🔰حقوق دریافتی سعید محمد چقدر است؟
🔹دکتر سعید محمد: عضو سپاه و عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین علیهالسلام هستم. فیش حقوقیام 12 میلیون است و کلا یک حقوق بیشتر ندارم. اموال در حد نیازمندیهای اولیه یعنی یک مسکن و یک خودرو دارم.
🇮🇷 @saritanhamasir
💎 #تشکیلات گریزی
🌀یکی از مصادیق #راحت طلبی #تشکیلات گریزی و#فرار ازکارجمعی است.
🚻وقتی آدم های یک جامعه #منسجم و#متشکل نباشند #قدرت طلب ها سلطه پیدا می کنند ومی شودبافریب دموکراسی وزورگویی دیکتاتوری برمردم حکومت کرد⤵️⤵️
بیداری مردم کافی نیست بلکه#هم افزایی قدرت مردم هم لازم است👌🌹💯
#استادپناهیان
#تنها_مسیری_های_کردستان
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت 53 با خودم گفتم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت 54
گفتم: «نصف جان شدم. بگو چی شده؟!»
گفت: «چطور این غذا از گلویم پایین برود.
بچه ها توی مرز گرسنه اند.
زیر آتش توپ و تانکِ این بعثی های از خدا بی خبر گیر کرده اند.
حتی اسلحه برای جنگیدن ندارند.
نه چیزی برای خوردن، نه جایی برای خوابیدن.
بد وضعی دارند طفلی ها.»
دستش را گرفتم و کشیدمش جلو. گفتم:
«خودت می گویی جنگ است دیگر. چاره ای نیست.
با گریه کردن تو و غذا نخوردنت آن ها سیر می شوند
یا کار درست می شود؟!
بیا جلو غذایت را بخور.»
خیلی که اصرار کردم، دوباره دست به غذا برد.
سعی می کردم چیزهایی برایش تعریف کنم
تا حواسش از جنگ و منطقه پرت شود.
از شیرین کاری های خدیجه می گفتم.
از دندان درآوردن معصومه.
از اتفاق هایی که این چند وقت برای ما افتاده بود.
کم کم اشتهایش سر جایش آمد.
هر چه بود خورد. از ترشی و ماست گرفته تا همان اشکنه و نان و سبزی توی سفره.
به خنده گفتم:
«واقعاً که از جنگ برگشته ای.»
از ته دل خندید.
گفت: «اگر بگویم یک ماه است غذای درست و حسابی نخورده ام باورت می شود؟!
به جان خودت این چند روز آخر را فقط با یک تکه نان و چند تا بیسکویت سَر کردم.»
خم شدم سفره را جمع کنم، پیشانی ام را بوسید.
سرم را پایین انداختم
گفت: «خیلی خوشمزه بود.
دست و پنجه ات درد نکند.»
خندیدم و گفتم: «نوش جانت.
خیلی هم تعریفی نبود. تو خیلی گرسنه بودی.»
وقتی بلند شد به حمام برود، تازه درست و حسابی دیدمش.
خیلی لاغر شده بود.
از پشت خمیده به نظر می آمد؛ با موهایی آشفته و خاکی و شانه هایی افتاده و تکیده.
زیر لب گفتم: «خدایا! یعنی این مرد من است.
این صمد است.
جنگ چه به سرش آورده...»
آرزو کردم:
«خدایا! پای جنگ را به خانه هیچ کس باز نکن.»
کمی بعد، صدای شرشر آب حمام و خُرخُر آبی که توی راه آب می رفت، تنها صدایی بود که به گوش می رسید.
چراغ آشپزخانه را خاموش کردم.
با اینکه نصف شب بود.
به نظرم آمد خانه مثل اولش شده؛
روشن و گرم و دل باز. انگار در و دیوار خانه دوباره به رویم می خندید.
فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند.
وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود.
گفتم: «چقدر گوشت!!
مهمان داریم؟! چه خبر است؟!»
گفت: «این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمی گردم.
شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ.»
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت 54 گفتم: «نصف
✫⇠ #دختر_شینا
قسمت 55
گفتم: «اِ... همین طوری می گویی ها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد.»
گفت: «نه، خدا نکند.
به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند.
اگر به خاطر تو و بچه ها نبود، این چند روز هم نمی آمدم.»
گوشت ها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش.
دوباره گفتم: «به خدا خیلی گوشت خریدی.
بچه ها که غذاخور نیستند.
می ماند من یک نفر. خیلی زیاد است.»
رفت توی هال. بچه ها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آن ها بازی کردن.
گفتم: «صمد!»
از توی هال گفت: «جان صمد!»
خنده ام گرفت. گفتم: «می شود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه.»
زود گفت: «می خواهی همین الان جمع کن برویم قایش.»
شیر آب را بستم و گوشت های لخم و صورتی را توی صافی ریختم.
گفتم: «نه... قایش نه...
تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت می زند.
می خواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچه ها باشیم.»
آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود.
گفت: «هر چه تو بگویی. کجا برویم؟!»
گفتم: «برویم پارک.»
پرده آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت:
«هوا سرد است.
مثل اینکه نیمه آبان است ها،
خانم! بچه ها سرما می خورند.»
گفتم: «درست است نیمه آبان است؛
اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده.»
گفت: «قبول.
همین بعدازظهر می رویم.
فقط اگر اجازه می دهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم.
کار واجب دارم.»
خندیدم و گفتم:
«از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه می گیری؟!»
خندید و گفت:
«آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم.
حق توست. اگر اجازه ندهی، نمی روم.»
گفتم: «برو، فقط زود برگردی ها؛ و گرنه حلال نیست.»
زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید.
بچه ها پشت سرش می رفتند و گریه می کردند.
بچه ها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتین هایش را می بست.
پرسیدم: «ناهار چی درست کنم؟!»
بند پوتین هایش را بسته بود و داشت از پله ها پایین می رفت.
گفت: «آبگوشت.»
آمدم اول به بچه ها رسیدم. تر و خشکشان کردم.
ادامه دارد...✒️
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#کنترل_ذهن برای تقرب 42
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و درود خاص خداوند بر اهالی معرفت
روزتون متبرک به الطاف الهی
آیت الله حق شناس یه جمله ای دارن که میفرمایند:
✅ مقام مراقبه این است که بدانیم، در حضور و محضرِ کسی هستیم، که حتی نسبت به تصورات و خطوراتِ ذهنی ما هم آگاه است....
یه شخصی از پیامبر اکرم سوال کرد: یا رسول الله معنی آیه الله علیم بذات الصدور چیه؟
✳️ حضرت فرمود: یعنی خداوند متعال به تصوراتی که در ذهن شما پیدا میشه هم آگاه هست.
- حاج آقا یعنی اگه فکر گناه کنیم خدا میدونه؟😥
بله دیگه! هر موقع فکر گناه هم به سرت زد
👌 زود استغفار کن. بگو خدایا غلط کردم...😓
اینجوری میتونی ذهنت رو کنترل کنی تاسراغ قسمت های بعدی گناه نره.
💮 جالبه گاهی وقتا خداوند متعال آدم رو میترسونه بعد میگه نترس...
- خب خدایا خودت داری ما رو میترسونی با این امتحانات و مقدراتی که داری بعد میگی نترس؟!
😣
- خب همینه دیگه! من میترسونم ولی تو نترس...
قرآن میفرماید: وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ
🔴 ما از شما امتحان میگیریم. اولین امتحان هم ترس هست...
🔴اکثر اتفاقات بد همش ترسه! هیچی دیگه نیست.
خداوند متعال میخواد کنترل ذهنت رو ببره بالا.
🔮 بیشترین چیزی که انسان ها باهاش امتحان میشن #ترسه... یعنی ذهنت رو کنترل کن که نترسی.
💢 میدونید هر یک از ما در طول زندگیمون چقدر ضرر کردیم فقط به خاطر ترس های بیجا؟
😒
چقدر #گناه کردیم به خاطر #ترس؟ چقدر از موفقیت ها رو از دست دادیم به خاطر ترس های غلط..؟
خب بندازش دور این ترس رو... ذهنت رو کنترل کن!