عزیزهمراهم سلام!
«فرماندهی دلی»
این روزها «نامه» حاج «قاسم»❤ به نیروی خود، سرتیپ پاسدار، حسین پورجعفری؛ فضای «مجازی» وقلوب «شیفتگان» جهاد و شهادت را مُعطَّر به «اخلاص» جانفزای ایثار و «شهادت» کرده است.
حسینِ حاج «قاسم»
اهل «گُلباف» کرمان بود.
توسط «کدخدا» در ۱/۲۰ دقیقه بامداد «فرودگاه» بغداد به آسمانها «سفر» کرد.
«۳۰» سال در کنار حاجی بود.
مخزن «اسرار» لشکر «۴۱» ثارالله و «مَحرم» اسرارِ «حاج» قاسم «جبههها» بود.
در سال «۶۱» با والفجر«مقدماتی» وارد «جهاد» شد و
سال «۶۴» در منطقه آبی «تبور» دچار «شکستگی» «کمر» شد.
باوجود این که سال «۹۵» باز«نشسته» شد؛ امَّا حاج قاسم با «نامهاش»، در دلِ «حسینِ» خود «کاری» کرد که «او» دوباره به عرصه «جهاد» برگشت.
فرماندهی «دلی» در جبههها؛ «مُختص» قاسم سلیمانی نبود؛ بلکه یک «اصل» حاکم، بین «فرماندهان» و «جهادگران» ۸ «سال» حماسه و خون بود.
«ژنرال» عارف در «وصیت» خود هم، از حسینِ«خود» نام میبَرَد.
#شهدا_شرمندهایم
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
عزیزهمراهم سلام
«بصیرت عاشورایی»
«۱۳»
در«حلبچه»عراق، از ماشین «پرت»شدم بینیام شکست.
والله «بهداری» هم نرفتم.
چون «دیدم» حاج مِهدی جعفری؛ «تیر» خورده و به «عقب» نمیرفت.
بعد«مدتی» به عقب برگشتیم.
«مگس» اونجا «زیاد»بود.
مثل بعضی از «مسئولین» اختلاسگرِ «کاخ» نشین که فقط «وِز، وِز» میکنند.
داشتم با «کِش»، مگس میکُشتم.
یکی را زدم «گیج» شد؛ گفتم: آخ «موجی» شد.!
تاگفتم موجی شد؛ پشت سرم، «صدای» بلندِ خنده شنیدم.
سریع مرا«بوس» کرد؛ از بینیام گرفته تا محل تولُّدم پرسید و پیشم نشست.
گفتم: چکارهای «اینجا»؟
گفت: خادم مسجدم.
خدا حافظی کرد رفت.
جوانی آمد گفت: میشناختیش؟
گفتم: نه!
گفت: ایشان مسئول اطلاعاتِ «عملیات» تیپ بود.
یک ماه بعد در «مرصاد»؛ منافقینِ روسری «بنفش»؛ پوستِ از «سرش» کندند؛ «چشمش» درآوردند و بینی و «گوشاش» بُریدند.
«زنده»؛ «زنده»
آقای چچی«طلب» آقای چچی «گرا» بفهم!
«زنده»؛ «زنده»
دوباره رفتم خط «مُقدَّم»؛ بینیام «اذیتم» میکرد.
اونجا با علیمردان «احمدی» آشنا شدم وقتی «شجاعتش» دیدم؛ از «خودم» خجالت کشیدم.
#شهدا_شرمندهایم.
ممنون نگاهتم
✍علی تقوی دهکلانی
@taqavi57
از زبان مادر غوّاص شهید:
نوجوانم شاد، امّا سرکش و عاصی نبود
این لباس “تنگ و چسبان” مال رقّاصی نبود
داغ من را مادر عباس میفهمد فقط
دست و پا بسته قرار و رسم غوّاصی نبود
#شهدا_شرمندهایم
@taqavi57
**وزیر نفت شهیدتان را میشناسید**
آیا میدانستید شهید محمد جواد تندگویان وزیر نفت ایران دوازده سال تمام در یک سلول انفرادی بعثی های کثیف بسر برد!؟
طوری که فقط به اندازهای جا داشت که فقط میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد..و
نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !!😭
الان بهاره یا پاییز ؟
الان روزه یاشب؟
و هر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده....
اونم چه شکنجهای!؟
که در اثر شکنجه زیاد گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده...
واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد!
تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند.
وبعد از شهادتش کتابها در وصفش نوشتند؟!
اینها رو ما راحت مینویسیم
وخیلی سر سری میخونیم
و راحت از کنارشون رد میشویم.
اما لحظهای فکر نمیکنیم
دوازده سال به والله خیلی زیاده...
دوازده سال... ۱۴۴ ماه!
یک بچه رو چقدر زحمت میکشیم تا دوازده سال بشه؟
حالا فکر کنیم دوازده سال نتونی یک لحظه دراز بکشی ونفهمی روزه یاشب؟..لعنت به کسانی که راحت خون شهدا را پایمال میکنند...
#شهدا_شرمندهایم
@taqavi57