👌خیلی مهمه در حد یه دقیقه وقت بزارید
🅾 روند نابودی ازدواج و جمعیت ایران به بهانه دانشگاه رفتن دخترها:
(قطعا اسلام موافق تحصیل دختر و پسر است بلکه واجب می داند اما واقعیت اینه که درس خواندن دیر نمیشه اما ازدواج، دیر میشه و خیلی زود هم دیر میشه!)
🔹دختر ۴ سال میره دانشگاه
توقع و خواستههاش بالا میره
زمان تحصیل هم که خواستگار قبول نمیکنه
چون در حال شکافتن هستهی اتم در دانشگاهه و نیاز به تمرکز داره
بعد دیگه خواستگار زیر فوق لیسانس و دکتری قبول نمیکنه
🔸بعد پسره اگه بخواد فوق لیسانس بگیره و سربازی هم بره، کم کم ۲۶ سالش شده
حالا باید بره دنبال کار
۵,۶ سال کار کنه تا بتونه به یه حداقل برسه
حالا دختره تو این فاصله بیکار نمیمونه که، میره ارشدش رو هم میگیره
اگه یه کار هم پیدا کنه که دیگه تمام
چند سالی با کار سرگرم میشه
🔹حالا یه دختر داریم که ۲۷,۸ سالش شده
شاد و خوشحاله
سرکار میره
احتمالا ماشین خریده
فوق لیسانس داره
و دیگه الان به کمتر از پادشاه ورامین راضی نیست
و یه پسر ۳۲ ساله داریم که احتمالا ۶,۷ سال زندگیش تو دانشگاه تباه شده و هستهی اتم رو نتونسته بشکافه تو دانشگاه
با بدبختی رفته سربازی
🔸چند سالی درگیر کار بوده تا خودش رو پیدا کنه
تازه به زور ماشین یا موتور خریده
نمیتونه سرویس طلا بخره
نمیتونه چند صد میلیون پول عروسی بده
و کت و شلوار دامادیش رو هم به زور میخره
البته که افسرده هم هست و میلی به تشکیل خانواده نداره، چون خودش رو در یک رقابت کاملا نابرابر میبینه
🔹این پسر هیچ وقت به اون دختر با اون توقعات نخواهد رسید
دختر در توهم اینکه بالاخره یه کسی شده برا خودش دونه دونه خواستگارها رو رد میکنه و کمکم وارد ۳۰ سالگی میشه
انتخابها محدود میشه
کمتر پسری رغبت میکنه با یک خانم ۳۲,۳۳ ساله ازدواج کنه
و این چرخهی باطل برای جوونهامون تکرار میشه
🔻افزایش سن ازدواج
🔻 شیوع فساد و فحشای عظیم ناشی از عدم ازدواج
🔻ایجاد توقعات فضایی و افزایش آمار طلاق
🔻پیری جمعیت
🔻بحران جمعیت
🔻بحران اقتصادی ناشی از پیری جمعیت
🔸تنها گوشهای از نتایج اتخاذ سیاستهای غلط توسط دولتها و پذیرفتن فرهنگهای غلط توسط مردم ماست؛ چوب رو خوردیم بدم خوردیم، ولی فعلا داغیم دردش رو نمیفهمیم
#┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
👌خیلی مهمه در حد یه دقیقه وقت بزارید
🅾 روند نابودی ازدواج و جمعیت ایران به بهانه دانشگاه رفتن دخترها:
(قطعا اسلام موافق تحصیل دختر و پسر است بلکه واجب می داند اما واقعیت اینه که درس خواندن دیر نمیشه اما ازدواج، دیر میشه و خیلی زود هم دیر میشه!)
🔹دختر ۴ سال میره دانشگاه
توقع و خواستههاش بالا میره
زمان تحصیل هم که خواستگار قبول نمیکنه
چون در حال شکافتن هستهی اتم در دانشگاهه و نیاز به تمرکز داره
بعد دیگه خواستگار زیر فوق لیسانس و دکتری قبول نمیکنه
🔸بعد پسره اگه بخواد فوق لیسانس بگیره و سربازی هم بره، کم کم ۲۶ سالش شده
حالا باید بره دنبال کار
۵,۶ سال کار کنه تا بتونه به یه حداقل برسه
حالا دختره تو این فاصله بیکار نمیمونه که، میره ارشدش رو هم میگیره
اگه یه کار هم پیدا کنه که دیگه تمام
چند سالی با کار سرگرم میشه
🔹حالا یه دختر داریم که ۲۷,۸ سالش شده
شاد و خوشحاله
سرکار میره
احتمالا ماشین خریده
فوق لیسانس داره
و دیگه الان به کمتر از پادشاه ورامین راضی نیست
و یه پسر ۳۲ ساله داریم که احتمالا ۶,۷ سال زندگیش تو دانشگاه تباه شده و هستهی اتم رو نتونسته بشکافه تو دانشگاه
با بدبختی رفته سربازی
🔸چند سالی درگیر کار بوده تا خودش رو پیدا کنه
تازه به زور ماشین یا موتور خریده
نمیتونه سرویس طلا بخره
نمیتونه چند صد میلیون پول عروسی بده
و کت و شلوار دامادیش رو هم به زور میخره
البته که افسرده هم هست و میلی به تشکیل خانواده نداره، چون خودش رو در یک رقابت کاملا نابرابر میبینه
🔹این پسر هیچ وقت به اون دختر با اون توقعات نخواهد رسید
دختر در توهم اینکه بالاخره یه کسی شده برا خودش دونه دونه خواستگارها رو رد میکنه و کمکم وارد ۳۰ سالگی میشه
انتخابها محدود میشه
کمتر پسری رغبت میکنه با یک خانم ۳۲,۳۳ ساله ازدواج کنه
و این چرخهی باطل برای جوونهامون تکرار میشه
🔻افزایش سن ازدواج
🔻 شیوع فساد و فحشای عظیم ناشی از عدم ازدواج
🔻ایجاد توقعات فضایی و افزایش آمار طلاق
🔻پیری جمعیت
🔻بحران جمعیت
🔻بحران اقتصادی ناشی از پیری جمعیت
🔸تنها گوشهای از نتایج اتخاذ سیاستهای غلط توسط دولتها و پذیرفتن فرهنگهای غلط توسط مردم ماست؛ چوب رو خوردیم بدم خوردیم، ولی فعلا داغیم دردش رو نمیفهمیم
#┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
🛑 معاون وزیر بهداشت: ۱۰ میلیون نفر در سن ازدواج قرار دارند که اگر این افراد ازدواج کنند و صاحب یک فرزند شوند، شاخص نرخ باروری به ۲/۶ خواهد رسید.
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو همین شلوغ پلوغی...
همین وضعیت که یکی داره دمشو میخره😂
یکی از رو دفترت رد میشه....
اون زیر.... یکی داره دیکته مینویسه🤓
کار نشد نداره... بچه ها تو موقعیت های سخت مقاوم بار میان😎
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥰🥰☺️☺️🤗🤗🤗
خدایا، توی هر خونه ای چند تا از این فرشته ها بده
الهی آمین 🤲🤲🤲
InShot_۲۰۲۲۱۰۱۸_۲۲۰۰۱۲۳۳۹_324x406_۱۸۱۰۲۰۲۲.m4a
7.84M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_شانزدهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_پانزدهم ساعت حدود ده صبح صدای دایره و ترا
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_شانزدهم
زندگیم با امیر شروع شد ...
زندگی با تنها کسی که هیچوقت فکر همسری او را نمیکردم .
خانهام زیبا و جادار بود ، آن روزها آپارتمان صد و پنجاهمتری داشتن یعنی ثروت ، امیر ازنظر مالی برایم هیچچیزی کم نگذاشت.
اما لبخند با صورت من قهر کرده بود و تنها چیزی که خوشحالم میکرد رفتن به روستا و ساعتها نشستن بر مزار بابا بود...
امیر مرد شوخطبعی بود دنبال بهانه میگشت تا مرا بخنداند همیشه یک سوژه برای سورپرایز من پیدا میکرد .
کمکم تنفر من به دلسوزی تبدیل شد ...
دلم برایش میسوخت...
عاشق شدن بد دردی بود که خود آن را چشیده بودم دلم برای امیر میسوخت که عاشق منی بود که او را نمیخواستم ...
اما خواست زمانه با من یکی نبود...
حدود پنج ماه بعد از ازدواجم بزرگترها جمع شدند تا برای سالگرد زلزله برنامهریزی کنند قرار شد مراسم در روستا و منزل بازسازیشده پدربزرگ و مادربزرگم برقرار شود.
خبر داشتم که آن خانه را مرتضی برایشان ساخته بود ، حال عجیبی داشتم میدانستم آن روز او و عمه فاطمه را خواهم دید .
امیر قدری عصبی بود اما سعی میکرد به روی خودش نیاورد چمدان بستم و با ماشین خودمان معصومه خانم و بچهها را برداشتیم و روز قبلاز مراسم به روستا رفتیم .
وقتی وارد حیاط شدیم عمه فاطمه را دیدم ...
روی ایوان ایستاده بود و مادرانه نگاهم میکرد در آن لحظه هیچ قدرتی نمیتوانست جلوی رسیدن من به آغوش او را بگیرد ، دستهایش را صورتش را تکتک انگشتانش را با اشک میبوسیدم ...
خدایا چقدر دلم برای آغوش مادرانهاش تنگ شده بود ، یکسال دوری اجباری آنهم روزهای بیپدری و تنهایی من ...
همه افراد حتی امیر با دیدن بیقراری ما دونفر متأثر شدند ، معصومه خانم هم با عمه خوشوبش کرد هرچند سردی بین شان کاملاً مشخص بود .
تا شب مثل مرغ پرکنده بیقرار بودم...
پس کجا بود ...
چرا مرتضی را نمیدیدم...
صحبتش بود...
میدانستم آنجاست اما جلوی من ظاهر نمیشد...
دخترها مشغول درست کردن خرما شدیم و بزرگترها حلوا پختند ، بوی غذای خیرات و اسفند فضا را پر کرده بود سفرهی شام انداخته شد .
دیدمش ...
با سینی بزرگ غذا از گوشه حیاط آمد ...
خدای من چرا زنده بودم ...
مرتضی بود ...
مرتضای من ...
موهایش بلند شده بود و روی پیشانیاش ریخته بود بهنظر مرد تر و پختهتر میآمد.
همینطور که مسحور او بودم سنگینی نگاه امیر را که گوشهی دیوار ایستاده بود حس کردم ، خودم را و نگاهم را جمع کردم و رفتم داخل نمیخواستم با مرتضی روبرو شوم همینکه او را دیده بودم قلبم داشت از جا کنده میشد توان صحبت و گفتگو با او را نداشتم از طرفی دلم نمیخواست امیر تحریک شود.
نیمههای شب بلند شدم تا به حیاط بروم دلم میخواست روی همان سکویی که بارها با مرتضی مینشستم بنشینم و یاد ایام کنم اما پیشاز من کس دیگری دلتنگ آن سکو شده بود هیبتش را در تاریکی تشخیص دادم به دیوار تکیه زدم و به سیاهی چشم دوختم ...
اشک گاهی درمان درد نمیکند...
بیصدا برگشتم داخل و تا صبح خواب پریشان دیدم .
فردای آن روز پیشازظهر بنا بود به مسجد رفته و آنجا را آماده مراسم کنیم ، من داوطلب شدم تا وسایل را ببرم و بچینم.
عکس زنعمو و چهار بچههایش و عکس بابا را برداشتم بهعلاوه روبان سیاه ،گل، شمع ، ترمه و گلاب مشغول چیدن وسایل داخل مسجد بودم که صدای یا الله او توجهم را جلب کرد...
جای فراری نبود هر دو دستپاچه بههم نگاه کردیم :
_سلام
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh