✍ #نکات_دعای_عهد 23
🌼🌹🌷🌺🍁
«مشتاق ظهور»💕
🔶وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ؛ خدایا در فرج مولای ما تعجیل بفرما!
🌼🌹🌷🌺🍁
✅همه ی ما برای رسیدن به هدف ارزندهای که در زندگی داریم، اگر موانعی سر راهمون باشه و راه رسیدن به آن هدف رو سد کرده باشه، باید در دفع و رفع آن موانع بکوشیم .
🔮رسیدن به جامعه توحیدی هدف بزرگ ماست که فقط با ظهور امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف به تحقق خواهد رسید.
🌼🌹🌷🌺🍁
📌منتهی به خاطر موانعی که از سوی ما و اعمال و گفتار ما سرچشمه گرفته، این ظهور به تاخیر افتاده پس بر ما واجبه که از خداوند متعال برطرف کردن آن موانع را بخوایم.
🌀پس دعا کردن برای تعجیل فرج امام عجل الله تعالی فرجه الشریف ، در حقیقت دعا برای خودمون و سودمند به حال خودمون هست.
🌼🌹🌷🌺🍁
💌همونطور که در توقیعی از آن حضرت آمده که ؛ «و بسیار دعا کنید برای تعجیل فرج، که آن فرج شما است»این بیان حضرت، نشان بینیازی آن امام همام از دعاهای ماست ولی بخاطر خودمون فرمودند دعاکنید....
🌼 @saritanhamasir
سلام بر اهالی معرفت😊✋
روزتون متبرک به الطاف الهی
ان شاءالله که حال دلتون خوب
لحظه ها و دقایقتون خدایی🤲
🌺🌹🌸
ان شاءالله در این مسیر مستدام
عزمتان جزم
قدم هاتان استوار
اهدافتان الهی
راهتان نورانی
باشد ان شاءالله و تعالی🤲
🍁🌺🌷🌹🌼
پایدار و سربلند زیر نگاه مهربان خداوند🌺
خب بریم سراغ جلسه بیست و نهم بحث جذاب و شیرین
خانواده متعالی
به برکت وجود مولا💫
با ذکر شریف #یا_مهدی❤️
⤵️⤵️
#خانواده_متعالی
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
#خانواده_متعالی 7
#جلسه_بیست_و_نه
✨🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺✨
✨افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد✨
در جلسات قبل درمورد اخلاق الهی و غیرالهی صحبت کردیم✅
بخاطر اهمیت موضوع بنده صحبتم رو بامثال ادامه میدم تا برای شما جا بیفته
ما نمیگیم اخلاق غیر الهی کاملابده❌
اما هرگز به ارزش اخلاق الهی نمیرسه.
امام حسین در صحرای کربلا فرمود: اگر دین ندارید آزاده باشید.✅
این جمله یعنی چی❓❓
خیلی ها اینطور معنا میکنن که یا دین داشته باشید یا آزاده باشید
یعنی اینکه هم دین میخاد آدم خوبی باشی
آزادمنشی هم میخاد تو آدم خوبی باشی
به هر حال آدم خوبی باش.
اما این معنا کاملا غلطه❌
🌳🌸🌳
امام حسین فرمود: فکونوا احرارا
اگر دین ندارید پس لااقل آزاده باشید.
ببین 👇👇
این فاء معنای این میده که حداقل آزاده باشید.✅
گاااهی از اوقات، اخلاق غیرالهی اخلاق حداقلیه.
یه دعا بکنم بریم بحث خانواده وارد بشیم.
خدایا! مارو متخلق به اخلاق الهی و ایمانی و حداکثری بگردان
الهی امین 🙏
این جلسه میخاییم یه کم با آقایون صحبت کنیم
ان شاالله جلسات بعد باخانمها هم صحبت میکنیم✅
یه حدیث تقدیم آقایون محترم میکنم
خانما این حدیث رو به آقایون یاد ندن😊
برن بگن ببین این حدیث چی گفته❌
غرور مردشونو بهم میزنن،
بعضی وقتاخا نمها مرد رو داغون میکنن، میگن میخوان آدمش بکنن.😳😳
مردی هم که غرورش داغون بشه دیگه درست نمیشه.... 😳👌👌
ببخشید البته ما محضر همه آقایون ارادت داریم✋
ولی این حدیثی ست که آقایون باید گوش بکنن،
خانمها هم لطفا ازش سوء استفاده نکنن 👉
رسول گرامی اسلام فرمودن: خیرکم، خیرکم لاهله.
بهترین شما اونیه که بهترینه با خانوادش . 💑 💑
بعد میفرماید: و انا خیرکم لاهلی.
و من بهترین شما هستم نسبت به خانواده خودم. 💖💖
حالا 👇👇
خانواده ی پیامبر اسلام رو که میشناسید همه شون خدیجه کبری، فداشون بشم نبودنا.
دیگه اسم هم نمیبرم!
جنگ جمل یادتونه؟!؟
یه وقت پس فردا نگی ، آخه خانواده هم باید مثل حضرت زهرا باشه تا آدم مانند امیرالمومنین رفتار بکنه.
نخیر!!! ❌❌
خانمها هم دقت کنن
نگن آقا شما از اهل بیت مثال میزنی
همسرای ما که مثل اهل بیت نمیشن❌
پیامبر میفرمایند شما باخانواده بهترین باشین👌👌
هر کی ایمان داره،
این حدیث روخیلی بهتر اجرا میکنه.✅
بدون ایمانم نمیشه این حدیث رو درست اجرا کرد.
بدون عشق به پیغمبرم نمیشه این حدیث رو درست اجرا کرد.
این حدیث هم دیگه از سریال جومونگ و اوشین و ایشون و اون یکی شون و ... اینا در نمیاد.
☺️😂☺️
این دیگه فقط تو دستگاه اهل بیته.
چقدر کسانی که محب اهل بیتن وظیفه سنگینی در خونواده داری ، دارن❗️
چرا❓❓❓
چون میره روضه، روضه علی اصغر براش میخونن...
روضه رباب براش میخونن...
روضه زینب کبری... روضه اباالفضل العباس... روضه علی اکبر... روضه قاسم...
همه اش خانواده اس✅✅
🌻هر مردی به خانمش احترام بذاره پسر و دخترش هرزه نمیشن
🎐دخترت میفهمه موجود محترمیه، اونم احترام خودشو حفظ میکنه
🎐پسرت یاد میگیره به خانمها باید احترام بذاره
خانوما هم فکر نکنن با کم کردن روی شوهر، شوهر میترسه و کار خوبی کردن
برادر من شما هم نگو من که زن ذلیل نیستم خانممو دوزار حساب نمیکنم
😒
🔻نذارید کسی بیشتر از شما به اعضای خانواده تون محبت کنه؛
⛔ دیگران ممکنه به طمعی به اونها احترام بگذارن .
احترام که بذاری عزیزتر میشی☺
بحث و تا همینجا نگه میداریم تا جلسه بعد 😊
حقیقتا این مطالب بسیار عاالی و کاربردیه و اگر در خانواده ها عملی و اجرا بشه هیچ اختلافی در روابط خانوادگی پیش نمیاد و همه چی خوب پیش میره .
ممنونیم از توجه شما بزرگواران 👏✅🌺
پایدار و سربلند باشید زیر نگاه مهربان پروردگار
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
حاج آقا حسینی
💞 @saritanhamasir
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻
🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹🌻🌹
10.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بازخورد دانش آموز تتهامسیری ازدرس های #ادب 🔰
🧕هستی صدرزاده🌹
پایه چهارم🌹
🎚ازشبکه اجتماعی شاد
🖼کانون فرهنگی تربیتی فدک تنها مسبرآرامش
🌺 @saritanhamasir
961129-Panahian-EhsasNiazBeKhoda-HeiatSarallah-02-18k.mp3
9.01M
#احساس_نیاز_به_خدا 2
⭕️ ریشه طغیان احساس بی نیازی هست...
✅ راه های مقابله با طغیان
استاد پناهیان
🌷 @saritanhamasir
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 13
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ
خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و
صمد.
🔶شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت
و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود.
من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین
انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم .
🔶بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان،
ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
🔷 شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
😔
♥️ همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم،
خدیجه، سوار ماشین شدم.
😢در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
❤️وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
#دختر_شینا 12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد ش
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت : 13
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ
خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و
صمد.
🔶شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت
و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود.
من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین
انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم .
🔶بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان،
ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت.
برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
🔷 شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد.
😔
♥️ همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد.
از پدرم خبری نبود.
هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم،
خدیجه، سوار ماشین شدم.
😢در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
❤️وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند.
در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
🎀 @saritanhamasir 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت : 13 دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش،
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
قسمت 14
مردم صلوات می فرستادند. 🌹🌹
یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
🌹🌹
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. 🍅
هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند.
مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد.
عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند. 💢
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و
ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»🍲
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند.
🔸از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم.
می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
🔶وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش.
اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. 😍
😘
شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند.
🔹آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم.
😔❤️
حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم.
دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم.
😔
گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید.
❤️دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم.
مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان!
مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس ✒️
🔹صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد.
🌹
مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم.
جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
🌕آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
🍁🍁
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»🏌♀
🔷در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود.
رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید.
شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
🔶عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود.
نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
ادامه دارد...✒️
❤️ @saritanhamasir ❤️