کردم، از هویزه میگفتن از پرچمهایی که خادم‌ها کش میرفتن برای تبرک، از پرچم روی گنبد که چشم خیلی‌ها دنبالشه، از سر بندهای متبرک ورودی مزار. خیلی جذب بحث شده‌بودم، ازم پرسیدن وردی جدیدی؟ گفتم اره، بلافاصله با لبخندی ریز جمله‌ای گفت که هنوز هم فراموشش نکردم ((نگران نباش! تو هم نمک گیر میشی!)) انگار همه چی داشت کنار هم چیده میشد تا من پاسخ اون علامت سوال بزرگ توی ذهنم رو بگیرم. ((وظیفه‌ی من چیه؟ من باید چکار کنم؟)) ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
🔰 📌 قسمت چهارم رسیدیم مزار یادمان هویزه مسئول هویزه آقایی ع‌.ر بود با همون تیپ بچه بسیجی‌ها، با لباس خادمی و کاپشنی که روی شونه‌هاش انداخته بود، با لهجه ی دلنشین اصفهانی و کفش‌هایی که پاشنه‌هاش رو خوابونده بود، تسبیح به دست اومد استقبالمون... وارد مزار که شدیم نسیم ملایمی میوزید که بیشتر از تکون خوردن سربندهای ورودی مزار حس میشد، با سربندها خیلی حال کردم، سرم رو که آوردم پایین به تابلونوشته‌های آبی ورودی مزار بر خوردم، حسابی چسبید! _اگر خسته‌جانی بگو یا حسین _ما مدعیان صف اول بودیم، از آخر مجلس شهدا را چیدند پله رو رفتیم بالا! خنکی سنگای مزار خیلی دلچسب بود، گنبد آبی مزار می‌درخشید، نسیم قطع نشده بود و اینبار پرچم‌های قبور شهدا این رو نشون میداد. وسایلمون رو بردیم داخل اسکان خدام که بهش میگفتن. همه‌ی بچه‌ها که اومدن، مسئولین اجرایی بازه توضیحاتی رو دادن و چند ساعتی در اختیار خودمون بودیم، هنوز اطلاع چندانی در مورد یادمان و شهدا و عملیات و... نداشتم حیران و سرگردان بین قبر‌ها می‌گشتم؛ _شهید مجید مهدوی _شهید محمدرضا ملایی زمانی _شهید مصطفی مختاری _شهید سید محمد حسین علم‌الهدی _شهید گمنام _شهید گمنام کناراین دو قبر که جزء قبور سمت چپ صحن مزار و چسبیده به باغچه‌ها بودن زمین‌‌گیر شدم، جا برای اضافه کردن حداقل ده قبر دیگه وجود داشت، آهی کشیدم، آرزو که بر جوانان عیب نیست. ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
🔰 خادمی 📌 قسمت پنجم بعد از جلسه، حیران وسرگردان داخل صحن مزار می‌چرخیدم، کاشی‌های آبی، حجره‌ها، نخل نسبتا بلند گوشه سمت چپ، پرچم یاحسین روی گنبد که دل آدم رو هوایی می‌کرد، واقعا حس خوبی داشتم. قراربود صبح مشخص بشه که هر کدوم از خادم‌ها چه کاری باید انجام بدن، شب خوابیدم واین آخرین باری بود که خودم برای زمان خوابیدن تصمیم میگرفتم، آخه در طول روز نمیتونستم بخوابم نه اینکه وقتی برای خوابیدن نباشه! اما من نمیتونستم از گشتن داخل یادمان بگذرم و خواب رو ترجیح بدم. صبح شد و مقوایی عجیب توجه همه‌ رو به خوش جلب کرد، الفاظ تازه‌ای به چشم می‌خورد؛ و... من اسمم بین بچه‌های فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه. ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
🔰 📌 قسمت ششم من اسمم بین بچه‌های فضاسازی بود قرار بود کار فضاسازی از مقتل شروع بشه. قبل از صبحانه و رفتن سر پست هامون باید می‌رفتیم صبحگاه. همه‌ی خادم ها به جز بچه‌های آشپزخونه باید می‌رفتیم مراسم صبحگاه رو شرکت می‌کردیم. بعد از اینکه چند دور صحن جلویی مزار رو چرخیدیم یک نفر رفت وسط تا حرکات کششی رو انجام بده هنوز یکی دو حرکت انجام نداده بود که دیدم همه با چهره‌ای خندون دارن میان طرف من، تا اومدم به خودم بیام خیلی دیر شده بود و من با سر رفته بودم داخل سطل آشغال و تمام لباس هام کثیف شده بود، جا خورده بودم و نمیدونستم چرا منو انداختند داخل سطل آشغال، بعد‌ها فهمیدم ظاهرا یک رسم قدیمی هستش و معمولا هروز صبح یکی دو نفر به این افتخار نائل می‌شن. همه توی صف ایستادیم و یک نفر قرآن خوند و سرود ملی پخش شد، تا این مرحله خودم رو بین صف‌های شهدا می‌دیدم وحس خوبی داشتم یک دفعه صوتی پخش شد و توجه‌ همه رو جلب کرد، باخودم گفتم هرچی هست مربوط به خادم‌های امام حسین علیه السلامِ، دوباره دلم هوایی شد وحالا خودم رو بین خادم های عرب حرم امام حسین تصور می‌کردم،‌ هرچی جلو تر میرفت خدا را بیشتر برای این نعمت شکر میکردم. برنامه‌ی بعد اسمش شابُزی عمومی بود. برام اسم عجیبی بود و هر چی به خودم فشار آوردم اصلا نفهمیدم چه معنی داره، هنگامی که داشت برنامه شروع میشد یک نفر توضیحات مختصری داد و گفت این کلمه مخفف عبارت ((شبکه‌ی انهدام بنیادین زباله))هست، دیگه وظیفه‌ی این گروه از بچه‌ ها که بهشون شابز می‌گفتن کاملا برام مشخص بود. ما دو نوع شابزی داشتیم یه شابزی که بچه های شابز در طول روز انجام میدادند و یک شابزی هم به صورت عمومی بود که هر روز صبح همه یه دور شابز می‌شدن و نایلون به دست آشغال‌های محوطه رو جمع می‌کردند. رفتیم سمت برای صبحانه، یک نفر صدا زد ((! غذا رو بیار دیگه، مردیم از گرسنگی)) با تعجب بهش نگاه کردم، باز شدن درب وردی توجه همه‌ی رو به خودش جلب کرد، بله! (مسئول پخش غذا) با قابلمه‌ای پر از املت وارد شد، املتش در حدی دلنشین بود که هضم نشده، جذب می‌شد. ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحگاهی خدام کربلای هویزه به امام حسین علیه‌السلام
📌 قسمت هفتم جمعی شش هفت نفره رفتیم سمت ، جایی که حدود ۵۰۰متر از فاصله داشت، محوطه‌ای مسطح که از یک طرف توسط جادهای که مردم ازش استفاده میکردند و از طرف دیگه توسط یک جاده قدیمی و غیر قابل استفاده محصور شده بود، با یک بزرگ فلزی در مرکز این محوطه. بعدها فهمیدم داستان از این قرار بود که پس از عملیات نصر و پس از سه سال و یک ماه که اون منطقه آزاد شد تعدادی از شهدا در اون مکان تفحص شده بودند؛ _سید محمد حسین علم الهدی، _فرخ سلحشور _جمال دهش ور _محسن غدیریان _دو شهید گمنام. مقتل جای فوق العاده‌ای بود برای خلوت‌های شبانه و اینکه ساعت‌ها بشینم و خدا رو به خون شهدایی که در همین مقتل به زمین ریخته بود قسم بدم تا در حل علامت سوالم کمکم کنه ((وظیفه‌ی من چیه؟ من باید چکار کنم؟)) ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
📌 قسمت هشتم اذان ظهر شد، قرارگذاشته بودیم همه برای نماز سروقت بیایم مسجد تا نماز جماعت بخونیم، وقتی رسیدم به صحنه‌ی متفاوتی رو نسبت به صبح دیدم، مزار پر بود از زائر، اکثرا دانشجو بودن با تیپ و قیافه‌های متفاوت، یکی چفیه رو بسته بود به پیشونیش، یک چفیه به کمرش، یکی هم رفته بود گوشه‌ی یکی از حجره‌ها آروم اشک میریخت، دوست داشتم ازش بپرسم تو دردت چیه؟ باخودم گفتم شاید اینم علامت سوالش مثل من ((وظیفه ی من چیه؟من باید چکار کنم؟))هستش، انگار یکی آروم توی گوشم گفت، حواست به کارای خودت باشه توی مسائل دیگران دخالت نکن، اما سروصدای بلندتری توجه‌ من رو جلب کرد، دور یکی از قبرها چند تا از بچه ها معرکه گرفته بودند... با اینکه سرم درد می‌کرد برای شوخی و خنده اما چون از وقت نماز می‌گذشت خیلی سریع خودم رو به صف نماز رسوندم. @hoveize_ir @tanhaelaj
📌 قسمت نهم برگشتیم برای ناهار، بچه‌ها بهش میگفتن عدس پلو و خدا قبول کنه بیشتر شبیه یک دیگ خمیر بود که چنتا دونه عدس داخلش انداخته بودن، دست به کار شد و غذا رو بین بچه‌ها تقسیم کرد، بر خلاف ظاهرش دلنشین بود. وقت استراحت رو داخل اسکان نموندم و زدم بیرون، از بزرگتر ها شنیده بودم اینجا یک مزار دیگه‌ای هم داره به اسم مزار شهدای رفتم تا یه سری به این مزار بزنم، حدودا۲۰۰متر تا مزار شهدای هویزه فاصله داشت، و مشخص بود که سعی کردند شبیه همون مزار بسازنش، سازه ای از آجر و کاشی های آبی که در هر گوشه‌ش یک گنبد کوچک با یک پرچم داشت و حجره‌های دوطرف هم پررنگ ترین وجه شبه این دو مزار بود. قبرها رو از نظر گذروندم چنتا مورد خیلی توجهم رو جلب کرد: شباهت فامیلی ها، همه‌ی شهدا مرد بودن، سنین مختلفی داشتن از۸۱سال تا۱۷سال. بعدها از راوی‌ها شنیدم که این شهدا مربوط به دو قبیله‌ی بوعذار و بوغنیمه هستن که بعثی ها میریزن داخل این دو روستا و همه جا رو خراب میکنند و مردهاشون رو به بیرون از روستا می‌برند و به شهادت می‌رسونن و در نهایت داخل یک گور دسته جمعی دفن میکنند. بعد از حدود ۶سال در تاریخ۲۵فروردین۱۳۶۵ تفحص میشن و کنار مزار شهدای هویزه آروم می‌گیرند. بعداز ظهر هم رفتیم مقتل و ادامه‌ی کار رو در کنار پشه‌های سِمِجش پی گرفتیم، پشه‌هایی که ول کن نبودن، نیش نمی‌زدن ولی به شدت روی مخ آدم رژه می‌رفتن ادامه دارد... @hoveize_ir @tanhaelaj
📝 📌 قسمت دهم اذان مغرب که شد همه رفتیم قرار عاشقی، خادم‌ها یکی یکی با آستین‌های بالا زده و کفشهایی با پاشنه‌ی خوابیده وارد مزار میشدن و خودشون رو به صف‌های نماز جماعت میرسوندن، فکر کردم بعد از نماز برنامه‌ای نیست و احتمالا همه خر و پفشون بلند میشه ولی ظاهرا باید داخل صحن مزار واقعه خوانی برگزار میشد. بچه‌ها بین قبرها نشستن و شروع به همخوانی سوره‌ی واقعه کردند، حال و هوای عجیبی بود انگار دوباره بچه‌ها درحال شارژ شدن بودن، دوباره خودم رو بین شهدا دیدم سید حسین علم‌الهدی با همون چفیه‌ی دور گردنش محور اصلی واقعه خوانی بود و با صدای زیبای خودش ایات رو می‌خوند، بعد از اتمام سوره قرارشد نفری یک دعا بکنیم به یاد یک شهید، _اللهم عجل لولیک الفرج به یادشهید حججی _یکی اشاره کرد به کناریش و گفت خدایا همه ی مریضا رو شفا بده به یاد شهید جهاد مغنیه _خدا پاکم کن بعد خاکم کن به یاد شهید مطهری نوبت به من رسید، دوباره اون علامت سوال اومد جلوی چشام، گفتم ((خدایا مارو به وظائفمون آشنا کن)) نا خود آگاه اسم شهید علم‌ا‌لهدی رو به زبون آوردم. همه که دعا کردن یکی از خدام از یک گوشه ذکر حسین حسین گرفت و رفت کنار قبر شهید علم‌الهدی و سینه زنی شروع شد، واقعا لذت اون سینه‌زنی و روضه رو نمیشه با این واژه‌های محدود توضیح‌ داد، دوباره نسیمی وزید و دل همه هوایی کربلا شد با مداحی ((یه عالمه گریه به روضه بدهکارم....)). اصلا انگار ذکر حسین و روضه‌ی کربلا با هویزه یکی شده بود، این طرف تشنگی و مقاومت، اون طرف هم تشنگی و مقاومت این طرف جسم محمد حسین و رفیقاش زیر شنی تانک، اون طرف پیکر عزیز زهرا زیر سم‌های اسب، حالا هم همه‌ی ما وسط بین الحرمین سینه می‌زدیم. @hoveize_ir @tanhaelaj
📝 📌 قسمت ۱۱ راوی یادمان شهدای هویزه حاج عظیم ابراهیم‌پور هستن، البته ایشون بین خادم‌ها به معروفه، خیلی مشتاق بودم در مورد شهید علم‌الهدی بشنوم، حس خوبی داشتم، مثل اینکه یک نفر به من میگفت این شهید میتونه پاسخ علامت سوالت رو بده، از حاج عظیم و دیگران در مورد شهید علم الهدی میشنیدم و این مطالب رو میذاشتم کنار هم، به مرور به این نتیجه رسیدم که هرکی اسم رو روی این یادمان گذاشته و شهدای این یادمان رو خطاب کرده، ترکونده! عجب دانشگاهی!عجب اساتیدی! الفاظش شبیه همین اساتید و دانشگاه‌های مادی هست اما شیوه تدریس زمین تا آسمون فرق میکنه، شاید بشه اسمش رو گذاشت هدایت قلبی، چون به نظرم نمیشه این دانشگاه و اساتیدش رو اون طور که باید توصیف کنم نه خودم رو اذیت می کنم نه شما رو، فقط توصیه میکنم حتما تجربه‌ش کنید، حتما! کم کم داشتم دلیل ارادت بزرگتر ها رو نسبت به این مکان میفهمیدم، کم کم برام جامیوفتاد که چرا اسم هویزه که میاد همشون آه عمیقی میکشن. حالا فهمیده بودم که چرا بعضیهاشون شده بودن جَلد این دانشگاه و سالی نبود که حد اقل یکی دوبار زیارتش نکنن. @hoveize_ir @tanhaelaj
📝 📌 قسمت ۱۲ یکی از شب‌ها قرار شد مزار رو بشوریم، مراسمی خاص و پرطرفدار به نام ، چند نفر از بچه‌ها با طی اومدن داخل مزار و یکی دونفر دیگه دنبال راه انداختن پمپ آب بودن، یکی از خادم‌ها هم شلنگ به دست منتظر شروع کار بود، پاچه‌های بالا زده هم وجه اشتراک همه‌بود، از اتاق صوت مداحی((یه عالمه گریه ...))پخش می‌شد، کار شستن مزار شروع شد بچه‌ها به نوبت طی‌ می‌زدند و تو دلشون غوغایی بود، کم کم شوخی‌ها شروع شد و چند نفر این وسط خیس شدن حقیر هم به لطف خدا به مقام نائل اومدم. با بچه‌ها شوخی می‌کردم و می‌خندیدم اما در درون کاری جز التماس و خواهش انجام نمی‌دادم _((ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده)) خیلی بعید بود بچه‌ها حالی متفاوت از من داشته باشند، انگار با شستن سنگ‌های مزار به شهدا التماس می‌کردیم که ما سنگ مزارتان را از غبار پاک می‌کنیم، شما دلمان را پاک کنید، ما زائرتان را راهنمایی می‌کنیم، شما در پیدا کردن راهمان ما را کمک کنید. داستان خادمی داستان غیر قابل توصیفیه، پر از درس و لذت، باید نفس درونت رو بشکنی و (سرویس بهداشتی) بشوری، باید در اوج خستگی جسمی به زائرا با چهره‌ی خندان خوشامد بگی، باید هوای رفیق خادمت رو داشته باشی ‌و گاهی جاش رو پر کنی، حتی گاهی لازمه کارهای سختی که هیچکس بهش تن نمی‌ده رو داوطلبانه برعهده بگیری، باید ولایت‌مداری رو تمرین کنی، و از همه مهم‌تر باید به این بلوغ برسی که نباید دیده بشی! @hoveize_ir @twnhaelaj
📝 📌 قسمت ۱۳ بازه مثل برق و باد تموم شد، مراسم اختتامیه که بر گزارشد مشخص بود بچه‌ها بدجور وابسته‌ی شده بودن، به هر نفر یک قرآن جیبی هدیه دادند تا هر موقع می‌بینیم به یاد ای بیوفتیم که همین قرآن جیبی، استادش یعنی رو از سایر شهدا مشخص کرده‌بود، قرآنی که قبل از شهادت راهنمای راهش بود و حین شهادت قوت قلبش و بعد از شهادت عامل شناسایی‌. این چند روز خادمی ما تموم شد، همه دل‌هامون رو جا گذاشتیم و برگشتیم مثل همه‌ی خادم‌های . از هویزه گفتن سخته و توصیف کردنش تقریبا غیر ممکن، برای درکش فقط یک راه وجود داره، اون هم تجربه کردنشه. هویزه با همه جا فرق داره رفیقایی که توی بازه‌های خادمی پیدا می‌کنی با همه‌ی رفیقا فرق دارن. حال‌ و هوای خادمی رو نمی‌شه هیچ جایی تجربه کرد پوشیدن هیچ‌لباسی لذت پوشیدن لباس ساده‌ی خادمی رو نداره. @hoveize_ir @tanhaelaj
📝 📌 قسمت آخر ما خادم‌های هویزه یا بهتره بگم دانشجو‌های هویزه، از مرور خاطرات هویزه خسته نمی‌شیم، با پوشیدن لباسش خودمون رو همیشه می‌بینیم و با همراه داشتن خیلی راحت می‌تونیم خودمون رو داخل مزار تصور کنیم، وقتی ورودی بیست‌متری با سقفی پر از سربند رو قدم می‌زنیم، از پله‌ی ورودی بالا می‌ریم و قبر‌‌ها رو تک تک از نظر می‌گذرونیم، دقیقا همون لحظاتی که خنکای نسیم و سنگ‌های مزار روحمون رو جلا می‌ده، دقیقا می‌تونیم خودمون رو کنار خادم‌های دیگه در حال همخوانی سوره‌ی واقعه تصور کنیم و شاید هم در کنار اساتید شهیدمون همون لحظاتی که کنار یکی از قبور شهدا زمین‌گیر می‌شیم. بعضی شبها هم به یاد خلوتهای شبهای مقتل، خلوت میکنیم واز اساتیدمون راهنمایی میخوایم، دقیقا لحظه‌ای که روی دو سه ردیف بلوک کنار لاله میشینیم، سکوتی که هر چند دقیقه یکبار با عبور ماشین از جاده پاره میشه، و حس حضور سید حسینی که همیشه در زندگی کمک‌کارمون هست. ان شاالله که دانشجو‌های خوبی برای اساتید باشیم و در نهایت پس از شهیدانه زیستن به اساتید شهیدمون بپیوندیم، آخه هنوز جا برای اضافه شدن چند قبر شهید هست، توی ردیف قبر شهید علی حاتمی، تصورش هم زیباست. همه‌ توفیق خادمی شهدا رو پیدا نمی‌کنند، معتقدم این دعوته، این رزقه از طرف خود شهدا، خواهش کنید تا بنویسند براتون. شهدای هویزه السلام @hoveize_ir @tanhaelaj