☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفتم
هنوز کفشهایم را از پایم درنیاورده بودم که صدای جیغ مادر و سپس طوفانی از جنس دانیالِ مسلمان به وجودم حمله ور شد. همان برادری که هیچ وقت اجازه نداد زیر کتک های پدر بروم،
حالا هجوم بی مهابایش، اجازه نفس کشیدن را هم میگرفت.
و چقدر کتک خوردم..
و چقدر جیغ ها و التماس های مادر، حالم را بهم میزد..
و چقدر دانیال، خوب مسلمان شده بود..
یک وحشیِ بی زنجیر..
و من زیر دست و پایش مانده بودم حیران
که چه شد؟؟ کی خدایم را از دست دادم؟؟
این همان برادر بود؟؟
و چقدر دلم برایِ دستهایش تنگ شده بوده..
چه تضاد عجیبی.. روزی نوازش.. روزی کتک.
یعنی فراموش کرده بود که نامحرمم؟؟
الحق که رسم حلال زاده گی را خوب به جا آورد
و درست مثل پدر میزند..
سَبکش کاملا آشنا بود..
و بینوا مادر که از کل دنیا فقط گریه و التماس
را روی پیشانی اش نوشته بودند..
دانیال با صدایی نخراشیده که هیچگاه از حنجره اش نشنیده بودم؛ عربه میزد که (منو تعقیب میکنی؟؟
غلط کردی دختره ی بیشعور..
فقط یه بار دیگه دور و برم بپلک
که روزگارتو واسه همیشه سیاه کنم)
و من بی حال اما مات مانده..
نه، حتما اشتباه شده.. این مرد اصلا برادر من نیست..
نه صدا.. نه ظااهر.. این مرد که بود..؟؟؟
لعنت به تو ای دوست مسلمان، برادرم را مسلمان کردی..
از آن لحظه به بعد دیگر ندیدمش، منظورم یک دل سیر بود..
از این مرد متنفر بودم اما دانیالِ خودم نه..
فقط گاهی مثل یک عابر از کنارم درست وسط خیابان خانه و آشپزخانه مان رد میشد..
بی هیچ حسی و رنگی.. و این یعنی نهایت بدبختی..
حالا دیگر هیچ صدایی جز بد مستی های شبانه پدر در خانه نمیپیچید.. و جایی،شبیه آخر دنیا…
مدتی گذشت
و من دیگر عابر بداخلاقِ خانه مان را ندیدم،
مادر نگران بود و من آشفته تر..
این مسلمان وحشی کجا بود؟؟ دلم بی تابیش را میکرد.
هر جا که به ذهنم میرسید به جستجویش رفتم
اما دریغ از یک نشانی..
مدام با موبایلش تماس میگرفتم، اما خاموش..
به تمام خیابانهایی که روزی تعقیبش میکردم سر زدم
اما خبری نبود.. حتی صمیمی ترین دوستانش بی اطلاع بودند..
من گم شده بودم یا او؟؟؟
هروز به امید شناسایی عکسی که در دستم بود
در بین افراد مختلف سراغش را میگرفتم،
به خودم امید میدادم که بالاخره فردی میشناسدش.
اما نه.. خبری نبود..
و عجیب اینکه در این مدت با خانواده های زیادی روبه رو شدم
که آنها هم گم شده داشتند.
تعدادی تازه مسلمان.. تعدادی مسیحی.. تعدادی یهودی..
مدت زیادی در بی خبری گذشت
و من در این بین با عثمان آشنا شدم
برادری مسلمان با سه خواهر.
مهاجر بودند و اهل پاکستان.
میگفت کشورش ناامن است و در واقع فرار کرده
که اگر مجبور نبود، می ماند و هوای وطن به ریه می کشید
که انگار بدبختی در ذاتشان بود.
و حالا باید به دنبال کوچکترین خواهرش هانیه
که ۲۲ سال داشت ، خیابانها و شهرها را زیرو رو میکرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود
آنهم به شکلی غیر قانونی
و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود .
اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم،
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه
قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس
در چشمهایش برق میزند.
ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه
گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان
برای صرف چای به خانه شان میرفتم
و من چقدر از چای بدم می آمد
اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.
مادرم چای دوست داشت
پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..
و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد..
حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان،
بر روی این کره، چای بنوشد.
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند
مهربان و ترسو، درست مثله مادرم
آنها گاهی از زندگیشان میگفتند
از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند
اما زود راه آسمان در پیش گرفت.
و عثمانی که درست در شب عروسی
نوعروس به حجله نبرده
لیلی اش را به رخت کفن سپرد..
و چقدر دلم سوخت به حال خدایی
که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست
هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم..
بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..
عثمان از دانیال میپرسید
و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم
و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت
که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد
از برادرِ شکست خورده در زندگیش
که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته
و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود
و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد
رفت و آمد کرد و هروز کم حرف ترو بی صداتر شد.
شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،
پرخاشگری میکرد.
در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد
و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال..
آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند
از تنها دلواپسی آن روزهاشان..
اما تمام تلاشها بی فایده بود.
هیچ سرنخی پیدا نمیشد..
نه از دانیال، نه هانیه..
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند.
و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت..
فقط فنجانی چای بود با خدا..
دیگر کلافه شده بودیم
هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی
برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم..
چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_نهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده
من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم.
اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود
و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش
اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.
عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد
تنها جا خورد.. و فقط پرسید:مبارزه؟؟
مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم
و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛
در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد
و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت
و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند
اما برادرم دوست داشتنی بود
پس باید برای خودم می ماند..
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود
باید از ماجرا سردرمیاوردم..
حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد
و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه..
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت
و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان
و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام
به مادرِ همیشه نگران توضیح میداد
و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب سخنرانی
تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود
کچل.. ریش بلند، بدون سبیل
و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده
و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند
و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر..
آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،
دانیال را از من گرفت..
آخ که اگر پیداش کنم
به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم..
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم
تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم
و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم
چه وعده هایی..
بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند
و از مبارزه ای عجیب میگفتند..
و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز
آب از لب و لوچه شان آویزان بود..
یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند
با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم
و او هم با سکوت در کنار ایستاد
و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..).
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_نهم
حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده
من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بردین از هم.
اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود
و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش
اما حالا …
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.
عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد
تنها جا خورد.. و فقط پرسید:مبارزه؟؟
مگر دیگر چیزی برای از دست داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم
و چقدر ساده، تمام زندگیم را؛
در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو.
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد
و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت
و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد، مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند
اما برادرم دوست داشتنی بود
پس باید برای خودم می ماند..
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود
باید از ماجرا سردرمیاوردم..
حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد
و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه..
مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت
و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان
و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام
به مادرِ همیشه نگران توضیح میداد
و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب سخنرانی
تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها..
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود
کچل.. ریش بلند، بدون سبیل
و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده
و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند
و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گر..
آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،
دانیال را از من گرفت..
آخ که اگر پیداش کنم
به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم..
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم
تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم
و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم
چه وعده هایی..
بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند
و از مبارزه ای عجیب میگفتند..
و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز
آب از لب و لوچه شان آویزان بود..
یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند
با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم
و او هم با سکوت در کنار ایستاد
و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه..).
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_یازده
و من گفتم..
از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو
از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر
و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال
حاضر به قبولش بودم
اما با پرواز هر جمله از دهانم،
رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد
و در آخر، فقط در سکوت نگاهم کرد
بی هیچ کلامی..
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال..
پس منتظر نشستم
تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود
یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم،
حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد
و به سرعت سقوط میکردم..
چقدر بچه گی باید میکردم و نشد..
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین
و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم
توسط عثمان. عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟
کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت
پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد
و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند
(سارا بپوش بریم..)
و من گیج (چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند
و کشان کشان به بیرون برد
کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت، دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود
و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم
بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم
و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم
و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت
و مهاجر نشین ایستادیم
و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم.. راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم.
از ترس تمام بدنم میلرزید
عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد
( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود..
حالا چی شده؟؟
همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی
دختره ی احمق؟؟
کم کم عادت میکنی.. این تازه اولشه..
یادت رفته، منم یه مسلمونم..)
راست میگفت و من ترسیدم..
دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم
ولی نه.. خدا، خدای همین مسلمانهاست..
پس تقلا کردم اما بی فایده بود
و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد
اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید..
آنجا دلها یخ زده بود..
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم
(شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)
و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد
چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟
نه نبود..
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور
در مقابل دری ایستاد
محکمتر از قبل بازوم را فشرد
و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید
(یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی..
پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.. میخوام مبارزه رو نشونت بدم)
و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد.
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_دوازده
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم،
حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد..
زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد. عثمان با سلام و لبخندی عصبی
من را به داخل خانه کشاند
و با دور شدن زن از ما
مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.
صدای زن از جایی به نام آشپزخانه بلند شد
( خوش اومدین.. داشتم چایی درست میکردم..
اگه بخواین برای شما هم میارم..)
و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید
که ناگهان صدای گریه نوزادی
از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت
و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید.
بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه
با سه فنجان چای نزد ما آمد
و کودک را از عثمان گرفت..
نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد
و فقط دلم دانیال را میخواست..
کودک آرام گرفت
و عثمان با نرمشی ساختی از زن خواست تا بنشیند
و از مبارزه اش بگویم..
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد
حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد..
و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه سینه
به دهان کودکش میگذاشت، لب باز کرد به گفتن..
از آرامش اتاقش.. از خواهرو برادرهایش..
از پدر و مادر مهربان ومعمولیش..
از درس و دانشگاهش..
از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند..
همه و همه قبل از مبارزه..
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود
که به طمع بهشت مسلمانان، راهی جنگ و جهاد شد.
جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..
اما مسلمان وار رفت..
و از منوی جهاد، نکاحش را انتخاب کرد..
نکاحی که وقتی به خود آمد
روسپی اش کرده بود
در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز..
و او هروز و هر ساعت پذیرایی میکرد
از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند
و به طمع پول، خشاب پر میکردند.
و وقتی درماندگی ، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد
از مردانی که نمیدانست کدام را پدر، نوزادش بخواند
و کدام را عاملِ ایدزِ افتاده به جان خود و کودکش
دلم لرزید..
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت
درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود
و او دست و پا میزد در میان مردانی
که گاه به جان هم میافتادند
محضه یک ساعت داشتنش..
تنم یخ زد وقتی از دختران و زنانی گفت
که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب
نکاح برایشان نمانده
و هروز هستند دخترکانی که به طمع بهشت خدا میروند
و برگشتشان با همان خداست..
و من چقدر از بهشت ترسیدم
وقتی پوشیه از صورت کنار زد
و بازمانده زخم های ترمیم شده
از چاقوی مردان مست روی گونه و چانه و گردنش،
سلامی هیتلر وار روانه ام کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_سیزده
وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم
راستی چقدر فضایش سنگین بود..
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم.
چشمم به عثمان افتاد
تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود
بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد (سارا.. حالت خوبه؟؟) آری..عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود.
آرام در خیابان ها قدم میزدیم
درست زیر باران. بی هیچ حرفی..
انگار قدمهایم را حس نمیکردم،
چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد
( واسه امروز بسه.. اما لازم بود.. روز بخیر..)
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت..
و باز حصر خودساخته ی خانگی
خانه ای بدون خنده های دانیال..
با نعره های بدمستی پدر..
و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی..
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم
دقیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم
دیگر نمیداستم چه کنم
باید آرام میشدم. پس از خانه بیرون زدم
بی اختیار و هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟ دانیال کجا بود.. ؟
یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟ کاش مانند مادر ترسو میشد.. حداقل، بود..
ناگهان دستی متوقفم کرد
عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد
(معلوم هست کجایی؟؟
گوشیت که خاموش..
از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد..
الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..)
و با مکثی کوتاه ( سارا.. خوبی؟؟)
و اینبار راست گقتم که نه..
که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟
عثمان خوب بود.. نه مثل دانیال.. اما از هیچی، بهتر بود..
پشت نرده ها، کنار رودخانه ایستادیم
عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد..
از گروهی به نام داعش
که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت
در کشورهای مختلف یار گیری میکند
که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه
و دانیال که یا گول خورده اند
یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده
که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی
که دیگر دانیال یکی از همان هاست
و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم
و برایش ترحیم بگیرم
چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود
این برادر زنجیر پاره کرده..
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان..
راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟ با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه، زل زده به جریان آب از هانیه گفت..
از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت..
از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش
خونخواری هرزه میماند
یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش
در هم آغوشیِ ایدز، جان تسلیم میکرد.
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید
و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت
(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..)
و من ماندم خیره و شنیدم ( همه چی درست میشه..)
و ای کاش راست میگفت ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_چهارده
عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم..
یعنی نمی خواستم که بشنوم
مگر میشد که دانیال را دفن کنم
آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟
عثمان اشتباه میکرد..
دانیال من، هرگز یک جانی نبود و نمیشد..
او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود..
دستی که نوازش کردن از آدابش باشد
چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد
و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر..
چند روزی با خودم فکر کردم
شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند..
اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن..
ولی هر چه میگشتم،
دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن..
باید دل به دریا میزند..
دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود..
اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده
و تنها تشابهی اسمی بود..
اما این پیش فرض نگرانترم میکرد
اگر به این گروه ملحق نشده، پس کجاست؟؟
چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که ….
چند روزی در کابوس و افکار مختلف
دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان
کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر..
و بیچاره مادر..
که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود
به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش
که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم
و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش
دانه های تسبیح را ورق میزد..
و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست
که حتی نبود پسرش را نفهمید..
شاید هم اصلا، هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد
و یا از احکام سازمانی اش
عدم علاقه به جگرگوشه ها بود..
نمیدانم، اما هر چه که بود
یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد..
تصمیم را گرفتم
و هروز دور از چشم عثمان
به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش
خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم
هر کجا که پیدایشان میشد، من هم بودم.
با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما
محضِ پهن کردن تور و صید برادر.
هروز متحیرتر از روز قبل میشدم..
خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود..
دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری..
چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد.
روزانه در نقاط مختلف شهر
کشور و شاید هم جهان
افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی
برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند
تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری
در بهشت شروع میشد
و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان
داوطلب ختم میشد .
و این وسط من بودم و سوالی بزرگ..
که اسلام علیه اسلام؟؟؟
مسلمانان دیوانه بودند.. و خدایشان هم..
از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها
متوجه شدم که مرز تبلیغشان
گسترده از شهر کوچک من در آلمان است
و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه، کانادا، آمریکا، آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی ست
که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد
و باز چرایی بزرگ؟؟؟
در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران
که همه شان، به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام می کرد ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_پانزده
بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند..
و این خوبی و توجه بیش حد، او را ترسوتر جلوه میداد..
اما در این بین فقط دانیال مهمترین اهم زندگیم بود..
و من داشته هایم آنقدر کم بود
که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم..
به شدت پیگیر بودم..
چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم..
مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم
( مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله ..
از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان.. برقرار حکومت واحد اسلامی)
مگر عقاید دیگر، حق زندگی نداشتند؟؟
یعنی همه باید مسلمان، آنهم به سبک داعشی باشند؟؟
و برشورهایشان را میخواند..
( زندگی راحت برای زنان.. استفاده از تخصص و دانش ..
داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش..
پرداخت حقوق..
داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال..
آب و برق و داروی رایگان.. امنیت و آسایش.. )
همه همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش..
چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت..
این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟
در ظاهر همه چیز عالی بود..
بهترین امکانات
و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،
آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین
مورد ممکن بود.. مذهب، مزحکترین واژه..
با این حال، بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید..
همه چیز، بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود
اما در برابر، تنها انگیزه ی نفس کشیدنم، مهم نبود..
باید بیشتر میفهمیدم.. مبارزه با چه؟؟؟
اسم شیعه را سرچ کردم..
فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر
و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت
آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا..
خون و خون و خون..
بیچاره کودکانش که با چشمان گریان
مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند..
یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟
یعنی این بریدگی های ، در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟
اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد..
درد و خون ریزی
محض همدردی با مردی در هزار چهارصد سال پیش؟؟
انگار فراموش کردم که مادر یک مسلمان ترسوست..
در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند..
در مقابل، شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند..
عجب دینی ست، اسلام…
هر چه بیشتر تحقیق میکردم
به اسلامی وحشی تر میرسیدم.. درداااا….
چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم..
وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی
مردی با این نام را از یاد برده بودم..
روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم
و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم..
و هرروز دندان تیزتر میکردم
برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم
را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود.
آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزد که کسی را در نزدیکم حس کردم ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
هدایت شده از ایده_عالـے🌿
سلام
با عرض معذرت خواهی امروز بخاطر یه سری دلایل رمان در کانال ها قرار نمیگیرد...
@roman_mazhabi
@roman_mazhabii
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_شانزده
در فکر بودم و بی خبر از دنیای اطراف..
چند قدم بیشتر به محل تجمع نمانده بود
که ناگهان به عقب کشیده شدم
از بچگی بدم می آمد کسی،
بی هوا مرا به سمت خودش بکشد
پس عصبی و تقریبا ترسید به عقب برگشتم
عثمان بود. برزخ و خشمگین
(میخوام باهات حرف بزنم).
و من پیشگویی کردم متن نصیحت هایش را
( نمیام.. برو پی کارت..)
و او متفاوتتر (کار مهمی دارم.. بچه بازی رو بذار کنار)
با نگاهی سرد بازوم را از دستش بیرون کشیدم
و به طرف محل اجتماع رفتم..
چند ثانیه بعد دستی محکم بازوی را فشرد و متوقفم کرد
( خبرای جدید از دانیال دارم.. میل خودته.. بای)
رفت و من منجمد شدم
عین آدم برفی هایِ محکوم به بی حرکتی.
با گامهای تند به سمتش دویدم و صدایش زدم..
(عثمان.. صبر کن..)
درست روبه رویش نشسته بودم
روی یکی از میزها در محل کارش
سرش پایین بود و مدام با فنجان قهوه اش بازی میکرد.
استرس، مزه ی دهانم را تلختر از قهوه ی ترک، تحویلم میداد..
لب باز کرد اما هیستریک
( میفهمی داری چیکار میکنی؟؟
وقتی جواب تماسهام و ندادی،
فهمیدم یه چیزی تو اون کله کوچیکت میگذره..
چندین بار وقتی پدرت از خونه میزد بیرون، زنگ درتون زدم..
هربار مادرت گفت نیستی..
نزدیکه یه ماه کارم شده کشیک کشیدن
جلوی خونتون و تعقیبت..
میدونم کجاها میری با کیا رفت و آمد داری..
اما اشتباهه.. بفهم.. اشتباه..
چرا ادای کورا رو درمیاری؟؟
که چی برادرتو پیدا کنی؟؟؟ کدوم برادر؟؟
منظورت یه جلاده بی همه چیزه؟؟؟)
داد زدم
(خفه شو..توئه عوضی حق نداری راجبه دانیال اینطوری حرف بزنی..) و بلند شدم..
به صدایی محکم جواب داد (بتمرگ سرجات..)
این عثمانِ ترسو و مهربان چند وقت پیش نبود
خیره نگاهش کردم..
و او قاطع اما به نرمی گفت
( فردا یه مهمون داری.. از ترکیه میاد..
خبرای جالبی از الهه ی عشق و دوستیت داره..
فردا راس ساعت ۱۰ صبح اینجا باش..
بعد هر گوری خواستی برو..
داعش… النصر.. طالبان.. جیش العدل..
میبینی توام مثه من یه مسلمون وحشی هستی..
البته اگه یادت باشه من از نوع ترسوشم
و تو خوونوادت مسلمونای شجاع و خونخوار..
راستی یه نصیحت، وقتی مبارز شدی
هیچ دامادی رو شب عروسیش، بی عروس نکن..)
حرفهایش سنگین بود.. اشک ریختم اما رفتم..
مهمان فردا چه کسی بود؟؟
یعنی از دانیال چه اخباری داشت
که عثمان این چنین مرا به رگباره ناملایمتی اش بست..
دلم برای عثمان تنگ شده بود..
همان عثمان ترسو و پر عاطفه..
مدام قدم میزدم و تمام حرفهایش را مرور میکردم
و تنها به یک اسم میرسیدم.. دانیال.. دانیال .. دانیال..
آن شب با بی خوابی، هم خواب شدم..
خاطراتِ برادر بود و شوخی هایِ پر زندگی اش..
صبح زودتر از موعد برخاستم..
یخ زده بودم و میلرزیدم..
این مهمان چه چیزی برای گفتن داشت..؟؟
آماده شدم و جلوی آینده ایستادم..
حسی دمادم از رفتن منصرفم میکرد..
افکاری افسار گسیخته چنگ میزد بر پیکره ی ذهنیاتم..
اما باید میرفتم..
چند قدم مانده به محل قرار میخِ زمین شدم..
دندانهایم بهم میخورد
آن روز هوا، فراتر از توانِ این کره ی خاکی سرد بود یا..؟؟؟
نفس تازه کردم و وارد شدم..
عثمان به استقبالم آمد
آرام ومهربان اما پر از طعنه..
( ترسیدی؟؟!! نترس.. ترسناکتر از گروهی که میخوای مبارزش بشی، نیست..)
میزی را نشانم داد و زنی سر خمیده که پشتش به من بود..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هفده
از هم باران… و شیشه های خیس..
زل زده به زن، بیحرکت ایستادم ( این زن کیه؟؟ )
و عثمان فهمید حالِ نزارم را
و میان دستانش گرفت مشتِ یخ زده ام را..
نمیدانم چرا، اما حس کسی را داشتم که برای شناسایی عزیزش، پشت در سرد خانه، میلرزد..
عثمان تا کنار میز، تقریبا مرا با خود میکشید
آخر سنگ شده بودند این پاهای لعنتی..
زن ایستاد.. دختری جوان با چهره ایی شرقی و زیبا..
موهایی بلند، و چشم و ابرویی مشکی
درست به تیرگی روزهایی که سپری میکردم..
من رو به روی دختر..
و عثمان سربه زیر، مشغوله بازی با فنجان قهوه اش
کنارمان نشسته بود.. چقدر زمان ،کِش می آمد..
دختر خوب براندازم کرد.. سیره سیر..
لبخند نشست کنار لبش، اما قشنگ نبود
طعنه اش را میشد مزه مزه کرد
(خیلی شبیه برادرتی.. موهای بور.. چشمای آبی..
انگار تو آب و هوای آلمان اصالتتون، حسابی نم کشیده..)
چقدر تلخ بود زبانِ به کام گرفته اش..
درست مثله چای مسلمانان..
صدای عثمان بلند شد (صوفی؟؟!!)
چقدر خوب بود که عثمان را داشتم..
صوفی نفسی عمیق کشید
( عذر میخوام. اسمم صوفیه..اصالتا عرب هستم
قاهره.. اما تو فرانسه به دنیا اومدم و بزرگ شدم
زندگی و خوونواده خوبی داشتم..
درس میخووندم، سال آخر پزشکی..
دو سال پیش واسه تفریح با دوستام به آلمان اومدم
و با دانیال آشنا شدم.. پسر خوبی به نظر میرسید
زیبا بود و مسلمون، واما عجیب..
هفت ماهی باهم دوست بودیم
تا اینکه گفت میخواد باهام ازدواج کنه..
جریانو با خوونوادم در میون گذاشتم اولش خوشحال شدن..
اما بعد از چند بار ملاقات با دانیال
مخالفت کردن، گفتن این به دردت نمیخوره..
انقدر داغ بودم که هیچ وقت دلیل مخالفتشونو نپرسیدم..
شایدم گفتنو من نشنیدم..
خلاصه چند ماهی گذشت
با ابراز علاقه های دانیال و مخالفهای خوونواده ام
تا اینکه وقتی دیدن فایده ایی نداره
موافقتشونو اعلام کردن. و ما ازدواج کردیم درست یکسال قبل..)
حالا حکم کودکی را داشتم که نمیداست ماهی در آب خفه میشود، یا در خشکی.. او از دانیال من حرف میزد؟؟؟
یعنی تمام مدتی که من از فرط سردرگمی
راه خانه گم میکرد، برادرم بیخیال از من و بی خبریم
عشقبازی میکرد؟؟ اما ایرادی ندارد..
شاید از خانه و فریادهای پدر خسته شده بود و کمی عاشقانه میخواست.. حق داشت..
دختر جرعه ایی از قهوه اش را نوشید
و عثمان انگشتان دستم را در مشتش فشرد..
( ازدواج کردیم.. تموم.. نمیتونم بگم چه حسی داشتم..
فکر میکردم روحم متعلق به دوتا کالبده..
صوفی و دانیال..
یه ماهی خوش گذشت با تموم رفتارهای عجیب و غریب تازه دامادم.
که یه روز اومدو گفت میخواد ببرتم سفر، اونم ترکیه..
دیگه روز زمین راه نمیرفتم..
سفر با دانیال.. رفتیم استانبول..
اولش همه چی خوب بود اما بعد از چند روز رفت و آمدهای مشکوکش با آدمای مختلف شروع شد..
وقتیم ازش میپرسیدم میگفت مربوط به کاره..
بهم پول میداد و میگفت برو خودتو با خرید و گردش سرگرم کن.. رویاهام کورم کرده بود
و من سرخوشتر از همیشه اطمینان داشتم به شاهزاده زندگیم..
یک ماهی استانبول موندیم..
خوش ترین خاطراتم مربوط به همون یه ماهه
عصرا میرفتیم بیرون و خوشگذرونی..
تا اینکه یه روز اومد و گفت بار سفرتو ببند..
پرسیدم کجا؟؟
گفت یه سوپرایزه.. و من خامتر از همیشه..
موم شدم تو دست این حیوون صفت..)
دانیال مرا حیوان صفت خواند..؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
@taranom_ehsas