🌿بنابراين نرسيدن مهم نيست؛ در راه بودن و درست حركتكردن اهميت دارد. براى على مطلوب نيست كه به حكومت برسد، مىگويد دنياى شما پيش من از آب بينى بز، از استخوان سگ در دستان جذامى و از يك لنگهكفشِ پاره، پَستتر است؛ «إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلا» ؛٢ «مگر اينكهحقى را بهپا كرده يا باطلى را زائل كنم.» هدف من، حكومت نيست كه برسم يا نرسم؛ هدف من، در مسيربودن است.
🌿وظيفهام اين است كه بهسمت مقصد حركت كنم و محرك من صرفاً بايد انجام وظيفه باشد. پس اگر حركت كردم، ديگر مهم نيست برسم يا نرسم.
🌿غرور ما، يا به سرمايههاى ما است؛ به قَدِّمانو قوارهمان، به فكر و عقلمان و به زيبايىمان؛ يا به بازدهىها و سودهاى ما است، كه من از عقلم اينقدر استفاده كردم، از ثروتم اينقدر مسجد ساختم، و يا با علمم اينهمه آدم تربيت كردم!
براساس همين قناعت، با خود مىگوييم: «ما از بهشت به همان ستون دمِ در قانعيم» يا «همانجا يك چايى بخوريم، برايمان بس است». اين غرور و قناعت است كه ركود مىآورد و ديگر فعاليتها و حركتها كم مىشوند. اين است كه حرص اگر رهبرى شود، مفيد خواهد بود.
🌿 چه كنيم تا از اين غرور و قناعت آزاد شويم و اين چند سنگ ديگر را هم بشكنيم؟
👈راه درمان
درمان اين هرزرفتن و غرور اين است كه بدانيم دادهها ملاك افتخار نيستند و بازدهى ملاك است. اينكه به من چه چيزهايى دادهاند، به من چه ربطى دارد؟! بايد ببينم با آنچه به من دادهاند، چه كردهام؟ دادهها را براى چه كسى خرج كردهام؟ آنها را راكد گذاشته و احتكار كردهام يا آنها را در غير مسير او بهجريان انداخته و اسراف كردهام؟ ملاك، سرمايههاى انسان نيست؛ حتى سودهايش هم ملاك نيستند و اينكه من چقدر سود بهدست آوردهام، مهم نيست؛ چراكه اين سود را با سرمايه مىسنجند. درست است كه چندين نفر را تربيت كردهام، درست است كه چندين مسجد ساختهام، اما مسئله اين است كه چقدر مسجد مىتوانستم بسازم و چقدر افراد مىتوانستم تربيت كنم. من ده نفر را ساختهام؛ درحالىكه توان من ساختن دو ميليون نفر بوده است. پس من چقدر بدهكارم! غرور من اين قناعت را آورده است.
انسان بايد بفهمد كه ملاك نه سرمايه و نه بازدهىِ سرمايه است؛ ملاك، نسبت ميان بازدهى و سرمايه است؛ يعنى مقدار كوششى را كه شخص درصرف سرمايهها داشته است، مىسنجند: (وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى)؛١ «انسان تنها مالك مقدار كوششى است كه دارد.» سرمايهها مال خداوند است. سودها نيز مال سرمايههاست و به انسان مربوط نمىشود. آنچه به انسان مربوط است، نسبت سود او با سرمايههايش است. با اين نگاه غرورها مىخوابند. اين است كه من به حالتى مىرسم كه خودم را كمتر از كسانى مىبينم كه نسبت به آنها در سطحى برتر از سرمايهها قرار دارم.
على يكى از علائم مؤمن را همين مىشمارد: «يرَى النَّاسَ كُلَّهُمْ خَيراً مِنْهُ وَ أَنَّهُ شَرُّهُم» ؛٢ همۀ مردم را بهتر از خودش مىداند. شايد ما گاهى بگوييم: «ما بد هستيم و ديگران از ما بهتر هستند»؛ ولى اين به زبان نيست و بايد رأى و عقيدۀ ما هم اين باشد كه مردم از ما بهترند.
اين يعنى چه كه همه مردم از من بهترند؟ يعنى شِمر از من بهتر است؟! اينهمه مردم كه با آنها درگيرم و با آنها مخالفت مىكنم، از من بهترند؟! كسانى كه با مادرشان درگير مىشوند، از من بهترند؟! انسان با چه تحليلى مىتواند اينهمه را بپذيرد؟
پاسخ اين است كه انسان همه را برتر از خودش مىداند، چون او به سرمايهها و بازدهى خودش آگاه است كه چقدر كم و حتّى صِفر است. كوششى كه ما در اين هستى براى هيچها داشتهايم، بيش از آن چيزى است كه براى حق صرف كردهايم. من او را نمىبينم كه با مادرش درگير شده است؛ اين را مىبينم كه چقدر سرمايه دارد و من چقدر سرمايه دارم. نگاه و توجه من به گناه، از زناى او بدتر است. من بايد سودم را با سرمايهام بسنجم. من در جايگاهى بودهام، از عشقى سرشار شدهام، تذكرهايى ديدهام و مراحلىطى كردهام. بههمين خاطر، بايد بهجاى درنظرگرفتن گناه او، ببينم شرايطش چگونه بوده است.
اگر سود را با سرمايه بسنجم، غرورم مىشكند. من سرمايۀ مالكاشتر را دارم، ولى در حدّ كفر هستم و از كلاس كفر بيرون نيامدهام. مالك را مىگويم كه حتّى از سلمان بالاتر است. على وقتى مىخواهد نشان دهد كه مالك در چه سطحى است، مىگويد: «فَلَقَد كانَ لى كَما كُنتُ لِرَسُولِ الله» ؛١ «مالك براى من، مانند من براى رسول خدا بود»؛ يعنى مالك، نفْس من است، برادر من است. سلمان كه او هم در اوج است، تنها «مِنّا» است: «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيت» ؛٢ يعنى مقام سلمان مقام تابعين است: «فَمَنْ تَبِعَنِى فَإِنَّهُ مِنِّى.»٣انسان در مرحلهاى بالاتر مىبيند كه حتى سعى و عمل هم ملاك نيستند؛ بلكه جهت عمل ملاك است: «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيات.»٤ اينگونه ديگر اسير عمل هم نمىشود و به اين فكر مىكند كه عامل حركت من و محرك من چيست.
وقتى انسان اين سه مرحله را پشتسر گذاشت، چه غرورى باقى مىماند؟ وقتى سرمايهها را از خودش نمىداند و سودها را هم در نظر نمىگيرد و حتى به عمل و تلاشش هم قانع نيست و مىخواهد انگيزهها و عوامل را درنظر بگيرد، غرورى برايش باقى نمىماند. هميشه احساس كمبود مىكند و اين است كه هميشه حركت مىكند.
🌿مؤمن به كسى نمىگوييم كه كارهاى خوب مىكند؛ مؤمن كسى است كه در كارهايش از عشقى برخوردار است و كارهايش از روى تقليد و عادت نيست: (اَلَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ).١ ايمان يعنى چنين محبتى. كسى كه چنين محبتى در او تراكم پيدا كرده است، يك تذكر او را به حركت وا مىدارد؛ ولى ديگرانى كه از اين تراكم برخوردار نيستند، ممكن است اين جرقهها داغشان كند، اما در آنها حركتى بهوجود نمىآورد. حرارت هست، ولى حركت نيست و برايش هيچ سودى ندارد.
بنابراين تذكر، جرقهاى است كه در لحظههاى غفلت براى كسى كه آن تراكم در او بهوجود آمده است، مانند بنزينى كه در جاى خودش متراكم شده است، حركت ايجاد مىكند.
🌿بايد ديد عامل اين بىحاصلى چيست؟
عوامل بىبارى
ريشههاى اين بىبارى در اين چند عامل خلاصه مىشود:
1. ما يا ريشه نداريم يا ريشه ما در خاك نيست و بيرون زمين مانده است. درختى كه با سر در زمين كاشته شود، طبيعتاً ريشههايش بيرون از خاك خشك مىشوند. يك درخت، هم ريشه و هم زمينى براى قرار ريشههايش مىخواهد. زمين ما شناختها و ريشۀ ما عشقها و عقيدهها هستند.
2. يا مشكل ما در نبود فرصتى كافى براى باردادن است؛ مثل وقتى كهدرخت را بهدرستى كاشتهاند، ولى به آن فرصت شكفتن ندادهاند.
3. يا هم ريشهها در خاك قرار دارند و هم درخت، سرماى زمستان را پشتسر گذاشته و فرصت شكفتن داشته است؛ ولى عامل سومى، يعنى آفتها، بهجان درخت افتادهند؛ خواه اين آفتها در دوره باردارى باشد، خواه در دوره انباردارى.
🌿چندین بهار از من گذشته است؛ اگر از سن بلوغ به اين طرف را حساب كنم، بايد ببينم كه چه دادهام و چه گرفتهام و چه مىتوانستم بهدست آورم؟ زندگى من براى چه كسى بوده است؟ اگر بميرم، مرگ من براى چه بوده است؟ با زندگى و مرگم چه اثرى گذاشتهام؟ زندهام، بهخاطر اينكه عشقِ به زندگى، در رگ من مىگردد يا مىميرم، چون شير مرگ مرا خشك مىكند؟ يعنى من در حد طبيعت و عادت زندگى مىكنم يا مىميرم؟ يا سطح من بالاتر از اين است و زندگى و مرگ من، يك انتخاب است؛ آن هم انتخابى بعد از ارزيابىها و سنجشها؟من مىبينم كه هميشه يا از ترس الهام گرفتهام يا از غرور و حماسهام؛ و اين است كه نه آن زندگى من بار دارد و نه مرگ من بهرهاى مىآورد. مهمتر از اين خسارت، درك اين نكته است كه من با سرمايههايم در برابر آنچه دادهام، چيزى بهدست نياوردهام. اگر اين را بيابم، چهبسا جبران كنم.
مسئله اينجاست كه ما خسارت بزرگتر را خريداريم: (قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً)؛١ «بگو مىخواهيد آگاهتان كنيم كه چهكسانى اعمالشان خسارتبارتر است؟» (اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً)؛٢ «كسانى كه سعىشان در زندگى پستتر گم شده و گمان دارند كه كارى كردهاند و قدمى برداشتهاند.»
مسئله اين است كه ما وقتى مىخواهيم خودمان را ارزيابى كنيم و نمودارى از سرمايههايمان بهدست دهيم، يا با حرفها گول مىخوريم و حرف پرواز را با خود پرواز اشتباه مىگيريم يا حتى اگر از اين حد هم رها شديم، در عمل مىمانيم و عمل، ما را فريب مىدهد؛ درحالىكه براى قضاوتكردنِ خودمان يا ديگران، نه مىتوان از حرفها بهره گرفت و نه از اعمال؛ بلكه بايد به علائم رو بياوريم و علامتها را بررسى كنيم. اگر اينگونه خودمان را نقد بزنيم، بىبارى و بىحاصلىمان را بهتر درك مىكنيم؛ چراكه هيچ علامتى را نداريم.
🌿نبود زمينه و ريشه
يك درخت ريشهاى و زمينهاى دارد. زمينه ما شناختها و ريشه ما عشقها و عقايد هستند. اين هر دو را بايد بهدست مىآورديم. ما چون در زمينههاى ديگران تاختوتاز كردهايم، شناختهايى كه آنها داشتهاند، تنهامحفوظاتمان شده است. درحالىكه شناخت من است كه مىتواند گياه مرا تازه نگه دارد و عشق من است كه ريشه مىدهد.
ما مانند ماشينى هستيم كه توليد شده و مراحل ساختش بهپايان رسيده است، ولى حركتى نمىكند و راهى را نرفته است. يا داخل اين ماشين موتورى نگذاشتهاند يا بر سر راهش موانعى وجود دارد. مشكل ما يا در نبود ريشهها و زمينهها است يا آفتهايى در كار است. وقتى روشن شديم، ولى راه نيفتاديم، يعنى بال و عشق به پرواز داشتهايم، ولى پاهاى ما بسته بودهاند و اسارتها ما را گرفتهاند؛ يا نه، از ابتدا شورِ پروازى در ما نبوده است و اگر شور پروازى بوده، شورى تلقينى و تحميلى و از بيرون بوده است و هل دادنها ما را چند قدمى جلو بردهاند.
🌿علت اينكه ريشه نداريم و ماندهايم اين است كه هنوز خوبىها برايمان مشخص نشده است. نظارت عقل ما هنوز به اين حد نرسيده است كهخوبىها را مشخص كند.
خوبى چيست؟ آيا همين صلواتى كه براى من مىفرستند، خوب است؟ همان محراب و منبر خوب است؟ همين خوردن تكرارى و تلاوت تكرارها خوب است؟ زندگى خوب است يا مرگ؟ اگر مرگ خوب است، چه مرگى؟ اگر زندگى خوب است، چه زندگىاى؟
🌿دو سؤال دارم: يكى اينكه خوبى چيست؟ و دوم، براى رسيدن به اين خوبى چه بايد كرد؟ بعد گفتم: تو خوبى را در چه مىدانى؟ اگر مىخواهى خوبتر بشوى، يعنى مىخواهى چه بشوى؟ عالم بشوى؟ فقه بدانى؟ مىخواهى رياضت بكشى تا جِن مسخّر تو شود و با نگاه قطارها را نگه دارى؟ خوبى در اين قدرت است؟ در آن آگاهى و علم است؟ در ثروت است؟ خوبى را در چه مىدانى؟
غريزه جلبِنفع و خوبطلبى در ما هست. ما طالب خوبىها هستيم و اين خوبى را مىخواهيم. به او گفتم: خوبى آن است كه از تو كم نمىكند و به تو مىدهد. گفتم: كسى كه مىخواهد خوب شود و براى خودش نسخهبپيچد، بايد ببيند اولاً كسى كه آگاه به خوبى است، چگونه آن را تعريف مىكند و ثانياً براى رسيدن به اين خوبى، چه راهى را معرفى مىكند. بعد برايش اين آيه را خواندم: (لَيْسَ اَلْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ اَلْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ اَلْمَلائِكَةِ وَ اَلْكِتابِ وَ اَلنَّبِيِّينَ وَ آتَى اَلْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي اَلْقُرْبى وَ اَلْيَتامى وَ اَلْمَساكِينَ وَ اِبْنَ اَلسَّبِيلِ وَ اَلسّائِلِينَ وَ فِي اَلرِّقابِ وَ أَقامَ اَلصَّلاةَ وَ آتَى اَلزَّكاةَ وَ اَلْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ اَلصّابِرِينَ فِي اَلْبَأْساءِ وَ اَلضَّرّاءِ وَ حِينَ اَلْبَأْسِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ اَلْمُتَّقُونَ).١
اين آيه مىگويد: خوبى اين نيست كه رو به جهتى داشته باشيد، چه شرق و چه غرب؛ خوبى اين است كه دو ايمان، دو عشق و دو گرايش در شما بيايد: يكى عشق به حق و ديگرى عشق به معاد و ادامه حياتِ انسان: (مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ). اين دو عشق بايد در انسان باشد. علم به معاد و علم به اينكه خدا هست، كافى نيست. ايمان و گرايش لازم است؛ آن هم ايمانى نه به محسوس و مشهود؛ بلكه ايمان به چيزى كه محيط و برترين است: (يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ).٢ بعد از اين ايمان، نوبت به عمل مىرسد و بعدْ پيمانبستن؛ پيمانى بين ما و رَبّمان؛ بين ما و خلق او؛ بين ما و خودمان.
(وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اَللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ)؛٣ به آنچه با خدا پيمان بستيد، وفا كنيد. چه عهدهايى بستهايم با خودمان و چه پيمانهايى بين ما و او بوده است؟ (أَ لَمْأَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا اَلشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ * وَ أَنِ اُعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ)؛١ مگر او با ما پيمان نبست كه با او باشيم و از غير او آزاد شويم؟! چراكه بهره در عبوديت او است و صراط مستقيم يعنى نزديكترين راه براى رشد ما، در عبوديت او است.
(مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً)؛٢ «از مؤمنان، مردانى هستند كه به آنچه با رب خود پيمان بسته بودند، تحقق بخشيدند. از اين ميان، كسانى هستند كه جان دادند و يك عده هم در انتظار هستند؛ و آنها كسانى بودند كه يك لحظه زير و رو نكردند.»
🌿فلسفه اينكه مىخواهم خوب بشوم، ديگر اين نيست كه عمل من زياد شود؛ نماز بخوانم، حج بروم، جهاد كنم و يا عالِم و خليفه شوم. بلكه اينگونه مشخص مىشود كه خوبى چيست. خوبى ايمان، عمل، پيمان و صبر است. براى رسيدن به اين خوبى قرآن مىگويد: (لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ)؛٣ انسان به خوبىها نمىرسد، مگر وقتى كه از خوشىهايش بگذرد. تا از محبوبها و خوشايندهايمان گذر نكنيم، به خوبى نيل پيدا نخواهيم كرد. بايد بتوانيم از عمر، ثروت، آبرو و جانى كه دوست داريم و از هر محبوبى كهسخت مشتاقش هستيم، بگذريم. گذشتن به اين معنا نيست كه چيزى را دور بيندازيم؛ به اين معنا است كه آن را زيرپا بگذاريم و بالاتر برويم؛ يعنى از آن بهره بگيريم تا پلكانى براى رشد و نردبانى براى رفتنمان باشد.
اين تمام نسخهاى است كه قرآن براى شفاى ما مىدهد؛ هم خوبى را معين مىكند و هم مىگويد كه چرا خوبى در ايمان، عمل، پيمان و صبر خلاصه مىشود. چون خوب آن چيزى است كه ما را زياد مىكند و سلامتى مىدهد و چيزى از سلامتى ما كم نمىكند. خربزه براى مريض خوش است، ولى خوب نيست و دارو براى او خوب است، ولى خوش نيست.
انسان براى رسيدن به خوبىها بايد از خوشىهايش بگذرد. به چه دليل و چطور من مى توانم از خوشىهايم بگذرم؟ چون مىبينم خوبى در انتظار من است. انسان با اينكه از دو خصوصيت شتابزدگى و نقدطلبى برخوردار است، حاضر است سالهايى از عمرش را بدهد تا به يك چيز خوبتر برسد.١ چون همانطور كه در انسان نقدطلبى و شتابزدگى هست، در او بهترطلبى و خوبترخواهى هم هست؛ و اين است كه انسان بهراحتى مىتواند بهخاطر رسيدن به خوبىها از خوشىهايش بگذرد.
🌿ج. آفتها و بيمارىها
اگر درخت و گياهى را آفت مىزند، بهعلت كمبودى است كه در دورههاى ابتدايى داشته است. بدىِ تغذيه، ضعف ريشهها و نبود زمينههاى كامل، جا را براى آفتها باز مىكنند. ريشه اگر كاملاً تغذيه شده باشد و غنى شود، خودش مىتواند با آفتها درگير شود و احتياجى به اين و آن ندارد كه تر و خشكش كنند.
تمام رذايل اخلاقى و عوامل انحطاط و عقبگرد ما، تمام اين عوامل، در نظام اخلاقى اسلام با دو دارو درمان مىشوند؛ چون هر نوع مرضى كه در ما هست و هر نوع گرفتارى و آفتى كه داريم، يا مربوط به كمكارى نيروهاى درونى ماست يا پركارى آنها. امراضى كه در بدن ما هست، از اين است كه يك عضو ما بيشتر يا كمتر از حدّش كار كرده است. مثلاً قلبى كه بيشتر از حد يا كمتر از حد تپش داشته باشد، مريض است و آفت دارد. همينطور است تمام استعدادهاى ما و جوانح و جوارح ما.
👈👈تمام امراضى كه انسان را از رشدش جدا و سلامتى او را به مرگ تهديد مىكنند، مربوط به پركارى يا كمكارى نيروى عقل، يا نيروى جلبنفع و دفعضرر، يا فكر يا عواطف است. مثلاً پركارىِ فكر، حيرت، وسوسه، جُربزه و دودلىها را بهوجود مىآورد و كمكارى فكر هم به جهل، شك و شرك منجر مىشود. به همين ترتيب همه نيروها مثل غضبها، هوسها، شهوتها و وهمها نيز دچار پركارى و كمكارى هستند.
مباحث تربیتی
🌿ج. آفتها و بيمارىها اگر درخت و گياهى را آفت مىزند، بهعلت كمبودى است كه در دورههاى ابتدايى داشت
🌿راه كلى درمان
تمام آفتهايى كه مىتوانيم پيدا كنيم، از كفر، شرك، شك، نفاق، ظلم و فسق گرفته تا حسد، كبر و غرور، فريب و نيرنگ، خدعه و خيانت و جنايت و تمام آفتهايى كه رشد ما را متوقف مىكنند و ما را در همين حدى كههستيم، نگه مىدارند يا حتى به حد پستتر مىبرند، با دو عامل برطرف مىشود:
امراضِ فكر و عقل ما با شناختها درمان مىشوند و امراض عواطف، غضب، شهوت، اميد، ترس و حزن ما با عشق به حق درمان مىشوند.١ پس دو دوا براى امراض ما كارگر است: يكى معرفت به او و ديگرى حُبّ او. اين است كه گفتم اگر ما اين زمينه و اين ريشه را داشته باشيم، هيچوقت گرفتار اين آفتها نخواهيم شد.
مىتوان بهطور كلى گفت: اگر شناختها و عشقها كامل شده باشد، تمام آفتها خشك مىشوند و اگر زمينههاى سالم، يعنى شناختهاى درست و ريشههاى محكم، يعنى عقيدهها و عشقها باشند، آفتها هرگز بهوجود نمىآيند.
ريشهها را هم هركس بايد خودش پيدا كند. صرف اينكه فلانى درك كرده و ريشه دارد و من از او شنيدهام، براى من ريشه نمىشود. اين مىشود تقليد و اين تقليد توان بارهاى سنگين را ندارد. براى همين است كه ما هيچ نداريم و در برابر يك نسيم مىلرزيم.
🌿راه رسيدن به شناخت، عشق و سازندگى
🍀براى رسيدن به شناخت و عشقى كه مىتوانند تمام اين آفتها را كنار بزنند و درمان كنند، از چه راهى بايد برويم؟
براى سازندگى افراد، همين كافى است كه كليدها، ملاكها و روشها١ را به دستشان بدهى. نيازى به يك عمر حرفزدن نيست؛ گاه، ده دقيقه براى سازندگى كامل فرد، كافى است؛ بهحدّى كه هيچ ميكروبى در او نفوذ نكند. وقتى ملاك را به كسى داديم و فهميد كه خوبى چيست، ديگر گول نمىخورد؛ ماركسيسم و ايسمهاى بالاتر و پايينتر، فريبش نمىدهند. من يا فلان مرجع، بت او نمىشويم و فلان امير نمىتواند از او بهره بگيرد. همينكه اين ملاك را به او بدهى، خودش مىفهمد و لازم نيست تو يادآور او شوى كه مبادا گول بخورد.
ما چون مردم را كور بار مىآوريم، لازم است هميشه همراهشان باشيم؛ اما وقتى ديدشان را درست كرديم، ديگر مىفهمند كه چه زنى بگيرند يا چگونه شوهر كنند؛ چه كسى را دوست بگيرند و با چه كسى دشمن باشند. اگر اين ملاكها را به آنها داديم، چطور مىتوانند امامشان را نشناسند؟!
👈كسى كه زندگى و مرگش با ملاكها همراه است، ديگر حيرت نخواهدداشت؛ چراكه نور همراهش هست و چشم بينا دارد. در مرحله بعد اين ملاكها بايد در مقام عمل تمرين شود. وقتى يك آجر را گرفتى، بايد آن را سر جايش بگذارى.
🌿آدمى بايد دارايىهاى خودش را با ملاكها و سرمايهها بسنجد و نقد بزند. اينكه چند هزار ساعت از على و پيامبر سخنرانى كنيم، آيا عشقى از آنها در دلمان مىآيد؟ اگر عشقى هست، در حد جُرج جُرداق و احمد حنبل است يا نه، عشقِ بالاتر است؟ آنچه مطلوب است، ولايت على است، نه صرف محبت او. محبت على را هر كسى دارد. كسانى كه در اين هستى عاشق يك بلبل و يك برگ مىشوند، شكوه يك جنگل يا يك منظره آنها را مىگيرد، چگونه شكوه و عظمت على، آنها را به خودش جذب نكند؟!
معاويه هم على را دوست داشت. مگر كسى مىتواند على را دوست نداشته باشد؟! ولى مسئله، ولايت است؛ يعنى فقط على را دوست داشته باشيم و فقط او را حاكم بگيريم. اين ولايت بهمعناى اولويّت است: «اَلَسْتُ اَولى بِكُمْ مِنْ اَنفُسِكُم» ؛١ يعنى آنها در ما نسبت به ما حاكمتر و سزاوارتر باشند.
چنين ولايتى زيربنا مىخواهد. دو عنصر، زيربناى آن را مىسازند: يكى شناخت و آگاهى نسبت به ولىّ و دومى محبت ولىّ است كه آن ولايت را بر من هموار مىكند.
🌿سرّ اينكه كه امام زمان هميشه بايد باشد، اين است كه حكومت به سه عامل نياز دارد: نيرو، نفرات و رهبر. رهبر هميشه بايد در رأس كار باشد. بنابراين تنها وقتى ملاكها بهدست مىآيند، مىفهميم كه بايد به امامت در چه سطحى معتقد باشيم و مسئله غيبت ديگر برايمان بهسادگى حل خواهد شد و حتى غيبت را از زبان على حساب خواهيم كرد.
اين ملاكها هستند كه كار ما را مشخص و اعتقادات ما را ميزان مىكنند و راهها را هموار مىسازند. بعد نوبتِ تمرين است؛ چراكه براى رسيدن به خوبىها راهى نيست، جز گذشتن از خوشىها و گذشتن از محبوبها: (لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ)؛ و اين محبوبها آنقدر چهره عوض مىكنند كه ما حتى يك لحظه مىبينيم كه محبوبهايمان همين گعدهها و گپزدنها و جمعشدنها شده است. مدام درهها و مانعهايى هستند كه در جلوى راه ما بسته مىشوند و درگيرىهايى بهوجود مىآورند. بايد از اين درگيرىها بهره گرفت و از آن مانعها گذشت.
🌿 سِرّ عقبافتادگى و مريضى ما بيشتر از اينكه بهوجود ميكروبها وابسته باشد، بيشتر به ضعف مزاج خودمان وابسته است. ميكروبها كار خودشان را كردهاند، مىكنند و خواهند كرد. ما بايد مىتوانستيم در برابر آنها جبهه بگيريم و كار خودمان را عميقاً شروع مىكرديم.در روايات، تعابيرى هست كه مثلاً «حسد همانطور كه آتش هيزم را مىخورَد، ايمان را مىخورَد.»١ اينجاست كه مىبينيم بُخل و حرص آتش است.٢
اينك بايد به اين پرسش پرداخت كه: آفتهايى كه بارها را مىبرند و حتى تا ريشه پيش مىروند، كدامها هستند؟ اينها كه عامل انحطاط انسان هستند و باعث كسرى و اُفت او مىشوند، چه عواملى هستند؟
🌿انسان گرفتار جبرهايى است: جبر تاريخ، جبر محيط، جبر وراثت، جبر تربيت، جبر طبيعت، از بيرون و جبر غريزه و جبر فكر و جبر عقل، در درون.انسان همراه اين جبرها هست. و تنها با درگيرى و هماهنگ شدن همين جبرهاست كه به آزادى مىرسد.
آنها كه انسان را محكوم محيط و تاريخ و وراثت و تربيت و غريزهى قدرت و غريزهى جنسى مىدانند و كار او را تا حد رفلكسهاى شرطى پايين مىآورند، اينها حق دارند و درست مىگويند، اما اشتباهشان اين است كه انسان را فقط از يك بعد و با يك جبر ديدهاند، در حالى كه انسان همراه اين جبرها به آزادى مىرسد.
انسان اگر از يك پا و از يك جبر برخوردار بود، مجبور بود و محكوم بود. اما در گير و دار اين همه جبر و همراه اين همه پا، وضع او عوض مىشود.
فكر - هر چه مادى هم توضيحش بدهيم - از ادراكات حسى نتيجهگيرى مىكند و با تجريد و تعميم به شناختهاى تازهتر و وسايل و ابزار جديدى دست مىيابد. سوخت جديد، مركب جديد و خانهى جديد را كشف مىكند.
اين كار فكر، يك جبر، يك عمل حتمى است.
عقل اين سوخت را با سوخت سابق، اين مركب را با مركب سابق مىسنجد و بهترينش را مشخص مىنمايد...
اين سنجش هم يك عمل جبرى و ميكانيكى است.
با مشخص شدن سوخت بهتر، غريزهى بهترطلبى و تجمل طلبى و تنوع طلبى انسان، او را به حركت وا مىدارد و در نتيجه انسان از سوخت سابق آزاد مىشود و سوخت جديد را آزادانه انتخاب مىكند.با درگير شدن اين سه عامل جبرى و با تضاد اين عليتهاى حساب شده، انسان به ميدانگاه آزادى مىرسد.
همين طور در جبرهاى ديگر... با تضاد جبرها و رقابت آنها و هماهنگ شدنشان، انسان به آزادى مىرسد.
و نقش مربى و مسئوليت مربى، همين آزادى دادن و انسان را در تضادها گذاشتن است.
سخنرانی استاد هادی زاده_ روایت علامات مومن.mp3
19.86M
علامات مومن ، استاد هادیزاده
1_12744298592.mp3
18.64M
☘استاد فلسفیان
✨نقش خدا در هستی
✨ نقش انسان در هستی
✨رشد انسان
✨هدف خلقت انسان
🌿 قضیه غزه
🌿حکایت کربلا
مرز نقد و انتقاد را بايد مشخص كرد تا از فرو رفتن در چالههاى شماتت و ورّاجى و تعصب و از نزديك بينى و كور چشمى و در تاريكى بافتن و در سياهى نشانه گرفتن بركنار ماند.
نقد در انگيزه و در هدف و در روش، با اينها تفاوت دارد كه انگيزهى نقد، انتخاب كردن است.
و هدفش، يافتن و نشان دادن و زمينه را فراهم نمودن.
و روش آن معيار داشتن و محك زدن و ميزانهاى ثابت را به كار بردن است. ميزانها و مترهايى كه در سرما و گرما، در عشق و نفرت، بلند و كوتاه نمىشوند و همچون نور، در دنياى نسبيّتها، سرعت ثابتى دارند.
شهادت حقيقى، شهادتى است كه حضور شهيد در خويش، در هستى و در جامعه را داشته باشد و بتواند زندگىها را بارور كند و دو فرزند ساختن و سوختن را از خود به جاى بگذارد؛ ساختن مهرههايى براى سرزمين زيتون و سوختن آدمهايى از تبار جنون باروت.
مرگ، در باغ شهادت بار زندگى مىآورد؛ اما زندگى كسانى كه از «شهيد» فاصله ندارند و از شهادت در خويشتن و هستى و جامعهى خويش غيبت نكردهاند. كسانى كه عشق آنها، و اميد غايب آنها، غيب آنها كه به آن ايمان آوردهاند، كفش و كلاه و ماشين و خانه و لعبت سيمين عذار نيست.
انگيزه شهادت، اين حضور گسترده است؛ و هدف شهادتشان، اين حيات مسلط و زندگى بارور.
بحث همچون كوهستان است. بايد از قلّههايش گذشت. بايد با پاى بلند از قلّه تا قلّه گام برداشت. اگر به دامنههايش كشيده شدى، چه بسا پشت ديوار يك صخره مدّتها بمانى يا در دهان بزرگ درّهها يك لقمه بشوى.
ما در برخورد با ماركسيستها، بيشتر شتابزده هستم. در برابر آنها سنگر مىگيريم و بزن بزن مىكنيم و در جزئيات و در دامنهها و كنارهها مىمانيم و در بحثهاى علمى سينه چاك مىدهيم، در حالى كه بيشتر بايد به برداشتهاى فلسفى آنها مىپرداختيم و حتى اصول به اصطلاح علمى آنها را پذيرفته شده تلقى مىكرديم و در اين فكر مىافتاديم كه اين اصول آيا به چنان برداشت و چنان فلسفهاى دست مىدهند و يا اين برداشتهاى مونتاژى به خاطر عوامل ديگرى هستند كه با شتاب به جفت و جلاى آنها پرداختهاند.اين در يك مرحله؛ در مرحلهى ديگر، گاهى به شما چه كرديد و ما چه كرديم، به خيانتها و نابكارىها و با عميقتر و با وقارتر به نارسايىها و گرفتارىهاى آنها مىپردازيم. و اين داستان هم داستانى است طولانىتر از داستان هزار و يك شب كه تمام شدنى نيست.
و گاهى هم در برابر آنها كه پيش دستى كردهاند و بر ما خُرده گرفتهاند به جواب اشكالها و پاسخ گويى ايرادهايى پرداختهايم كه عبادتها چه اثرى دارند و روح چيست و انسان چگونه آفريده شده و يا رسول چرا چند ازدواج كرد و اسلام چگونه با سرمايهدارى كنار مىآيد و چگونه حقوق اقشار را مىدهد و چگونه تمامى طبقات را در نظر مىگيرد و به آنها آزادى مىدهد.
اين پاسخگويىها، براى كسانى كه خردهگيرى را دكان كردهاند، كاسبى خوبى است. ما بايد در پاسخگويى، تنها سؤال را در نظر نگيريم، كه انگيزه و عامل آن را هم منظور بداريم. بايد در پاسخ، جواب عامل و انگيزهى سؤال هم داده شود. پاسخى كه عاملها را در نظر نمىگيرد به حالت بچههايى مىماند كه دستها را مؤدب مىاندازند و با حالت معصومى دهانها را باز مىكنند و سرود مىخوانند.
چه بسا در برخورد اصلاً به بحث نياز نباشد، كه بايد كمبودها و فقرها و درگيرىها و نيازهاى طرف را بشناسى و آن را تأمين كنى. كسى كه هزار گونه فشار و تنهايى و محروميّت و نامردى ديده، حالِ بحث ندارد و در بحث به نتيجه نمىرسد، كه اين حرفها را هم از آن حرفها مىداند.
در برخورد نمىتوانى يك بعدى و يك طرفى باشى؛ چون مقصود، شكستن طرف و بزن بزن كردن نيست؛ همانطور كه مقصود به توافق رسيدن نيست، كه مقصود فهميدن و فهماندن است و به تفاهم رسيدن و چه بسا پس از فهم و آگاهى، طرف نخواهد عمل كند و بخواهد در برج عناد و غرور خود پاسدار باشد.
اگر چنين مقصودى در بحث منظور باشد، بايد آنچه جلوى فهم را مىگيرد و عواملى كه آگاه و ناخودآگاه مؤثر هستند كنترل شوند.
مادام كه در بحث و برخورد در طرف تو، طلب و علاقه نباشد و مادام كه از پيشداورىها و موضعگيرىهاى پيش ساخته آزاد نشده باشد و از سنگر بيرون نيامده باشد، مادام كه مسائل به طور مستقيم و بلاواسطه طرح نشده باشند و درك نشده باشند، شروع بحث، همچون در تاريكى تير انداختن است. در يكى از برخوردها با پير مردى مغرور كه براى كوبيدن آمده بود، پس از آرام شدن او، از او پرسيدم: اين حلقه، اين انگشتر تو چقدر ارزش دارد؟ معلوم شد كلّى قيمتى است. گفتم: اگر اين انگشتر قيمتى را گم بكنى و بچهاى يا خر بچهاى آن را به تو نشان بدهد، آيا از آن مىگذرى و از آن چشم مىپوشى؟ با شتاب گفت: نه چشم مىپوشم و نه مىگذرم، كه تشكر هم مىكنم و مژدگانى هم مىدهم. اينجا بود كه محكم و آرام گفتم: حقيقت گمشدهى ماست، كسى كه آن را به ما نشان بدهد با او چه خواهيم كرد؟ آيا در برابرش سنگر خواهيم گرفت و به چوبش خواهيم بست؟ يا اين كه معتقدى ما چنين گمشدهاى نداريم و مطلوب مشخص است و از حالا تو تصميم گرفتهاى و قبل از محاكمه طرف را اعدام هم كردهاى؟ اگر كسى طلب ندارد بحث را شروع نمىكند و اگر شروع كرد بايد از ريشه پيش بيايد و به نق و نق كردن و چك چك زدن وقت را نگذراند. بايد مسائل موجود در جامعهاش را خودش احساس كند و ريشهيابى كند و به درمانش بپردازد و درمانهاى صادراتى را به صادر كنندگان واگذارد.
هنگامى كه مسائل ما و كمبودهاى ما مشخص شد، مىتوانيم به دنبال راه حل باشيم و مىتوانيم راه حلها را با خودِ مسائل نقد بزنيم و ببينيم كه مسائل تا چقدر حل مىشوند و جواب مىگيرند. هنگامى سه مرحلهى طرح و درك مسأله و راه حل مسأله و نقد راه حلها، پشت سر هم و به ترتيب شروع شوند، بسيارى از بحثهاى پيش ساخته و دعواهاى لفظى كنار خواهند رفت.
اين گونه بحث، هم سعهى صدر مىخواهد و هم وقت، كه تو بتوانى حرفهاى اصلى طرف را تحمل كنى و او نتواند از اين شاخه به آن شاخه بپرد و موضوع را ذبح شرعى كند؛ همانند آن دزد ماهر كه بالاى درخت مشغول فعاليت بود و صاحب باغ از راه رسيد و پرسيد: جناب آقا اينجا چه كار مىكنند؟جناب دزد با كمال ناراحتى رو به طرف كرد و پرسيد:
چرا براى خانم پيراهن قرمز نخريدى؟!
در بحث بايد قلّهها را بشناسى و در جزييات نمانى و ببينى كه اين ادّعاى به اصطلاح علمى آيا نتيجههايى را كه او خواستار است به دست مىدهد؟ بر فرض خودكفايى آيا مادّه مبدء هستى مىماند؟ آيا مركب مىتواند مبدء باشد؟ بر فرض تكامل مادّه آيا قانونهاى تكامل، همانهايى است كه آنها نشان مىدهند؟ آيا استثناهايش دليل قانونهاى كشف نشده نيست؟ آيا تحليل از حيات و شعور به آن گونه، با چيزى درگير مىشود؟ و آيا تحليل اين چنينى از شعور، يك تحليل كامل است كه حتى شامل آگاهى انسان از خويش هم مىشود؟
آيا تنها توليد و جبر تاريخ، براى تحليل انسان و جامعهى انسانى كافى است؟ آيا اين سطحى نگرى نيست كه انسان در اين محدوده بررسى شود؟ آيا اين دورههاى تاريخى و قانون تحوّل، هر نوع مذهبى را نفى مىكند يا اين كه مذهبهايى را كنار مىگذارد كه در سطح توتميسم و بت پرستى و وابسته به نظام توليدى خاص هستند؟ آيا در كنار پديدههاى متغير، روابط ثابت وجود ندارد؟ آيا همين روابط، اساس و موضوع كار علم نيستند؟ آيا مذهب اصيل، همچون علم نمىتواند بر اساس اين روابط ثابت طرحى داشته باشد؟
اكثراً مشاهده مىشود كه آنچه طرف با سرسختى بر آن پافشارى مىكند، پايگاه محكمى نيست و سقفى را كه او مىخواهد تحمل نمىكند، ولى مابه خاطر شتابزدگى و يا ترسى كه از گم كردن و از دست دادن مذهب داريم، ديگر تأمل نمىكنيم و گرد و خاك راه مىاندازيم و خود را خسته مىكنيم.
اگر بخواهيم در اين قسمت، مسائل بنيادى سؤال را از وسط دنبال كنيم، سخت در زحمت خواهيم افتاد. اين است كه بايد سؤالها را از سر نخ شروع كنيم تا با حل شدن يك سؤال تمام سؤالها تحليل شوند، وگرنه مسألهى خلقت و فلسفهى خلقت و تكامل انواع و داستان انسان اوليه، بحثهايى را به وجود مىآورد كه هيچ تمامى نخواهد داشت. ولى اگر بنيادى پيش بياييم و مسائل را در قلمرو طبيعت و تاريخ دسته بندى كنيم، بحثهاى طولانى و نقطه نظرهاى گوناگون به زودى به نقطهى تفاهم نزديك مىشوند، خواه توافق به وجود بيايد و انتخاب صورت بگيرد و يا نگيرد، كه مقصود، غلطاندن و به توافق رساندن نيست، مقصود فهميدن و فهماندن و به تفاهم رسيدن است.
پس از اين مرحله، با تلقى و بينشى كه از انسان و جهان و تاريخ و جامعه داريم، مىتوانيم به مسائلى در زمينهى حكومت اسلامى و آزادى، در زمينهى ارزش زن و برابرى او و حجاب و زمينهى مالكيت و ملكدارى و سرمايهدارى و كار و تأمين و رفاه بپردازيم. و مسائل سياسى و اجتماعى و حقوقى و فرهنگى و اقتصادى را توضيح بدهيم.
از آنجا كه اين موضوعات مسألهى روز هستند، مىتوانيم بر آنها مرورى داشته باشيم تا نقطه نظرها مشخصتر شوند.
🌿بحث همچون كوهستان است. بايد از قلّههايش گذشت. بايد با پاى بلند از قلّه تا قلّه گام برداشت. اگر به دامنههايش كشيده شدى، چه بسا پشت ديوار يك صخره مدّتها بمانى يا در دهان بزرگ درّهها يك لقمه بشوى.
ما در برخورد با ماركسيستها، بيشتر شتابزده هستم. در برابر آنها سنگر مىگيريم و بزن بزن مىكنيم و در جزئيات و در دامنهها و كنارهها مىمانيم و در بحثهاى علمى سينه چاك مىدهيم، در حالى كه بيشتر بايد به برداشتهاى فلسفى آنها مىپرداختيم و حتى اصول به اصطلاح علمى آنها را پذيرفته شده تلقى مىكرديم و در اين فكر مىافتاديم كه اين اصول آيا به چنان برداشت و چنان فلسفهاى دست مىدهند و يا اين برداشتهاى مونتاژى به خاطر عوامل ديگرى هستند كه با شتاب به جفت و جلاى آنها پرداختهاند.اين در يك مرحله؛ در مرحلهى ديگر، گاهى به شما چه كرديد و ما چه كرديم، به خيانتها و نابكارىها و با عميقتر و با وقارتر به نارسايىها و گرفتارىهاى آنها مىپردازيم. و اين داستان هم داستانى است طولانىتر از داستان هزار و يك شب كه تمام شدنى نيست.
و گاهى هم در برابر آنها كه پيش دستى كردهاند و بر ما خُرده گرفتهاند به جواب اشكالها و پاسخ گويى ايرادهايى پرداختهايم كه عبادتها چه اثرى دارند و روح چيست و انسان چگونه آفريده شده و يا رسول چرا چند ازدواج كرد و اسلام چگونه با سرمايهدارى كنار مىآيد و چگونه حقوق اقشار را مىدهد و چگونه تمامى طبقات را در نظر مىگيرد و به آنها آزادى مىدهد.
اين پاسخگويىها، براى كسانى كه خردهگيرى را دكان كردهاند، كاسبى خوبى است. ما بايد در پاسخگويى، تنها سؤال را در نظر نگيريم، كه انگيزه و عامل آن را هم منظور بداريم. بايد در پاسخ، جواب عامل و انگيزهى سؤال هم داده شود. پاسخى كه عاملها را در نظر نمىگيرد به حالت بچههايى مىماند كه دستها را مؤدب مىاندازند و با حالت معصومى دهانها را باز مىكنند و سرود مىخوانند.
چه بسا در برخورد اصلاً به بحث نياز نباشد، كه بايد كمبودها و فقرها و درگيرىها و نيازهاى طرف را بشناسى و آن را تأمين كنى. كسى كه هزار گونه فشار و تنهايى و محروميّت و نامردى ديده، حالِ بحث ندارد و در بحث به نتيجه نمىرسد، كه اين حرفها را هم از آن حرفها مىداند.
در برخورد نمىتوانى يك بعدى و يك طرفى باشى؛ چون مقصود، شكستن طرف و بزن بزن كردن نيست؛ همانطور كه مقصود به توافق رسيدن نيست، كه مقصود فهميدن و فهماندن است و به تفاهم رسيدن و چه بسا پس از فهم و آگاهى، طرف نخواهد عمل كند و بخواهد در برج عناد و غرور خود پاسدار باشد.
اگر چنين مقصودى در بحث منظور باشد، بايد آنچه جلوى فهم را مىگيرد و عواملى كه آگاه و ناخودآگاه مؤثر هستند كنترل شوند.
مادام كه در بحث و برخورد در طرف تو، طلب و علاقه نباشد و مادام كه از پيشداورىها و موضعگيرىهاى پيش ساخته آزاد نشده باشد و از سنگر بيرون نيامده باشد، مادام كه مسائل به طور مستقيم و بلاواسطه طرح نشده باشند و درك نشده باشند، شروع بحث، همچون در تاريكى تير انداختن است. در يكى از برخوردها با پير مردى مغرور كه براى كوبيدن آمده بود، پس از آرام شدن او، از او پرسيدم: اين حلقه، اين انگشتر تو چقدر ارزش دارد؟ معلوم شد كلّى قيمتى است. گفتم: اگر اين انگشتر قيمتى را گم بكنى و بچهاى يا خر بچهاى آن را به تو نشان بدهد، آيا از آن مىگذرى و از آن چشم مىپوشى؟ با شتاب گفت: نه چشم مىپوشم و نه مىگذرم، كه تشكر هم مىكنم و مژدگانى هم مىدهم. اينجا بود كه محكم و آرام گفتم: حقيقت گمشدهى ماست، كسى كه آن را به ما نشان بدهد با او چه خواهيم كرد؟ آيا در برابرش سنگر خواهيم گرفت و به چوبش خواهيم بست؟ يا اين كه معتقدى ما چنين گمشدهاى نداريم و مطلوب مشخص است و از حالا تو تصميم گرفتهاى و قبل از محاكمه طرف را اعدام هم كردهاى؟ اگر كسى طلب ندارد بحث را شروع نمىكند و اگر شروع كرد بايد از ريشه پيش بيايد و به نق و نق كردن و چك چك زدن وقت را نگذراند. بايد مسائل موجود در جامعهاش را خودش احساس كند و ريشهيابى كند و به درمانش بپردازد و درمانهاى صادراتى را به صادر كنندگان واگذارد.
هنگامى كه مسائل ما و كمبودهاى ما مشخص شد، مىتوانيم به دنبال راه حل باشيم و مىتوانيم راه حلها را با خودِ مسائل نقد بزنيم و ببينيم كه مسائل تا چقدر حل مىشوند و جواب مىگيرند. هنگامى سه مرحلهى طرح و درك مسأله و راه حل مسأله و نقد راه حلها، پشت سر هم و به ترتيب شروع شوند، بسيارى از بحثهاى پيش ساخته و دعواهاى لفظى كنار خواهند رفت.
اين گونه بحث، هم سعهى صدر مىخواهد و هم وقت، كه تو بتوانى حرفهاى اصلى طرف را تحمل كنى و او نتواند از اين شاخه به آن شاخه بپرد و موضوع را ذبح شرعى كند؛ همانند آن دزد ماهر كه بالاى درخت مشغول فعاليت بود و صاحب باغ از راه رسيد و پرسيد: جناب آقا اينجا چه كار مىكنند؟جناب دزد با كمال ناراحتى رو به طرف كرد و پرسيد: