امروز یکی از طلبه های شیرازی خاطره ی ناراحت کننده ای نقل کرد.
سه ماهه که صاحب یک دوقلوی دوس داشتنی شده است
می گفت: وقتی در سونوگرافیِ دوماهگی معلوم شد که فرزندمان دوقلو است کُلّ فامیل بسیج شدند که باید سقطش کنید!
پرسیدم: چرا؟ مگه بچه ها مشکلی داشتند
گفت: نه، می گفتند: نگه داری و بزرگ کردنشون سخت و پر دردسره
فقط مادرم مخالف سقط بود. حتی مادرزنم پاشو توی یک کفش کرده بود که باید سقطش کنید
خلاصه من و خانمم از شهرمون که اطراف شیرازه اومدیم شیراز و به مدت یک ماه در یک مسافرخانه ی مربوط به مرکز خدمات حوزه ساکن شدیم و در طول این یک ماه گوشی هامون رو خاموش کردیم
بعد از یک ماه رفتیم سونو سلامت دادیم که بابتش هم سه ملیون هزینه گرفتند پزشک که نتیجه سونو را دید گفت یکی از دوقلوها قطعا ناقص است ولی چون نمی دونیم کدومشونه باید هر دوشون را سقط کنی
گفتم شما سه ملیون گرفتید که بفهمید کدومشون ناقصه گفت: همینه که هست
خلاصه برگه مجوّز سقط را داد دستمون که بریم برای اسقاط
از پله های بیمارستان که پایین اومدیم برگه مجوز سقط رو جلوی خانمم آتیش زدم و گفتم من بچه هامو سقط نمیکنم
۵ماهشون که شد اومدیم قم بیمارستان بقیة الله و دوباره سونوگرافی دادیم، پزشک با دیدن برگه سونوگرافی گفت هیچ باکیشون نیست!
گفتم شیراز گفتند یکی شون ناقصه. گفت: برگه ی سونوی شیراز را بیار ببینم. وقتی دید، گفت فلان جای جنین وقتی در فلان وضعیت قرار می گیره سونوگرافی اونو فلج نشون می ده، در حالی که فقط بدنش کمی کج شده و سالمه!
خلاصه، فرزندانشون ۳ماه پیش دنیا اومدند:حسین و زهرا😍
به بچه هاتون رحم کنید
بچه هارو نکشید
رزقشون باخداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این گریه نمیکنه مسخرمون کرده😂
فقط دلتون نخواد😍
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
18.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠@yazeynb💠
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
تمام آنچه در سوریه اتفاق افتاد...
🔺چرا ایران مثل زمان #داعش ورود نظامی به سوریه نکرد؟!
🔺چرا دولت و پارلمان #سوریه به هشدار های ایران توجهی نکردند؟!
🔺مردم سوریه فریب #تروریست های جدید را خوردند!!
🎙حجت الاسلام محمدرضا پاکباز
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
10.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 اجازه ندهید یک عده ای با تکیه به نام آزادی، منکرات، فحشا، بی بند و باری را در جامعه رایج کنند! همه مسئولین بخشهای مختلف کشور در این زمینه مسئولند!
#امر_به_معروف
#حجاب
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۰_۲۰۳۹۲۱۷۵۶_۲۰۱۱۲۰۲۲.m4a
16.75M
#خاطرات_یک_مشاور
#حضرت_دلبر
#قسمت_سی_و_نهم
📚داستان حضرت دلبر
#فایل_صوتی
با صدای نویسنده :
✍صالحه کشاورز معتمدی
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_هشتم وقتی که محمد ایران بود ساعتها
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_سی_و_نهم
+ قربون قدت بشم ...
گل پسر طیبه ...
مثل همیشه دقایقی محکم در آغوش گرفتمش .
پسر جهادگرم ...
خدمت گزاری محمد و فدایی امام زمان بودنش همیشه نقطه امید و قوت زندگیم بود .
به صورتم نگاه نمیکرد .
ساکت و کم حرف شده بود .
کمی بیقرار ...
دو روز بعد به شوخی گفتم :
+ عاشق شدی محمدم ؟
نگو چیزی نشده که میدونی از حفظم تو رو ...
لبخند تلخی زد و گفت :
_ الان نمیخوام دربارش صحبت کنم .
مهربان گفتم :
+باشه گل پسر ...
میدونی که من همیشه برای شنیدن حرفهات حاضرم ...
صبح پنجشنبه آماده شدم که برم روستا
دیدم محمد تلگرامم پیام داده که :
_ مامان جان با اجازتون منم باهاتون میام .
از اونطرف عمه هم پیام داده بود :
_ گلم منم با خودت ببر بی زحمت ...
ساعت ارسال پیام هر دو بعد از دو نیمه شب بود و با فاصله دو دقیقه از هم
منم که تیز
متوجه شدم خبری هست .
چون این دو عزیز همرام بودند سبد چای و بساط صبحانه برداشتم ، با محمد و عمه حرکت کردیم .
از شوخیهای عمه با محمد شکم به یقین نزدیک شد که این دو با هم مرتبط هستند .
اول به نیازمندان روستا سر زدیم ، محمد سالها بود که در اینکار همراهی میکرد و همه را به خوبی میشناخت ، پای درد و دل پیرزنها و پیرمردها مینشست و به همین واسطه کلی ترکی یاد گرفته بود و از من بهتر صحبت میکرد.
بعد از ظهر هم رفتیم سر مزار و زیارت اهل قبور، شب روی تراس خانه و در هوای مطبوع اول اردیبشهت ماه نشستیم ...
+ خب عمه خانم و آقا محمد نمیخواهید برید سر اصل مطلب ...
عمه در حالیکه با چهره برنده به محمد نگاه میکرد گفت :
_ نگفتم بهت ...
نگفتم که اگه این طیبه س الان از همه چی باخبره ...
محمد معذب بود و سر به زیر چیزی نمیگفت ...
باید کمی تغافل میکردم ، پس بیراهه رفتم و گفتم :
+ عمه جان اگه محمدم حرفش حرف اون دختر خوشبختی که هست که همکارشه خودش هم میدونه من حرفی ندارم ، این دو سه سال هم خودشون خواستن که پا پیش نگذاریم تا شرایط اونها راه بده ، وگرنه من همین فردا هم آماده ام ، امیر خدا بیامرز هم مخالفتی نداشت همش میگفت محمد اینقدر آقا و فهمیدس که جای نگرانی نمیمونه ...
عمه با دلخوری به محمد گفت :
_ بیا ...
ببین پسر خوب مادرت به چی فکر کرده ؟
خب حرف بزن بزار در جریان باشه ...
محمد با صحبت عمه خودش را جمع و جور کرد و گفت :
_ نه مادر من بحث نرگس الان نیست .
ان شاالله سر فرصت خودش ...
صحبت شما در میونه .
بعد کمی هیجانی و بلند تر شروع به صحبت کرد :
_ شب آخر ماموریت عمه برام ویس گذاشتن و همه چی رو تعریف کردن .
گفتن بین شما و آقا سید چی گذشت .
راستش اگر به جز عمه کس دیگه ای این حرف رو میزد اصلا برام قابل هضم نبود
اما خب اینو کسی برام تعریف کرد که خودمو یه جورایی شاگردش میدونم و بهشون ایمان دارم .
به اینجا که رسید اشکهای مرد جوان من از چشمهای زیبای سبزش سرازیر شد . بدون خجالت از گریه هایش به حرف زدن ادامه داد :
_ مامان جان من همه رسیدنهای شما به بابا رو باور دارم .
همه نگاههای قشنگ بابا رو به شما یادمه ،
تو کل سالهای زندگیمون یکبار قهر و دعوا از شما دو نفر ندیدم .
اینقدر عاشقانه زندگی کردید که اصلا برام قابل باور نبود که تو قلب شما چی بوده و چی مونده ...
حرفش را قطع کردم :
+ اشتباه نکن محمدم ، زندگی من و پدرت از بهترین زندگیها بود .
ما هر دو برای خوشبخت کردن همدیگه مسابقه گذاشتیم .
من رام محبت و مردونگی بابات شدم و یادم رفت روزگار با من چه کرد .
ولی متوجه نمیشم و کمی از عمه دلخورم چرا الان این موضوع رو به تو گفتن و ذهنت رو بهم ریختن ؟
به جای محمد عمه جواب داد :
_ طیبه جانم گفته بودم بهت که اینبار کنار نمیمونم که باز روزگار شما دو نفر رو بازی بده .
باید قدم اول رو خودم بر میداشتم .
طیبه من تو رو از پسرت برای پسرم خواستگاری کردم ...
چشمهایم گرد شد ...
با نگرانی محمد را نگاه میکردم که با چشمهای خیس از اشک به من زل زده بود .
بلند شدم .
عصبانی بودم .
_ ببخشید عمه جان شما بزرگتر ما هستید .
ولی اینکار نباید انجام میشد .
من اصلا موافق فکر کردن بهش نیستم .
چه برسه به مطرح کردن این موضوع به پسرم ...
آقا سید خودش زن و زندگی داره .
منم حاضر نیستم باعث ناراحتی کسی بشم ...
عمه با آرامش گفت :
_ بشین و گوش کن به حرفم ؛
من فقط این موضوع رو به محمد گفتم تا فتح باب بشه ...
بقیش دیگه به تو و مرتضی مربوطه
میخواستم مانعی از این طرف برای تو نباشه .
بعد رو کرد به محمد و با تندی گفت :
_ محمد یه چیزی بگو تو ...
مگه نبینی حالشو ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
تنها مسیر آرامش(راز حیات برتر)
🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان #حضرت_دلبر 🔍 #قسمت_سی_و_نهم + قربون قدت بشم ... گل پسر طیبه
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
محمد با من و من صحبت کرد :
_ مادر من ...
شما تاج سر منید ...
میدونید چقدر دوستتون دارم ...
تو این قضیه هم اگه قصه رو نمیدونستم حتما حالم بد میشد ولی حالا که از کل داستان باخبرم چطور میتونم خودخواه باشم .
اینم مبارزه با نفس منه دیگه ...
خودتون یادم دادید ...
میدونید که نفسم به آقا سید بنده ...
هرچی دارم بعد از شما و بابا از ایشون دارم .
اصلا یه جورایی سید پدر روح و معنویت منه ...
مکثی کرد و با لبخند ادامه داد :
_ پس من با کلیت ماجرا مخالفتی ندارم .
بقیه اش رو هم به خودتون میسپارم .
اگه خدا خواست و اتفاق افتاد ... مبارکه ...
مهدا و هدا با من ...
عمه فاطمه هم سریع گفت :
_ راحله و بچه هاش هم با من ...
لبخندی زدم و به صندلی تکیه دادم .
هم اشک شوق داشتم بابت وجود این دو فرشته در زندگیم ...
هم اشک حسرت برای اتفاقی که میدانستم که نمیشد .
+ ممنونم از هر دو عزیز ...
عمه فاطمه !
خوبی رو در حقم تموم کردید .
محمدم !
بهت افتخار میکنم که اینهمه بزرگ هستی ...
تو کی اینهمه عاقل شدی آخه ؟؟
بریم بخوابیم ...
بهتره همینجا این حرف بمونه ...
اگه منو قبول دارید دیگه پیگیری نکنید لطفا ...
هر دو عزیزم بعد از صحبتها کلی سبک شده بودند .
حال محمدم خیلی بهتر شد و وقت بازگشت از روستا خودش پشت فرمان نشست و از خاطرات ماموریتها برایمان تعریف کرد .
در بین خاطراتش قهرمانی بود به نام آقا سید که محمد مریدش بود .
بزرگی بود به نام سردار سلیمانی که محمد سربازش بود .
و رهبری که مقتدایش بود .
من عقب نشسته بودم و کیف می کردم از این همه خاطرات قشنگ ...
بین راه گوشی را دستم گرفتم .
قصد کردم که بروم پی وی مرتضی ...
دیدم پیام گذاشته .
_ سلام باید ببینمت...
ببینمت ...
بازم فرد شده بودم ...
زدم روی عکس پروفایلش
با لباس مشکی وسط بین الحرمین
تصویر از جلو گرفته شده بود
عکسش را زوم کردم .
چشمهای سبزش کلی حرف داشت .
+ سلام کی و کجا ؟
✍ صالحه کشاورز معتمدی
#ادامه_دارد ...
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
🇮🇷 شما هم اگر بی تفاوت و بی دغدغه نیستید با کانال تنها مسیر آرامش همراه شوید 👇
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 اشکتون سرازیر شد التماس دعا😭
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا اباعبدالله ❤️
به هیچ چیز نبالیدم مگر به داشتنت
#امام_حسین
#شب_جمعه
🇮🇷 https://eitaa.com/tanhamasiraaramesh