🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_2 #عشق_در_میان_آتش حاج علی خان همراه چندتا از دوستاش اومده بودن، بچههایی که تو خط زخمی شده ب
#پارت_3
#عشق_در_میان_آتش
_از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟
+والا ما که اومدیم اونا مشهد بودن، مشغول نذر و نیاز بلکه خدا بهشون یه بچه بده، بعد از سقط بچه اولش دیگه باردار نشد، رفتن دست به دامان امام رضا بشن بلکه یه فرجی بشه.
_ توکل بر خدا ان شاالله خیره
- اگر اونجا بودی میگفتیم نازنین بیاد پیش تو معالجه بشه، اینطوری بهتر هم بود.
_من که کار خاصی نمیکردم نهایتش چهارتا دوا و دارو میدادم مثل بقیه، اصل کاری خداست.
علی از فرصت استفاده کرد و گفت:
علی: الهه جونم حالا که خونوادت اینجان من دیگه برم.
_ کجا؟
علی: اااا، الهه جان من سه هفته برا چی مرخصی گرفتم؟ برای روی ماه شما، مامان و بابا هم میخوان یه هفته اینجا بمونن، تو تنها نیستی تا من برم و برگردم.
میخواستم بهونه گیری کنم ولی دیدم خیلی بی انصافیه، زنها و دخترهای جوون تر از من شوهراشون رو بیشتر از چندماهه ندیدن، تازه علی میره پشت خط دیگه نگرانی هم نداشتم.
_ باشه برو، ولی علی تو رو سر جدت یه خبر از خودت بهم بده.
دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت:
علی: به روی چشم، بانو.
روز دوشنبه صبح علی الطلوع علی عازم خط شد، از جایی که ما تقریبا تو مرز بین سوریه و لبنان بودیم خطرات بیشتری ما رو تهدید میکرد.
از یه طرف اسرائیل، از یه طرف دست پرورده اسرائیل، داعش.
+ الهه مادر تو با این سر و صدا چطوری اینجا میخوابی؟
_عادت که نمیتونم بگم ولی کنار اومدم، مهم خود علی هست، تازه همین که حاج قاسم سلیمانی این حوالی نفس میکشه من خیالم راحته.
!الهه بابا جان از زندگیت راضی هستی؟ کم و کاستی که ندارید؟ من از علی هم پرسیدم حس کردم خجالت میکشه، ما براتون یه مقدار پس انداز کردیم، برای روز مبادا، هر روقت نیاز داشتید بگید من بهتون بدم، خیلی کم هست ولی خب میشه باهاش کاری کرد.
_ نه بابا جون خدا حفظت کنه ممنونم، الحمدلله همه چی خوبه، فقط بابا میشه یه چیزی بگم؟
! آره قربونت برم بگو
_ ما یه بچهای رو سرپرستی مالیش رو قبول کردیم، پدرش و خواهراش و برادراش کشته شدن، مادرش هم حال خوشی نداره، گه گاهی انتصار خانم بهش سر میزنه، ۱۵سالش هست، اگر میشه اون پس انداز رو ما برداریم بدیم به این دختر.
! خب، راستش من برای... مهم نیست من میدم به شما، هرجا خواستی خرجش کن من به اسم شما پساندازش کردم.
_ممنون بابا، خدا نگهدارت باشه، سایهات مستدام.
یک روز درمیان خونه مامان انتصار و حنان بودیم، روز جمعه قرار بود که برای نهار بریم خونه مامانانتصار.
همه چیز رو تو خونه جمع و جور کردم، چادرم رو سر کردم که بریم سمت خونه مامان.
پامون رو از در خونه بیرون نگذاشته بودیم که صدای تانک توی شهر پیچید، صدای توپهایی که از تانک میزد بیرون به گوش میرسید، بوی تند دود و غبارخاک خفه کننده بود.
در حیاط رو بستم خونوادم رو فورا برگردوندم خونه، محمدعلی ومحدثه حسابی ترسیده بودند.
_نترسید خاله چیزی نیست تموم میشه جانم.
متوجه شدم صدایی از بالا پشت بوم میاد، هرچی وسیله داشتم انداختم پشت در، دامن پا کردم، روسریم رو درست کردم که بهراحتی کشیده نشه.
صدای قدم هاش نزدیک تر شد، از پشت شیشه در دیدم که یکی پرید تو حیاط.
نفسم حبس شده بود، پشت در نشستم و متوسل به حضرت زهرا شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_3 #عشق_در_میان_آتش _از نازنین و آقا مجید چه خبر؟ نازنین باردار نشد؟ +والا ما که اومدیم اونا
#پارت_۴
#عشق_در_میان_آتش
حنان: باز کن الهه منم.
یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم.
_سلام، بیا داخل.
حنان: کوچهها رو بستن و محاصره کردن مجبور شدم از پشت بوم بیام، مامان گفت بیام سراغ تو وخانوادت، باید بریم یجایی.
_ کجا؟ مگه نمیگی محاصرهاست، بچه همراه داریم، پشت بوم خطر داره.
حنان: از پشت بوم نمیریم
_پس از کجا؟
حنان: بیا تا بهت بگم.
وارد اتاقی که مثلا مطب بود شد، کمدی که اونجا بود رو با کمک هم کنار زدیم، یه در اونجا بود.
_من دوسال اینجام چطور نفهمیدم.
حنان: فکر کردم علی بهت گفته.
_ نه چیزی نگفت.
حنان: بگو همه بیان، اینجا به زیر زمین میخوره من و داداش علی اونجا رو برا روز مبادا آماده کردیم، وقت نداریم زود بیاید.
_مامان انتصار چی؟
حنان: تا ده بشماری اومده.
همه خونواده رو فرستادیم زیر زمین، منتظر بودیم انتصار خانم بیاد.
_ یکم طول کشید حنان.
حنان: بشنو، صدای پای مامان، بریم کمک.
انتصار خانم یه بقچه رو پر از غذا کرده کیف پولش رو هم آورده، برا همین طول کشید تا خودش رو برسونه.
با کمک حنان وسایل رو سریع گرفتیم، و انتصار خانم رو پایین آوردیم، سریع رفتیم سمت زیر زمین، یه طناب بزرگ انداختیم دور کمر کمد، بعد از اینکه رفتیم، با کمک بابا و حسن کمد و کشیدیم سر جاش، طناب رو هم برگردوندیم، موبایل ها رو یا خاموش کردیم یا گذاشتیم حالت بی صدا.
یه مقداری راه رفتیم تو اون تونل تاریک، به یه جایی رسیدیم که تقریبا میشد اسم اتاق رو، روش گذاشت.
قالی و پتو بالشت داشت.
حنان: اینجا رو ده سال پیش درست کردیم، من اون موقع شش سالم بود، همون موقع که اسرائیل حمله کرد، ۳۴روز ما اینجا بودیم.
انتصار خانم: اتفضلوا؛(بفرمایید)
_ مامان، بابا، حسن آقا، بفرمایید بخورید.
بچه ها از ترس به رویا چسبیده بودن، چادر رویا رو محکم گرفته بودند، محمدعلی رو آوردم بغلم.
_ خاله قربونت بره نترس عزیزم، الان همه اینجا دور همیم، تموم میشه.
بی صدا گریه میکرد، به نفس نفس زدن افتاده بود، حق داشت بچه، تا حالا صدای تیر و تفنگ از نزدیک نشنیده بود.
_ حنان کجا میری؟
حنان: الان میام.
یکم از ما جدا شد، یه حالت پیچ مانندی داشت، چیزی پیدا نبود، به حالت خمیده باید وارد اونجا میشدی.
از مامان انتصار پرسیدم حنان کجا رفت:
انتصار: الان میاد متوجه میشی( البته به عربی)
بعد از چند دقیقه با چهارتا کلاشینکف و سه تا کلت کمری و دوتا نارنجک دستی برگشت، سه تا خشاب هم همراهش آورده بود.
حنان: اینا ممکنه لازم بشه، کی بلد کار کنه باهاشون.
! بده من دخترم من بلدم.
حسن: منم بلدم.
_ اینا رو چطور آوردی؟
حنان: هر وقت داداش طاهر و دوستاش از جنگ میان با خودشون اینا رو میارن، ماهم اینجا اینا رو پنهون میکردیم.
نیاز میشد، چند بار اومدیم اینجا، همیشه هم بخاطر اینکه اینا اینجا بودن نمیترسیدیم، یکم روحیه میگرفتیم.
هر بار یه دری باز میشد مقابلم از شجاعت این مردم، حنان اینقدر آروم حرف میزد انگار که یک بلای طبیعی مثل سیل رخ داده و بعد از چند روز تموم میشه میره، روحیهاش واقعا ستودنی بود.
حبس شدن ما تو اون زیر زمین، یک هفته طول کشید، غذا هامون رو دادیم به محمدعلی ومحدثه، بچهها بیشتر از ما نیاز داشتن.
کم کم توانمون رو داشتیم از دست میدادیم، من هم که باردار بودم، باز هم سردرد اومد سراغم، خدا خدا میکردم از حال نرم.
میوه و خشکبار رو میدادیم بچهها خودمون اندازه یه کف دست نون میخوردیم، معلوم نبود چقدر وقت دیگه اینجا باید باشیم.
هر چند که از شدت سردرد داشتم هلاک میشدم ولی به زور خودم رو نگه داشتم، نمیخواستم اطرافیان رو تو این شرایط نگران کنم و کاری کنم که درگیر من بشن.
توی اون تاریکی حساب روزها از دستمون رفته بود، گوشی من که خاموش شده بود، هرچی به علی پیام دادم جواب نیومد، گوشی حنان و مامان انتصار خاموش بود، طبیعتا شارژش رو نگه داشته بود، گوشی حنان رو روشن کردیم تا به علی دوبار پیام بدیم.
حنان: سلام داداش علی، اگر برگشتی بدون که ما جامون امن هست، رفتیم یه جای امن، خیالت راحت.
مجبور بودیم اینطوری پیام بدیم تا اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد لو نریم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۴ #عشق_در_میان_آتش حنان: باز کن الهه منم. یه نفس راحت کشیدم، در رو سریع باز کردم. _سلام، بی
#پارت_۵
#عشق_در_میان_آتش
آخرین زور باتری ها رو نگه داشتیم؛ از تاریخهایی که روی موبایل بود فهمیدیم الان ده روز هست اینجاییم، دیگه هیچی غذا نداشتیم، نه برای بچهها نه برای خودمون.
مامان انتصار دستش رو گذاشت رو پشتم، هی بهم دلداری میداد.
دیگه جونم داشت تموم میشد، سردردم دیوونهام کردهبود.
یکم چشمهام رو بستم، به دیوار تکیه دادم، شاید سردردم آروم میشد.
دیگه هیچ راه ارتباطی نداشتیم، خیلی هنر کرده بودیم که نوبتی گوشیهامون رو گذاشتیم برا ارتباط که اون هم دیگه قطع شد.
_ آخ علی، آخ؛ کجایی؟ چرا جواب پیامها رو نمیدی؟
با صدای پاهایی که بالای سرمون بود همگی به حالت آماده باش دراومدیم، من و حنان و محمدعلی و محدثه و رویا و مامان رفتیم عقبتر، بابا و حسن جلوی ما تفنگ به دست آماده بودند، سردردم شدت گرفت، از ترس تمام بدنم میلرزید، لرزش فَکَم رو هم نمیتونستم کنترل کنم.
رویا محدثه رو محکم بغل کرده بود، منو حنان و محمدعلی هم محکم همدیگه رو بغل کرده بودیم.
دستشون به کمد رسیده بود، صدای کشیده شدن کمد میاومد.
مدام شهادتین خوندم، صلوات فرستادم، اون لحظه تمام خاطرات خوشم با علی جلو چشمم اومد، اون لحظه حتی دلم برای بچهای که هنوز دنیا نیومده بود هم تنگ شد.
_ مامان دورت بگرده، باهم میریم بهشت، منو ببخش که نتونستم ازت خوب مراقبت کنم، حلالم کن.😭
حنان: الهه نترس، کسی جز داداش علی از اینجا خبر نداره، مطمئنم داداشم اومده.
_ ممنونم از دلداریت حنان.
لای در باز شد، نور باریکی به داخل اومد، تفنگ ها هم آماده بودند، یک باره یکی جفت پا پرید تو تونل.
با چراغ قوهای که دستش بود، ما رو برانداز کرد.
صدای خندهاش بلند شد، چراغ قوه رو، روی صورت خودش گرفت، یه جوون یهلا قبا، با ریشهای نارنجی، مقابل ما بود.
اگر شلیک میکردیم ممکن بود بقیه نیروها هم بفهمن و بیان، اگر هم شلیک نمیکردیم ما کشته میشدیم.
صدای تیر و تفنگها از بالای سرمون شنیده میشد، بیرون درگیری بود.
_یعنی علی اسیر شده که اینا از اینجا با خبر شدن؟
حنان: نه محاله، اون هیچ وقت اینجا رو لو نمیده.
_ پس چطور فهمیدن ما اینجاییم؟
حنان: نمیدونم، منم دارم به همین فکر میکنم.
چشمهام رو به زور باز نگه داشتم، دست و پاهام رو به سردی میرفت.
درگیری شدت گرفت، بابام و حسن، داعشی رو گرفتن و با قنداق تفنگ بیهوشش کردن.
دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم، دستهام بی حس شد و از حال رفتم.
+ الهه مامان، الهه...
- آبجی، الهه، بیدار شو.
چشمهام نمیدید، ولی میتونستم بشنوم، جوون حرف زدن و حرکت کردن نداشتم.
ولی همه چی رو میشنیدم.
نمیدونم چقدر درگیری طول کشید، ولی یه ساعتی به بعد صدای تیر و تفنگ نمیاومد، یه صدایآشنا میاومد ولی صدای علی نبود.
یا خوابم برده بود یا بیهوش شده بودم که دیگه حتی صدا هم نشنیدم.
نمیدونم چقدر بیهوش بودم، چشم که باز کردم، چشمهای علی روبه روم بود، دست مردونهاش روی سرم بود.
علی: منو ببخش الهه، من دوباره اشتباه کردم.
با شنیدن صداش فقط گریه کردم، نمیدونستم اشک شوق بود یا از ترس و دلتنگی.
علی: دیگه تموم شد، همه چی تموم شد، خدا رو شکر هم حال تو خوبه هم بچه.
_ پدر مادرم؟ رویا، مامان انتصار؟
علی: همه حالشون خوبه، همه.
_ علی درگیری شده بود، داعشی روبهروی ما بود.
علی: میدونم، من اونجا بودم، دیدم همه چی رو، چهارتا داعشی اومده بودن داخل، ما که رسیدیم اونا هم دست پاشون رو گم کردن، تو شادی بودن که تونل رو پیدا کردن ولی شادیشون رو به عزا تبدیل کردیم.
_ چطور ما رو پیدا کردن؟ اصلا تو چرا جواب پیامم رو ندادی؟
علی: واقعا جاش نبود، من میخوندم ولی جاش نبود پیام بدم یا زنگ بزنم، میدونستم شما کجایید، اونی که اینجا رو ناخواسته لو داده پسر ابو بلال بود، قبلا با ما یه بار اینجا پناه آورده بود، اومده بود که اینجا پناه بیاره کمد رو که کنار کشیده داعش از پشت سر اون رو زد.
با راهنمایی ابو مهدی خودمون رو رسوندیم اینجا، چهارتا داعشی مست و لایعقل که مشغول پایکوبی بودن رو زدیم، وقتی رسیدم بالا سرت بیهوش بودی.
شهر دوباره امنیتش رو بدست آورد، این ده روز ما حسابی درگیر بودیم، شهر دوباره افتاد دست نیروهای حاج قاسم، الان هم همه دوباره مثل قبل جمع شدن دور هم منتظرن ما دوباره برگردیم.
سرم که تموم شد و دوباره جون گرفتی برمیگردیم خونه.
بعد از حدود یک ساعت، برگشتیم خونه، مادر بیچارهام چشمهاش کاسه خون شده بود، از شدت گریه.
+ الهی دورت بگردم مادر، چی شدی دورت بگردم؟
- خوبی الهه جون؟
!بیا بشین بابا، بیا بشین.
_ من حالم خوبه نگران نباشید، خوبم.
انتصار خانم و حنان، تو همین چند ساعت خونه رو تمییز کرده بودند، هیچ ردی از خون و داعشی نبود.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۵ #عشق_در_میان_آتش آخرین زور باتری ها رو نگه داشتیم؛ از تاریخهایی که روی موبایل بود فهمیدیم
#ادامه_پارت_۵
با کمک علی رفتم تو اتاق دو نفره خودمون.
علی: یکم دراز بکش، حالت بهتر میشه.
_ممنون
علی: من الان میرم میگم یکم غذا درست کنن بیارن بخوری جون بگیری.
_غذا نمیخوام، یکم اینجا بشین.
علی: الهه تو زن قویای بودی، چرا هنوز میلرزی؟ همه الهه رو به دختری میشناختن که تمام وجودش رو تسلیم خدا کرده بود، حضرت زینب رو الگو قرار داده.
حالا چرا اینطوری شدی؟
_ بهم حق بده علی، من تا حالا از جنگ چیزی ندیده بودم، داعشی از نزدیک ندیده بودم، خودت چه حالی بودی وقتی که خواهر و پدرت رو از دست دادی؟
علی: حالم بد بود ولی سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم، بخاطرخونوادم.
آروم باش، توکلت به خدا باشه، خدا رو شکر دوباره دور هم جمع شدیم.
فردا پدر مادرت میرن ایران، اگه بخوای برای تو هم بلیط میگیرم باهاشون بری، حنان و مامان انتصار رو هم میفرستم چطوره؟
_من بدون تو جایی نمیرم، برم ایران بدتر نگران میشم، دوری از تو رو نمیتونم تحمل کنم.
علی: مامان انتصار دلش میخواست بره زیارت امام رضا، بنظرم باهاشون برو، بعد زیارت دوباره برمیگردی پیشم.
_نه علی، نه. مامان و حنان اگر میخوان برن، من نمیرم، بدون تو هیچ جا نمیرم.
علی: باشه عزیزم باشه، یکم چشمهات رو ببند، استراحت کن.
_ تو که دیگه نمیری؟
علی: نه همین جا هستم، آروم بخواب.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هرشکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#ادامه_پارت_۵ با کمک علی رفتم تو اتاق دو نفره خودمون. علی: یکم دراز بکش، حالت بهتر میشه. _ممنون علی
#پارت_۶
#عشق_در_میان_آتش
من و علی شال وکلاه کردیم تا فرودگاه مامان و بابا و حنان و مامان انتصار رو همراهی کردیم.
بعد از اینکه خیالمون راحت شد که اونا به سلامت میرسند و هواپیما پرواز کرد برگشتیم سمت خونه، بندهخداها دل نگران برگشتن ایران، کلی سفارش کرد مراقب خودت باش مادر، حتی اصرار کرد باهاشون برم ایران بعد زایمان بیام، اما قبول نکردم.
تو راه برگشت علی بجای خونه خودمون یه راست رفت خونه مادرش.
_ چرا اینجا اومدی علی؟
علی: اومدم لباسهای طاهر رو جمع کنم.
_ چیکار لباسهای طاهر داری؟
پیراهن وشلوار رو بغل کرد و زد زیر گریه، باورم نمیشد علی گریه کنه، تا دیروز منو به صبر و بردباری میخوند اما حالا...
نشستم کنارش، دست هاش رو گرفتم، میتونستم حدس بزنم چی شده.
_ طاهر شهید شده؟
علی: روز دوم محاصره شهر بود،من هنوز نرسیده بودم شهر، شب که رسیدم مقر دیدم یه ماشین اومد ایستاد، یه عده زخمی، یه عده هم شهید شده بودند، ابونافع که پیاده شد با من حرف نزد، دستش رو به شونه من زد و رفت پیش ابومهدی.
حدس میزدم چیزی شده، بین همه شهدا و زخمیها گشتم خبری از طاهر نبود، تا اینکه روز چهارم یه جعبه چوبی اومد مقر، گفتن جانشین ابوبکر البغدادی پیام آورده برامون، ابو مهدی و حاج قاسم در صندوق رو باز کرد، سر طاهرو سر یه پسر افغانستانی از تیپ فاطمیون رو فرستاده بودند، بدنش رو بهمون پس ندادن.😭
من نمیدونستم چیکار کنم، شنیده بودم شب قبلش سر اسماعیل رو بریدن و حاج قاسم چهل دقیقه همزمان با اون گریه میکرد ولی نمیدونستم طاهر هم شهید شده.
_ مامان انتصار میدونه؟
علی: نه، برا همین فرستادمش ایران بره سرگرم زیارت بشه. من دل گفتن این خبر رو بهش ندارم.
الهه طاهر فقط ۲۰سالش بود، چند شب قبلش اومده بود پیشم میگفت میخوام مثل تو زن بگیرم، اگر دختر خوب ایرانی سراغ داری معرفی کن، گفتم چرا ایرانی؟
گفت: دوست دارم شبیه آبجی الهه باشه، خیلی صبوره، خیلی خانمه، من خیلی آبجی الهه رو دوست دارم، ذوق کرده بود وقتی شنید داره عمو میشه.
منم کنار علی کم آوردم و اینبار دوتایی زدیم زیر گریه.
علی مدام میگفت: آه علی الاکبر، آه علی قلب الحسین، آه علی العباس.
برا خودش روضه میخوند عربی گریه میکرد، نمیخواست اشکهاش بی هدف بریزه.
علی: الهه تو الان تو شرایطی هستی که دعات مستجاب میشه، برام دعا کن این دلی که میلرزه ثبات بگیره، منم دلم میخواد شهید بشم، برام دعا کن الهه، دعا کن شهامتش رو پیدا کنم، دعا کن بتونم با این غم کنار بیام.
_ میخوای بری شهید بشی؟ پس من چی میشم؟ این بچه چی؟ ما باید باهم شهید بشیم، جهنم هم که بخوام برم بدون تو نمیرم.
چند روزی رو کنار هم گذروندیم، دلم میخواست مثل همه مادرها برم سونوگرافی و از حال بچهام خبر دار بشم اما اونجا هیچ امکاناتی نبود؛ چشمهام رو میبستم و انگشتهام رو میگذاشتم رو دستم تا نبضش رو متوجه بشم.
گاهی باهاش حرف میزدم، هرچند هنوز خیلی کوچیک بود و ماه دوم بودم ولی برای اینکه از تنهایی دربیام باهاش حرف میزدم.
مشغول نهار درست کردن بودم که صدای در رو شنیدیم.
_ کیه این وقت روز؟
علی: تو برو تو اتاق در رو هم قفل کن، من برم ببینم کیه.
_ باشه.
علی رفت سمت در؛ تو این شرایط به راحتی نمیشد در رو به روی هرکسی باز کرد، هرچند شهر دست نیروهای حزب الله بود ولی نفوذی ها که هنوز بودند.
پشت در اتاق منتظر علی موندم.
علی: الهه بیا بیرون.
_ کی بود علی؟
علی: نترس حامد اومده.
_ خب بسلامتی؛ چرا ناراحتی؟
علی: بدن طاهر رو پیدا کردن، میای بریم؟
_ بدون اینکه مامان انتصار وحنان باشن میخوای دفنش کنید؟
علی: مامان و حنان بیان چی ببینن؟ تن کباب شدهاش رو که سر نداره؟
حق با علی بود، سخت بود واقعا؛ همراه علی و حامد رفتیم بیمارستان.
من که طاقت نداشتم ببینم، حامد و بقیه بچهها سر و تن رو یکی کردن و گذاشتن توی تابوت و دورش رو گل بارون کردند.
علی به پهنای صورت اشک میریخت؛ رفت جلو و زیر تابوت داداشش رو گرفت.
واقعا روز سختی بود، حس میکردم قلبم میخواد از کار بیفته.
تو مجلس خاک سپاری و تشییع جنازه حاج قاسم و ابو مهدی هم شرکت کرده بودند، مراسم رو خونه خودمون گرفتیم، یه چندتا از این در و همسایه ها که هنوز تو شهر مونده بودند هم اومده بودن.
حاج قاسم علی رو کنار کشید در گوشش یه چیزی گفت، نفهمیدم چی، تا اینکه روز اعزامش اومد گفت:
علی: الهه، حاج قاسم تو سوریه برامون خونه امن پیدا کرده، از بچههای خودمون هستند، دوست طاهر و حامد، اونجا همه خانم ها هستند، کارهای تدارکات رو انجام میدن، میای بریم؟ اینجور تنها نمیمونی تا هفته دیگه که مامان و حنان برمیگردن.
یخورده فکر کردم، دیدم نظر خوبیه؟ اینجوری از علی هم دور نیستم و کمتر نگران میشم.
چند دقیقهای لباس هام و آماده کردم و وسایلم رو با خودم آوردم گفتم شاید اونجا نیاز بشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۶ #عشق_در_میان_آتش من و علی شال وکلاه کردیم تا فرودگاه مامان و بابا و حنان و مامان انتصار ر
#پارت_۷
#عشق_در_میان_آتش
روزها گرم و شبهابهشدت،سردواستخوان سوز بود.
برخلاف شهر که صدای تیر و تفنگ رو از دوردستها میشنیدیم، اینجا لالایی بچهها صدای تیروتفنگ بود.
خونهای که در اون مستقر بودیم به شدتامنیتی بود، دیوارهایی بتنی بهکار برده بودند که محافظ ما زنان باشه.
حرم خانم زینب نزدیکبود، آخر هفتهها دسته جمعی و گروهی میرفتیم زیارت.
داعش روی دیوارهای حرم نوشته بود:
(سترحلین مع اسد)»»»»(همراه بشار اسد نابود میشوی).
برایم جای سوال بود که اینا مگه با شعار آزادی بیان پیش نیومدن؟ چی شد پس حالا تخریب قبور رو جایز میدونن.
خودشون قبر ابن تیمیه رو آباد میکنن و محکوم میکنن کسانی که به اونجا حمله کردند، ولی به ما که میرسه مرتد و کافر خونده میشیم.
انگار خوشی به اهل بیت نیومده بود، حتی قبورشون هم مورد تجاوز قرار گرفته، تو سوریه هر روز، عصر عاشوراست که اسارت اهل بیت رقم خورد؛ اما یک تفاوت هست با عصر عاشورا، اینجا هزاران عباس و علیاکبر برای خانمزینب جان میدهند، خون عباس و علیاکبر بر زمین ریخت و هزاران عباس از آن جوشید و متولد شد.
_الو، سلام
علی: سلام عزیزم، خوبی؟
_چرا آروم حرف میزنی؟
علی: دفترم، صدام بیرون میره، مجبورم آروم حرف بزنم.
_ کاری داشتی؟
علی: گفتم حالت رو بپرسم، نینی چطوره؟
_ هردوتامون خوبیم، اگر بابایی بیاد یکم ببینیمش بهتر هم میشیم.
میتونستم تصور کنم علی الان با این حرفم چه لبخندی داره میزنه.
علی: دو هفته دیگه باهم برمیگردیم خونه.
_ ان شاالله.
علی: کاری نداری خانمی؟
_ نه ممنون.
علی: آها راستی، یه بیمارستان هست اینجا یکم امکانات داره، دور هست ولی بریم یه چکاپ کنیم بد نیست.
_ دستت درد نکنه بابایی، شما سالم بیا برگرد، ما هیچی ازتون نمیخواییم.
علی: باشه مامانی خانم.
امحسن، از همه ما بزرگتر بود، سه تا از پسراش شهید شده بودند، همسرش هم تو همون محاصره ده روزه شهر همراه طاهر و بقیه شهید شده بود، اما همچنان مقاوم بود، با جون دل غذا میپخت، اونجا همه هوای منو داشتن، وقتی فهمیدن از ایران اومدم کلی منو تحویل گرفتن، کار سنگین رو به من نمیدادن.
جمع دوستانهای داشتیم، امحسن عربیش خیلی برام قابل فهم تر بود، لهجهاش کمتر بود، راحتتر متوجهمیشدم چی میگن.
تو جمعمون یه بچه دوساله بود که دستش شکسته بود، این بچه همه خانوادهاش رو از دست داده، آوردنش اینجا هربار یکی اینو گردن میگیره و سرگرمش میکنه.
رئوف با من بیشتر دوست شده بود.
ام حسن: رئوف خیلی با تو رفیق شده، اگر موافق باشی رئوف با تو باشه ما هم بقیه کارها رو میکنیم.
_ خیلی هم عالی، من هم به رئوف میرسم هم کمکتون میکنم، دوست ندارم بقیه حس کنن من اینجا برای خوش گذرانی اومدم.
امحسن: اینجا رو من اداره میکنم، کسی جرأت نمیکنه رو حرفم حرف بزنه☺️
_ خدا حفظتون کنه.
مادر بودن رو زودتر از به دنیا اومدن بچهام داشتم تجربه میکردم.
با رئوف فارسی حرف میزدم، گوشش بیشتر آشنا میشد با فارسی، ارتباطمون هم راحتتر میشد.
اما خب رئوف اصلا حرف نمیزد، همه حرفهاش رو با اشاره میگفت، خیلی سخت بود برام، این بچه زبونش باز نمیشد.
اما من نمیگذاشتم ساکت بمونه، بعضی وقتها آروم و ضعیف میگفت: مامان
من ازش خواستم منو مامان صدا بزنه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۷ #عشق_در_میان_آتش روزها گرم و شبهابهشدت،سردواستخوان سوز بود. برخلاف شهر که صدای تیر و
#پارت_۸
#عشق_در_میان_آتش
تو اتاق خونه مشغول بازی با رئوف بودم که صدای یا حسین خانمها رو از تو حیاط شنیدم.
_ رئوف مامان اینجا بشین الان برمیگردم.
طبق معمول بدون حرف زدن فقط سر تکون داد.
وارد حیاط شدم، دو تا شهید آورده بودند، هر دوتا ایرانی، یکی هم زخمی.
فورا وسایلم رو برداشتم و اومدم تو حیاط یه ملافه سفید داشتیم، اونو پاره کردم، چندتا ، تا زدم ازش خواستم اینو به دندون بگیره، تیر توی ران پاش اصابت کرده بود، توی شرایطی که میشه گفت تقریبا غیر بهداشتی بود مجبور شدیم دست به این کار بزنیم، تو مسیر آمبولانس رو زده بودند، بخاطر همین نمیشد اونا رو بیمارستان برد.
به هر سختیای بود تیر رو بیرون کشیدم، مقداری، نخ بخیه و استریل داشتم، پاش رو بستم.
رزمنده لبنانی: خدا خیرتون بده خانم دکتر، ممنونم.
_ خواهش میکنم، خدا سلامتی رو ان شاالله زودتر شامل حالتون بکنه.
رزمنده: الان میتونم دوباره برم؟
_ کجا؟ با این پا؟ تازه بخیه زدم، یکم تکون بخورید خونریزی میکنه، تا حداقل سه هفته نباید اصلا تکونش بدید.
رزمنده: خانم دکتر سههفته خیلیه، ما باید بریم خط، بچهها رو یکییکی میزنن.
_خدا هست، شما با این پا برید قطعا نمیتونید بجنگید، ممکنه اسیر بشید اون موقع بدتر.
ام حسن: پسرم حرف گوش کن، سه هفته اینجا بمون، پات بهتر شد خودم میفرستمت بری جبهه.
بنده خدا دیگه حرفی نزد، تا سه هفته تو خونه موند.
ماریا: الهه، رئوف داره گریه میکنه، تو رو صدا میزنه.
_ الان میام. ... رئوف مامان چی شدی؟ دورت بگردم، چرا گریه میکنی؟
بغلش کردم و اشکهاش رو پاک کردم، ام حسن یه مقدار پوره سیب زمینی درست کرده بود، تو کاسه گذاشت و به من داد تا به رئوف بدم.
ام حسن: خیلی برام عجیبه، رئوف هیچ وقت برای هیچ کدوم از ما گریه نکرد، خیلی بهت وابسته شده. چیکار میکنی براش؟
_ هیچی والا، فقط باهاش بازی میکنم، شما که شاهدید.
ام حسن: خدا حفظت کنه دخترم، بچه صالح و سالم بهت بده ان شاالله خیلی کار ما رو راه انداختی، نمیدونی چقدر خوشحالم میبینم زبونش باز شده و تو رو صدا میزنه.
_ خدا رو شکر.
هفته آخر که قصد کردیم برگردیم بعلبک، با علی صحبت کردم، ازش خواستم رئوف رو هم با خودمون ببریم من که تنهام، توی ماههای بعد هم سختم میشه بیام اینجا حداقل اونجا تنها نمیمونم.
علی هم قبول کرد، رو حرف نه نیاورد.
حقیقتش خیلی از این جمع خواهرانه خوشم اومده بود، دلم نمیاومد اینجا رو رها کنم، تو این سه هفته ، چهاربار تونستم برم حرم زیارت.
اگر برگردم از زیارت محروم میشم، ولی خب زندگیم رو هم نمیتونستم رها کنم.
ام حسن: برو دخترم خدا به همراهت، کاش میگذاشتی رئوف اینجا بمونه.
_ نه میخوام سرپرستیش رو قبول کنم و با خودم ببرمش، من بچهها رو دوست دارم، اینجاکارتون سخته، من بیکارم، میتونم بهش برسم.
ام حسن: ظهور امام زمان رو ببینی ان شاالله، سایه پسرم علی از سرت کم نشه ان شاالله.
_ ممنونم از دعای قشنگتون.
بعد از حدود یک ساعت علی و حامد اومدن دنبالمون، رئوف رو بغل کردم و سوار ماشین شدیم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
یه درس از زیست شناسی دبیرستان بود
به نام "حواس "
میگفت بیشتر اندام های حسی بعد یه مدت که دربرابر محرک قرار بگیرن دیگه نسبت بهش
واکنش نشون نمیدن!
مثل حس بویایی
اگه یه مدت یه عطر توی فضا بمونه دیگه اعصاب بویایی تحریک نمیشن !
درست مثل ازدواج ،
اگه تا قبل از ازدواج درگیر رابطه های حرام بشی دیگه لذت زندگی عاشقانه و متعهدانه رو نمیفهمی ،
خلاصه که خیلی حواست باید باشه . . .
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۸ #عشق_در_میان_آتش تو اتاق خونه مشغول بازی با رئوف بودم که صدای یا حسین خانمها رو از تو حیا
#پارت_۹
#عشق_در_میان_آتش
هفته پیش که ما هنوز سوریه بودیم مامان انتصار و حنان برگشته بودند، حامد رفته بود دنبالشون و قضیه شهادت طاهر رو گفته بود.
حنان خیلی ناراحت بود، ولی مامان انتصار قویتر نشون میداد.
ولی خب این مردم به غم دیدن پشت سرهم عادت کرده بودند، تقریبا خیلی سریع برمیگشتن به حالت عادی.
حنان: این بچهرو چرا با خودت آوردی؟ خودت که بارداری.
_ بهتره، میخواستم از تنهایی دربیام، بعدشم من اونجا بهش عادت کردم دلم نیومد ولش کنم، با خودم آوردم، میشه پسر من و علی.
خیلی بچهاست هنوز، راحت با ما بزرگ میشه.
حامد: کاش همه مثل آبجی الهه بودن، خیلی دل بزرگی داره.
به تاریخ ایران حدودا یک هفته دیگه سال جدید شروع میشد، سال۱۳۹۶.
علی: بلیط گرفتم برا ایران.
_ ایران!؟ چه خبره؟
علی: نمیخوای بری عید رو اونجا باشی؟ سال تحویل کنار خونوادت؟
_ خب چرا دروغ، دوست دارم؛ ولی تو چی؟ میخوای بمونی اینجا منو تنها بفرستی؟
علی: نه منم باهات میام عزیزم، بریم اونجا یکم حال و هوات عوض بشه، نشد سوریه بریم سونوگرافی بگیریم، ولی اونجا ایران همه چی فراهم.
_خوبه، فقط چقدر اونجا میمونیم؟
علی: رفتنمون با خودمون هست، برگشتنمون با خدا.
برام این سفر خوب بود، اونجا میتونستم برا رئوف هم لباس بخرم، یه چندتا لباس نوزادی هم همین طور، حداقل برا یه مدت خیالم راحت میشه، اگر برگردیم معلوم نیست کی دوباره بتونیم بریم ایران و باید احتیاط کنم.
کسی از خانوادهام خبر نداشت که من و علی قراره بریم ایران، سوپرایز کنیم خانواده رو.
_ رئوف مامان بیا بالا، آروم، آروم
علی: بده من بغلش کنم خب.
_ نه، بزار یاد بگیره، یکم پاهاش قوت بگیره.
علی: چشم مامان خانم.
رئوف رو آرومآروم از پلهها بردم بالا.
رئوف رو تو بغلم نشوندم، علی هم کنار دستم نشست.
علی: بده من بغلش کنم، تو نباید سنگینی برداری.
_ سنگینی کجا بود، این بچه مثل پر میمونه.
حدود هفت ساعت و خوردهای ما تو مسیر نه، بهتره بگم رو هوا بودیم.
رئوف: مامان، آب
_جان مامان، صبر کن الان برات تو لیوان میریزم.
هر بار که رئوف به حرف میاومد قند تو دلم آب میشد، خیلی شیرین حرف میزد، حتما پدر مادرش از آسمون هم مثل من از دیدن بچهشون خوشحالن.
علی اینقدر خسته بود که تو همون ساعتهای اول خوابش برد، رئوف هم رفته رفته خسته شد و سرش رو ، رو سینه من گذاشت و خوابید.
از پنجره هواپیما به زیر دستهام نگاه میکردم، شهر و کشور و آدمها معلوم نبودند خیلی ریز و ناپیدا بود.
آرزو کردم، کاش این برگشتم به ایران ابدی باشه، خاک وطنم، بوی هوای لطیف ومهربان ایرانم، هیچ قابل مقایسه با لبنان نیست.
خوشحال بودم از سفرم به ایران، یه چند شبی رو بدون سر و صدا و تیر و تفنگ ترس میتونم بخوابم.
بعد از هفت ساعت پرواز بالاخره به ایران رسیدیم، بعد از دوسال دوری برگشتم وطنم، ایران عزیزم، ایران زخم خورده اما مقاوم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
،،
آنچه انسان را از خداغافل میکند
نه زیبایی ها
بلکه تعلق داشتن به زیبایی هاست !
|#آوینی🌱|
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_۹ #عشق_در_میان_آتش هفته پیش که ما هنوز سوریه بودیم مامان انتصار و حنان برگشته بودند، حامد رف
#پارت_۱۰
#عشق_در_میان_آتش
تنم حسابی کوفته شده بود، حدود ساعت ۸شب بود که رسیدیم، رئوف همچنان خواب.
رئوف رو خودم بغل کردم و علی وسایل ها رو برداشت.
چون کسی از اینکه ما اومدیم ایران خبر نداشت، طبیعتا کسی اونور گیت منتظر ما نبود.
یه تاکسی گرفتیم و سمت خونه مامان راه افتادیم.
_ حس میکنم تو این دوسال که نبودم ایران عوض شده.
علی: همش دوسال نبودی، همه چی سر جاش بنظرم، فقط درختها یکم قد کشیدن، یکم هوای تهران آلودهتر شده.
_ باشه، علی خان.
علی: نمیخوای زنگ بزنی بگی اومدیم ایران، تو راهیم؟
_ نه، میخوام پشت در که رسیدیم زنگ رو بزنم اونوقت که باز کردن خودشون میفهمن.
علی: میخوای مقابله کنی؟ جبران کاری که خودشون کردن.
_ اهم، سوپرایز در مقابل سوپرایز.
چشمم به مطبی خورد که دو سال پیش برا خودم بود، چه اتفاقاتی توش از سر گذروندم.
حالا شده بود مطب آقای دکترجنانی.
یادمه من دوسال پیش فروخته بودم به خانمی به اسم محبوبه متحد، احتمالا ایشون هم دیگه واگذارش کرده.
دلم خواست به دوتا خواهری که چهارسال پیش دیدم هم سر بزنم، آخرین بارشب عروسیم بود که اونا رو دیدم، حالا که فکر میکنم چقدر تو ایران کار دارم.
سرم رو تکیه دادم به صندلی که چشمم خورد به تابلوی ثبت احوال.
_ علی
علی: بله
_ فردا برو اول وقت اقدام کن، نه، اول بپرس ببین چطوری میشه برا رئوف شناسنامه گرفت.
علی: شناسنامه؟ فکر کنم خیلی کار قضایی و حقوقی داشته باشه.
_ مشکلی نیست، دوست بابا وکیل، از اون کمک میگیریم.
علی: چشم میپرسم.
_ راستی فردا بیمارستان هم میخوام برم، ببرم دست رئوف رو یه چک بکنن اگر استخونش جوش خورده دیگه دستش رو باز کنن، گناه داره بچه.
علی: آره فکر خوبیه، فقط نوبت سونوگرافی هم یادت نره.
_ چشم، اون رو هم حتما انجام میدم.
بعد از حدود یک ساعت بالاخره ما رسیدیم.
خونه پدری، خونهای که الان نه رویا توش هست، نه نازنین.
علی دستش رو سمت دکمه آیفون برد.
! بله بفرمایید.
_ حاجی، دخترتون رو براتون پست کردن از لبنان، میشه لطفا بیاید تحویلش بگیرید.😅
!الهه!
نمیتونم حدس بزنم پدرم با چه سرعتی خودش رو به در حیاط رسوند، وقتی در رو باز کرد انگار که دنیا رو بهش داده باشن، منو محکم بغل کرد.
! نفس بابا، دختر بابا، خوش اومدی، چه بی خبر؟
علی: الهه خواست سوپرایزتون کنه.
! سلام علی آقا خوش اومدید.
به همون اندازه پدرم علی رو محکم بغل کرد.
چشمش به حالت سوال به رئوف افتاده بود.
_نگران نباش بابا طبیعتا هنوز بچه من دنیا نیومده، هنوز سه ماهم هست.
علی: بریم داخل قضیهاش رو تعریف میکنیم.
_ بابا مهمون دارید؟
! غریبه نیستن بابا، امشب نازنین و مجید و رویا و حسن و بچههاشون اومدن، قرار گذاشتیم چرخی باشه تا شب عید، لحظه تحویل سال خونه هرکی افتاد شام همه رو مهمون میکنه.
_چه خوش سعادتم من، یه مهمونی هم قراره بریم.
+ حاجی کی بود؟
! بیا ببین چی آوردم براتون.
محمدعلی: خاااااله الهه.
محدثه: آخ جون خاله الهه اومده.
_ الهی من دورتون بگردم فینگیلیا.
+مادر دورت بگرده، خوش اومدی، نورچشم خونه.
_ممنونم مامان.
- الهه، چه بی خبر! خوش اومدی.
_ دیگه وقت نبود خبر کنم.
نازنین: مارو هم یکم تحویل بگیر الهه خانم.
_ نازنین!؟ چقدر عوض شدی! چه خانم شدی؟
نازنین: بی وفا نمیگی خواهر دارم، یه زنگی بزن.
_ حلال کن بخدا اونجا تو شرایطی نیستم که زنگ بزنم.
- این بچه !؟
_توضیح میدم، فقط من برم اتاق خودم این بچه رو بزارم اونجا.
+ تخت که نداره، صبر کن براش یه تشک بیارم.
_ ممنون مامان.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~