eitaa logo
✍تـرنم احساس💕 رمان
417 دنبال‌کننده
739 عکس
59 ویدیو
37 فایل
کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 کانال اصلی رمان ما← @roman_mazhabi Sapp.ir/taranom_ehsas
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°•°• گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت. خجالت زده سرموپایین انداختم. همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد‌. . نگاهی به سنگ قبرانداختم. اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد. بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم: +بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله... (با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥 بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍) صدای صلوات از همه جای سالن میومد. مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن. خودم و خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی. واسطه عقد ما... چه حسه خوبی بود... بعد از تموم شدن مراسم، پدر همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران. مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم. درماشین و برام باز کرد: _بفرمایید عروس خانم. خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم. ماشین و روشن کردو راه افتاد. اما به سمتی که همه میرفتن نرفت! باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده. +کجا میخوایم بریم؟ باهمون لبخند نگاهم کردو گفت: _داریم بدید‌ میکنیم😐😂 با تعجب و خنده گفتم : +فراااار؟ حالا کجا میریم؟😅 _حرم شاه عبدالعظیم😊 بالبخند نگاهش کردم واقعا نیاز بود... البته داداش کوچیکش باما بود با ماشین خودش. اومده بود عکس بگیره. وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن و من پر از حس لذت بودم. تلفنش رو جواب داد: _سلام مامان +... _آره ما خودمون اومدیم حرم😊 +... _خواستم روز اول تنها باشیم 😊 +... _باشه چشم شماهم سلام برسون. +... _یاعلی. . زیارت کردیم و ناهار خوردیم. تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه. که نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود. و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود. در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم. با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم. جلو بندی داغون شده بود. حرکاتم دست خودم نبود. رنگم مثل گچ شده بود. دست و پاهام سرد بودن. تازه یادم افتاد چی شده. بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه. به سمتم دوید. سرمو تو آغوشش گرفت: _چیزی نیست خانوم چیزی نیست آروم باش... . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
•°•°•°•. نمیتونستم  اتفاقی که افتاده رو هضم کنم. و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد. داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک ماشین و کشوندن کنار گاردریل. ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم. چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه. خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟ به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم. خدایا شکرت که سالمیم. تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه. همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن. لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد. بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن. یه اسپندم دود کردن... . دوهفته اس از عقدمون میگذره. هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه. تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه. توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم. زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش... خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم... یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم. تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست. چقد دلم براش تنگ شده بود.... نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته. باید دعوتش کنم... تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم... گوشیم زنگ خورد. بود: +جانم _سلام عزیزم☺ +سلام آقایی خسته نباشی🙈 _ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است... باخوشحالی جیغ کشیدم: + وااای توروخدا😍 چه عالییی _اره خیلی خوب شد😊 من فعلا باید برم. شب میبینمت +باشه. قربانت یاعلی _یاعلی . _میتونی چشماتو باز کنی😊 آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم... چقد تغییر کرده بودم... صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊 و فیلم بردار وارد شدن. صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم. قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود. شنلو آروم بالا زد. چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید. لبخندمهمون لباش بود. آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد: _... . . ⬅ ادامه دارد... •°•°•°• @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
 (پایانی) •°•°•°• بالبخند از مهمان هاخداحافظی میکردم. زهرا اومد جلو. اشک تو چشمای نازش جمع شده بود. دستمو بازکردموبغلش کردم. _الهی خوشبخت بشی عشق زهرا ضربه آرومی به کتفش زدم: +من توروعاشقم😍🙊 مواظب خودت باش. سوارماشین شدیم و همه بوق بوق کنان دنبالمون. مسیرو عوض کردیم و چون کسی انتظارنداشت‌ راه رواشتباه رفتن. آره بازهم فرار کردیم😂 مامان به گوشیم زنگ زد: _کجا رفتین نیلو؟ +بیاین سمت فرودگاه و نذاشتم بپرسه چرا. و نگاه کردمولبخندی از ته دل زدم. همه توی فرودگاه ایستاده بودن. _ جان کاش میذاشتین فردا میرفتین الان خسته این. +نه پدر جان ما نذر کردیم و اینکه بخاطر همین خستگی گفتیم باهواپیما بریم. بابا دیگه چیزی نگفت. پرواز مارو اعلام کردن. با مامان و بابا و مامان و بابای خداحافظی کردیم. دست در دست هم از پله برقی بالا رفتیم. میگفت خیلیا دارن نگاهمون میکنن. خب دیدن هم داره والا. عروس و داماد بااین لباس تو فرودگاه😐 .l هواپیما در حال حرکت بود. آروم گوشه شنل و زدم بالا و از پنجره آسمون رو نگاه کردم.از همیشه پرستاره تر بود.یا شایدم از نظر من اینطور بود. خوابش برده بود. سرمو گذاشتم روی شونه اش و به آینده فکر کردم. با اینکه دم دمای صبح بود اما حرم شلوغ بود. وارد حرم شدیم. شنلمو کمی عقب داده بودم و چادرعروسمو انداخته بودم جلوی صورتم تا بتونم کمی از مسیرو ببینم. همه بالبخند نگاهمون میکردند. وارد صحن انقلاب شدیم. چشمم به گنبد طلایی رنگ افتاد. قلبم تند میزد ودستام عرق کرده بود. خوشحالی وصف ناپذیری تو وجودم رخنه کرده بود. اولین سفر دوتایی مون. اونم به مشهد. چی بهتر از این؟... صحن انقلاب کاملا فرش شده بود. کنار سقاخونه نشستیم. دستمو گرفت. گرمی لباش دست سردم رو گرم و صدای بم و مردونه اش گوشم رو نوازش کرد: _ممنونم که هستی عروسِ من... (ماڪہ بیچارـہ شدیم ڪاش ولے هیچ دلے، گیرِ لحڹِ بم مردانہ محڪم نشود) بغض گلومو فشرد.بغضِ عشق! بغض کرده بودم بخاطر این همه محبت. دستش رو فشار کوچکی دادم: +دوستت دارم... اونشب از همه چی گفتیم... از آرزوهامون... از عشقمون... از آینده مون... نماز خوندیم و دعا کردیم. دعا کردیم برای خوشبختی خودمون و همه جوونا... اشک ریختیم و شکر کردیم. برای اینکه ، برای هم شدیم... حالا... براے لحظہ اے آرام مےشوم ساعات خوب زندگےام درحرم گذشت... ⬅    •°•°•°• @Roman_mazhabi جهت عضویت 👇 ☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
💥 شیخ رجبعلــی خیاط گفتن👇 چشمت به نامحرم می‌افتد،👀 اگر خوشت نیاید كه مریضی!!😁 اما اگر خوشت آمد،🙃 فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو: ✨🌸 "یـــــا خیر حبیب و محبوب" یعنی: خدایا من تو رو می‌خوام، اینا چیه؟! اینا دوست داشتنی نیستن😑 {هرچه‌كه‌نپایددلبستگی‌نشاید} 😉 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌸 🍃پیامبر اڪرم صلی‌اللّٰه‌علیه‌وآله: هر گاه در برادرِ (دينى) خود سه صفت ديدى به او اميدوار باش: حيا، امانتدارى و راستگويى.. 📚نهج الفصاحه ص 193 ، ح 205 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🌸 🍃امام علی علیه‌السلام: چهار چيز است كه به هر كس داده شود خير دنيا و آخرت به او داده شده است: راستگويى، اداء امانت، حلال خورى و خوش اخلاقى.. 📚تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 217 ، ح 4282 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
اندر احوالات چهارشنبه‌ت رو،، مملو از عشقِ به خدا💚 عشـقِ بهـ ائمه ع💜 عشقِ بهـ شهدا💙 عشقِ به عزیزانت ڪن❤️ اینم ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
💜 ‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یا مَݩ هُــوَ أقْرَبُ إلَیَّــ مِݩ حَبـلِـــ الْــوَریــــد +ای آنڪهـ تو از رگـِ گردنـ بهـ منـ نزدیـڪ‌تریـ.. ـــــــــــــــــــــــــــــــــ میگما؛ باز به چی فڪر میکنی؟؟ همش کنارته همش داره نگات میکنه هی حواسش بهت هست! مشکل کارت کجاست که حس تنهایی میکنی؟ که حالت غمگین میشه بعضی وقتا؟! ؛ 🙃🙃🙃🙃 ! +با‌خودش‌عشق‌ڪن❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ 🌺 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
💖 ‍ دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه . _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه . _ هوووووووف. نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید . بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن . _ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری. امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از 11 سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشت . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ . کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده پنجره فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو رو همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من همه ی داراییم و به تو بدهکارم من جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من.. دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇🏻 🎈 @roman_mazhabi ╭┅═ঊঈ🎈ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... ح سادات کاظمی