میم مالکیت باید کل معنا رو بگیره
اما ما طوری نگاش میکنیم که ته
استکان میمونه ..
خلاصه برای تولدم جز غم چیزی ندارم ..
تنها جاییِ که توی وجودم از حضورش
عصبانی میشم ..
اصلا تمام ناراحتی همون میمِ شده ..
میمِ مالکیتِ من ، دور ریختی ترین
تولد من شده .. همه تولد میگیرن
شادی میکنند ، تازه من باید با این
تولد غصه بخورم ..
خوش به حال اونایی که
تولدهاشون بابا و مامانشون
کنارشون شادن .. رفقاشون
براشون کادو میارن ..
پیام های قشنگ میاد .. تازه
یه عده هم میگن تولدمِ مبارک
باشه و همه زیر اون پیام میدن و
این میممالکیت معنا میگیره ..
ولی برای من ماجرام متفاوتِ ، از
حضورش خسته شدم و برای این
خستگی هم کاری نمی کنم ..
همیشه میگم کاش نمیگفتم
تولدم ، میشُدِش بگی تولدش ،
ولی من مگه از خودم جدا
هستم .. 🥺😔
همیشه اینجوری نیست که
همهی شروعها از اولش بد
باشه ، اما وقتی سر موعدِ
خودش تموم نمیشه و
ادامه پیدا میکنه خسته
کننده میشه .. غم میشه
حسرت میشه، حسرت
نشدن ، نبودن ، ندیدن،
نچشیدن، حسرت نگاه،
حسرت چشمها، حسرت
آرامش، حسرت آسوده
سر به بالین گذاشتن ووو
شروعش رو دوست داشتم
ولی ادامهاش اذیت کننده شد ..
حزن شد و غم ..