eitaa logo
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
791 دنبال‌کننده
709 عکس
438 ویدیو
2 فایل
تبلیغات پذیرفته میشود به آیدی زیر مراجعه کنید @bentalhasan
مشاهده در ایتا
دانلود
خاك هم در مکتب ِ امام حسین علیه‌السلام محترم است ؛ وگرنه تربت‌اش خود ، بانی ِشفا نبود .
امام چهارم عليه السلام فرمودند: مبادا به گناهى كه انجام داده اى خوشحال باشى، زيـرا اظـهار شـادى بخـاطـر گـناه از انجام آن «گناه» بزرگتر است.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_57 #آبرو بعد از جواب رد دادن به خانواده حاج قاسم، زهره تب و لرز گرفت و حرص می‌خورد. ملکا: چ
محمد‌حسین: سلام، خوبی؟ ملکا: سلام، ممنون، شما خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟ محمد‌حسین: الحمدلله اینجا هم خوبه. ملکا: کاش می‌شد تصویری صحبت کنیم. محمدحسین: منم دوست داشتم ولی خب شرایطش نیست، الان یه ۲۵روز اینجاییم، ان شاالله دیگه چیزی نمونده، چشم رو هم بزاری من ایرانم. ملکا: کم کمش سه هفته دیگه مونده، همش ۲۵ روز گذشته فقط. محمد‌حسین: چه کم طاقت. ملکا: دیگه چه خبر؟ محمد‌حسین: سلامتی، چه خبر از نازنین و امتحاناتش؟ ملکا: خدا رو شکر چهارتا از امتحاناتش رو داده، تا اینجاش خودش راضی بوده. محمد‌حسین: تونستی باهاش اخت بشی؟ ملکا: نه خیلی، بیشتر وقتش رو برا درس می‌گذاره، فقط می‌برم و میارمش، چندباری خواستم ببرمش کافه ولی قبول نکرد. محمد‌حسین: عادیه، کم کم درست میشه. ملکا می‌تونم یه چیزی رو به عنوان راز بهت بگم؟ ملکا برای بار اول می‌شنید محمد‌حسین اینقدر راحت اسم کوچیکش رو میاره، پشت تلفن گل از گلش شکفته بود. ملکا: حتما، چرا که نه. محمد‌حسین: راستش... یعنی نمی‌دونم چجوری بگم. ملکا نگران شد، دستش رو قلبش گذاشت و چشماش رو بست تا محمد‌حسین ادامه حرفش رو بزنه. محمد‌حسین: من عراق نرفتم. ملکا: چی!؟ عراق نرفتید؟ پس .... محمد‌حسین: من رفتم دمشق، اولش نگفتم چون می‌دونستم اذیت می‌شید، هم شما هم پدر و مادرم. ملکا: دمشق!؟ یعنی ... محمد‌حسین: نمی‌خوام نگران بشید، ولی خب ...... محمد‌حسین کمی مکث کرد، از حرفی که می‌خواست بزنه می‌ترسید. محمد‌حسین: تو اولین نو‌عروسی نیستی که در مدت کمی بعد از ازدواجش شوهرش تنهاش می‌زاره. وهب رو یادت بیار، همش بیست روز بود ازدواج کرده بود. به هر‌حال اینجا جنگه، اینو نمی‌گم که نگران بشی، اما هر اتفاقی ممکنه بیافته. ملکا: تو رو خدا اینجور نگید. ملکا بغض کرد و دست رو دهنش گذاشت، آخرش هم حریف اشکاش نشد و بی‌رحمانه سرازیر شدن. محمد‌حسین: ملکا خانمم، گریه نکن، قوی باش، هر اتفاقی برا من بیافته لطفا تا جایی که می‌تونی حواست به نازنین باشه. ملکا خانمم، خودت رو بعد من از زندگی محروم نکنی‌ها، شاید من نتونم چیزی که خواستی رو بهت بدم و خوشبختت کنم، ولی نمی‌خوام از زندگی محروم بشی. اشک‌های ملکا شدت گرفت و دست در دهن اشک ریخت تا اعضای خانواده صدای گریه‌اش رو نشنوند. محمد‌حسین: ملکا صدام رو می‌شنوی؟ ملکا: بله، می‌شنوم. محمد‌حسین: همه اینا احتمال و صددرصدی نیست، ولی خواستم احتیاط کرده باشم. ملکا: می‌سپارمت به خانم سه ساله، قسمش میدم به سر آشفته و لبان خونین پدرش تو رو سالم به من و خانواده‌ات برگردونه. محمد‌حسین: برا عاقبت به‌خیری من بیشتر دعا کن. ملکا: تو هم اونجا منو دعا کن. محمد‌حسین: چشم، حالا اجازه هست برم؟ ملکا: خوشحال شدم صدات رو شنیدم، ما رو بی‌خبر از خودت نذار. ‌محمد‌حسین: چشم ملکا با چشمان پر اشک و بغض در گلو و غم بزرگ در دلش تماس را قطع کرد. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
لا تَدعُوا نُورَ الحُسَين يُخمَد فِي وجودكم . . . نگذارید نور "حسین علیه‌السلام" در وجودتان خاموش شود :))) | مناسب‌ِ‌بیو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این‌رَسم‌ِدُنیآنیست‌یَعنی‌حُدُود‌ِکَربَلآتَم‌ وآسِه‌مَن‌جآنیست🥺❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت ۲ هستید بریم پارت بعدی؟🤓
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_58 #آبرو محمد‌حسین: سلام، خوبی؟ ملکا: سلام، ممنون، شما خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟ محمد‌حسین: ال
نازنین‌زهرا: زن داداش خوبی؟ ملکا: آره عزیزم، خوبم نازنین‌زهرا: دوتا گوش بالا سرم می‌بینی؟ ملکا: دور از جون عزیزم نازنین‌زهرا: ناراحتی دست رد به سینه‌ات زدم نیومدم کافه؟ ملکا: نه نازنین جونم، میدونم درس داری و کارت سخته عزیزم. نازنین‌زهرا: بالاخره یه چیزی شده، تو تا چند روز پیش اینطور نبودی، پکری، گرفته‌ای، صدات بغض داره. نکنه دل تنگ محمد‌حسین شدی؟ ملکا: دروغ چرا هم دلتنگم هم نگران. نازنین زهرا: نگران نباش داداش من پوست کلفته. ملکا: ان شاالله همین طوره. نازنین‌زهرا: تا امتحان بعدی چهار روز وقت دارم، بریم گردش یکم. ملکا: جدی گفتی؟ نازنین‌زهرا: آره، جدی جدی گفتم. نازنین زهرا ملکا رو برد گردش تا شاید حال و هواش عوض بشه بتونه از زیر زبونش حرف بکشه. نازنین‌زهرا: به محمد‌حسین زنگ هم زدی؟ ملکا: بله، دو هفته پیش. نازنین‌زهرا: خب اگر صحبت کردن با اون آرومت می‌کنه دوباره باهاش تماس بگیر. ملکا: نه، میدونم سرش شلوغه. نازنین‌زهرا: محض اطلاعت بگم، دیروز با من از یه شماره ناشناس تماس گرفت. اگر بخاطر جایی که رفته نگرانش هستی باید بگم نترس، خط نرفته، داداش من مونده تا اذن میدون بهش بدن. ملکا: تو از کجا فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟ نازنین‌زهرا: نه، ولی یه اشتباه بزرگی کرد، شماره‌ای که ازش تماس گرفت کد داشت، کد عراق نبود. ملکا: پس تو هم فهمیدی اون کجا رفته، مامان و بابا هم میدونن؟ نازنین‌زهرا: نه، به من هم دیروز گفت از عراق یک هفته دیگه برمی‌گرده. ملکا: دو هفته‌است شب‌ها کابوس می‌بینم، خواب ندارم. نازنین‌زهرا: چرا به من نگفتی؟ ملکا: چون از من خواسته بود به کسی نگم، قسمم داده بود نازنین‌زهرا: حالا دیگه راحت بخواب، مامان و بابا دیروز رفتن یه گوسفند خریدن برا سلامتی محمد‌حسین، رد خور نداره. البته من خیلی به اینا اعتقاد ندارم، کائنات و کارما اگر درست کار کنه همه چی خوب اتفاق می‌افته، به نیت تو هم بستگی داره، فال نیک بگیر همه چی رو. ملکا: ان شاالله خیره، ممنون بابت بستنی. نازنین‌زهرا: امیدوارم با اومدن محمد‌حسین دلت هم خنک بشه. ملکا: ممنون عزیز دلم. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
پارت بعدی رو ساعت چند بزارم؟🤓 https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
بعضیا به این عکسا می‌گن فانتزی🤢 من میگم اسید🥴 همون سم خالص شما😬 والا بوخودا🤭
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_59 #آبرو نازنین‌زهرا: زن داداش خوبی؟ ملکا: آره عزیزم، خوبم نازنین‌زهرا: دوتا گوش بالا سرم می
روزها به کندی می‌گذشتند، ملکا همچنان خواب و‌خوراک نداشت؛ دلهره داشت، بعد از اون شب حتی دیگه می‌ترسید مجدد به محمد‌حسین زنگ بزنه، می‌ترسید جوابی نشنوه، می‌ترسید بهش خبری بدن که آرزوهاش رو پرپر می‌کنه، این یک هفته اندازه چندماه بود، نمی‌گذشت. سمانه: ملکا مادر مدتیه حال و روزت خوش نیست، چیزی شده؟ ملکا: نه، چی باید شده باشه. سمانه: نمی‌دونم، ولی اینقدر پرت از مرحله نیستم، چند شبه نه خواب داری، نه خوراک. ملکا: نگرانی‌های همیشگی و دغدغه زحمتی که این روزا بخاطر خرید جهیزیه گردنتون افتاده، چیز دیگه‌ای نیست. سمانه: امیدوارم همین طور باشه. ملکا با لبخند مادرش رو همراهی کرد و خودش هم راهی خونه حاج معالی شد. زهره: دختر چرا یکم شرم نمی‌کنی؛ همش آویزون زن داداشت هستی. نازنین‌زهرا: مگه من با چوب زدمش که بیاپ منو بیاره و ببره؟ گفت محمد‌حسین خواسته این کار رو براش بکنم منم قبول کردم. زهره: گفته باشه، تو یکم شرم و حیا باید داشته باشی. نازنین‌زهرا: شرم، حیا، خجالت، چه خبرتونه؟ مگه دارم گناه می‌کنم؟ خیلی از من خسته شدی بگو گورم رو از اینجا گم کنم، چرا همش پاپیچم میشی بی‌دلیل؟ من که تو اتاقم خودمو حبس کردم، آسه میام آسه میرم. چتونه؟ محمد‌علی: خجالت بکش، رو پدر و مادر صدات رو بلند نکن. نازنین‌زهرا: یه چیز جالب تو اون حوزه علمیه خراب شده یاد گرفتم، تعجب می‌کنم شما چطور یاد نگرفتید اینو! فرزندان هم می‌تونن پدر و مادرشون رو آق کنن. همون طور که من حق ندارم بی‌ادبی کنم شما هم حق ندارید به من بی‌ادبی کنید و صداتون رو برام بالا ببرید، شما هیچ برتری به من ندارید، من هم برتری نسبت به شما ندارم. زهره: به‌به، به‌به، چی یاد گرفتی اونجا؟ این نتیجه تعلیمات این دبیرستان خراب شده‌است. نازنین‌زهرا: همون چیزی که شما یاد نگرفتید، الان هم کار دارم، لطفا مزاحم نشید. زهره: خدایا چه گناهی به درگاهت کردم؟ این بچه ناخلف چیه گذاشتی تو دامنم. نازنین‌زهرا: اگر دعا و نفرینتان تموم شد لطفا برید من درس دارم. محمد‌علی و زهره برزخی شدند و از اتاق بیرون رفتن. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز کجا بودیم؟😃 کلاس عکاسی😍 تابستون پر حرفه ❤️
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_60 #آبرو روزها به کندی می‌گذشتند، ملکا همچنان خواب و‌خوراک نداشت؛ دلهره داشت، بعد از اون شب
نازنین‌زهرا: چرا رو پات بند نیستی زن داداش؟ یادت باشه مامان و بابا فکر می‌کنن محمد‌حسین رفته عراق و کربلا و الان هم از زیارت برمی‌گرده. ملکا: نترس، چیزی لو نمیدم. نازنین‌زهرا: با این دلهره‌ای که داری به محض دیدنش کار دستمون میدی. ملکا دست نازنین رو گرفت و لبخندی زد و گفت: ملکا: نگران نباش عزیز دلم. بعد از ساعتی انتظار محمد‌حسین از هواپیما پایین اومد، ملکا بعد از دو هفته یه نفس راحت کشید. نازنین‌زهرا: دیدی گفتم داداشم پوست کلفته چیزیش نمیشه، اینم شوهر سرکار خانم سُرُ و مُر و گنده. ملکا: خدا رو شکر، خیلی خوشحالم نازنین. زهره با مشت به سینه می‌زد و قربون صدقه قد و بالای محمد‌حسین می‌رفت. محمد‌حسین: سلام. محمد‌علی: سلام پهلوون، شیرنر بابا، خوش اومدی عزیز دلم. محمد‌حسین خم شد و بوسه‌ای به دست پدرش زد، سر بالا آورد و چشم به چهره مادرش دوخت، زهره به پهنای صورت اشک می‌ریخت. محمد‌حسین: می‌دونی طاقت دیدن اشکات رو ندارم، گریه نکن مادر، من که سالم برگشتم، ببین. زهره: اشک شوق مادر، این دو ماه مردم و زنده شدم عزیزم. خدا رو شکر که سالمی عزیزم. محمد‌علی: خوشگل بابا الان خودش خانواده داره، بنظرم به پشت سرت هم یه نگاه بنداز. محمد‌حسین برگشت، ملکا و نازنین پشت سرش بودن. در کمال حجب و حیا با ملکا سلام علیک کرد، نازنین رو به آغوش کشید و خوب نگاهش کرد. محمد‌حسین: خدا میدونه چقدر دلم براتون تنگ شده بود، راستش از یه جایی به بعد آرزوی طول عمر می‌کردم فقط بتونم یک بار دیگه خانواده‌ام رو ببینم. محمد‌علی: آقا امام حسین حواسش به تازه‌ داماد‌ها هست. محمد‌حسین خندید و همگی راهی پارکینگ فرودگاه شدن. ملکا دوشادوش محمد‌حسین راه می‌رفت و نازنین با فاصله چند قدمی پشت سر اونا راه می‌رفت. محمد‌حسین پشت کنار ملکا و نازنین نشست. نازنین سرش نزدیک گوش محمد‌حسین آورد وگفت: خوب در رفتی آقا داماد، هیچ کس نفهمید کجا رفته بودی، ویژه زیارت قبول. محمد‌حسین نگاهی به ملکا انداخت و بعد نگاهش سمت نازنین چرخوند. نازنین زهرا: الکی نگاه اون زن نکن، خودت سوتی داد جناب سپاهی. محمد‌حسین: چه سوتی!؟ نازنین‌زهرا: برسیم بهت میگم، تو که نمی‌خوای حاج خانم بفهمه کجا بودی؟ محمد‌حسین آروم دستش رو پیش برد و بازوی نازنین رو محکم گرفت. همه تو کوچه منتظر محمد‌حسین بودن، قصاب گوسفند سیاه پوست پیشانی سفید را محکم گرفته بود تا پیش پای محمد‌حسین زمین بزند. حاج رضا: خوش اومدی پسرم. محمد‌حسین: خوش باشید جناب. سمانه: خوش اومدی آقا محمد‌حسین. محمد‌حسین: ممنون حاج خانم. نازنین آخرین نفر از ماشین پیاده شد، موبایلش زمین افتاد، خم شد تا موبایل را بردارد که صدای مادرش را شنید. زهره: تو ماشین چی تو گوش محمد‌حسین پچ پچ کردی؟ چرا نمی‌فهمی داداشت زن داره، جلوی زنش نباید اینطور رفتار کنی. نازنین داشت از کنار مادرش رد می‌شد که زهره محکم بازوی نازنین رو گرفت تا او را مقابل خودش بکشد، پای نازنین لای چادر در گودی خیابان گیرکرد و نازنین با پشت سر به زمین افتاد. زهره مات و مبهوت نگاه به نازنین می‌کرد که به زمین افتاده. آروم خم شد و نازنین را تکان داد، نازنین بی‌هوش شده بود. محکم داد زد : دخترم از دست رفت. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_61 #آبرو نازنین‌زهرا: چرا رو پات بند نیستی زن داداش؟ یادت باشه مامان و بابا فکر می‌کنن محمد‌
محمد حسین اولین نفر با شنیدن صدای مادرش به سمت سر کوچه دوید، با دیدن نازنین روی زمین نگاهش بین مادرش و خواهرش رد و بدل شد. نازنین رو از زمین بلند کرد، کف دستش از مایعی گرم شد، دستش کاسه خون شده بود. زهره با دیدن خون دو دستی زد تو سرش. زهره: دخترم رو به کشتن دادم. محمد‌علی: آروم باش، محمد‌حسین زود سوارش کن ببریم بیمارستان. سمانه: زهره جان آروم باش خواهر، چیزی نمیشه ان شاالله. ملکا: منم میام ملکا و محمد‌حسین و محمد‌علی سوار ماشین شدن و راه افتادن. محمد‌حسین مدام نازنین رو صدا می‌زد، بریده بریده نفس می‌کشید. ملکا به بدنش دست می‌کشید. ملکا: کف پاهاش سرد شده. محمد‌حسین: بابا تند‌تر برید لطفا. محمد‌علی: الان می‌رسیم، نازنین، بابا صدام رو می‌شنوی دخترم. محمد‌حسین نازنین رو، روی دست گرفت، گردن نازنین به عقب رفت. دل محمد‌حسین با دیدن این صحنه کباب شد. پرستار: چه اتفاقی افتاده؟ محمد‌حسین: خورده زمین، به پشت سر افتاد. پرستار: لطفا شما بیرون باشید تا ما کارمون رو انجام بدیم. محمد‌حسین: اجازه بدید بالا سرش باشم پرستار: خواهش می‌کنم، بیرون باشید، ما بهتون خبر می‌دیم. محمد‌حسین: کف پاهاش سرد شده، یه درمیون نفس می‌کشه. پرستار: نگران نباشید، ما هستیم. پرستار‌ها و دکتر دور تا دور نازنین رو پر کرده بودن. ملکا: چرا اینجوری شد؟ محمد‌حسین: گوشیم رو کجا گذاشتم؟ ملکا: اینا دست منه. محمد‌حسین: ممنون، من الان برمی‌گردم. محمد‌حسین فورا با مادرش تماس گرفت. زهره: الو محمد‌جان، حالش چطوره؟ محمدحسین: چی شد نازنین زمین خورد؟ زهره: یه سوال پرسیدم ازش، جواب نداد، از کنارم داشت رد می‌شد، آخ خدا کاش دستم می‌شکست. محمد‌حسین: بعدش مامان؟ زهره: کشیدمش عقب، نفهمیدم چی شد، نازنین خورد زمین. محمد‌حسین: مامان، وااااای مامان. تماس رو قطع کرد و پشت در آی سی یو منتظر موندن. انتظارشون به درازا کشید، پرستارها هم جواب درستی نمیدادن و فقط با وسیله‌های مختلف وارد اتاق می‌شدن. ملکا: چقدر طول کشید؟ خدا من، سه روز دیگه امتحان داره، کلی برا این امتحان زحمت کشیده بود، آخرین امتحانش. محمد‌حسین: امیدوارم اتفاقی نیفته، خدایا خودت به خواهرم رحم کن. محمدعلی: پسرم، من برم پیش مادرت الان اون خیلی نگران و بی‌تابه، هرچی شد با ما تماس بگیر. محمد‌حسین خیلی خودش رو مقابل ملکا حفظ کرد و چیزی نگفت. می‌دونست مقصر این ماجرا پدر و مادرش هستن. محمد‌حسین: مشکلی نیست، من و ملکا هستیم. البته ملکا خانم اگر بخوان می‌تونن برن، من هستم. ملکا: نه، من می‌مونم، هرچی باشه اون یه دختر، اگر بهوش اومد من باشم بهتره. محمدعلی: دستت درد نکنه دخترم. محمد‌حسین اما نگران به در آی سی یو چسبیده بود تا کسی از داخل براش خبری بیاره. ✍ف.پورعباس 🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع ~~~~✍️🧠✍️~~~~ @taravosh1 ~~~~✍️🧠✍️~~~~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا