eitaa logo
مباحث تربیتی
236 دنبال‌کننده
3 عکس
26 ویدیو
1 فایل
نظام تربیتی سوالات تربیتی منابع تربیتی تربیت کودک و بالغ
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿عبد، يعنى كسى كه از آزادى‌هايش به عبوديت و به وظيفه‌هايش رسيدهاست. به‌خاطر همين است كه رسالت پيدا مى‌كند.
🌿 مهم رسيدن نيست؛ بلكه مهم، در راه بودن است. مقصود اين نيست كه برسيم؛ مقصود اين است كه حركت كنيم و هجرتمان را شروع كنيم كه باشروعمان رسيده‌ايم. آنهايى كه رسيده‌اند، با آغازى رسيده‌اند؛ به‌عكسِ آنهايى كه درست حركت نكرده‌اند و با رسيدنشان از دست داده‌اند.
🌿چهار اصل است كه بايد مراعات شوند و اگر مراعات شدند، ديگر مسئله‌اى باقى نخواهد ماند: 1. حق را بخواهيم. 2. از حق بخواهيم. 3. براى حق بخواهيم. 4. كارى كنيم كه طعمۀ باطل نشويم. مثلاً وقتى من و شما، هر دو براى رسيدن به مشهد حركت مى‌كنيم، هر دو صحيح و سالم هستيم؛ هر دو وسايل و مقدمات كارمان را تمام مى‌كنيم و با هم شروع مى‌كنيم و بر يكديگر تفاضلى نداريم. در مسيرى كه مى‌رويم، ناگهان سنگى از آن بالا رها مى‌شود و مى افتد روى ماشينم و مرا به تَه درّه مى‌فرستد. من يا مى‌ميرم و يا در بيمارستان بسترى مى‌شوم ولى شما به مقصد مى‌رسيد. من و شما چگونه راه افتاديم‌؟ شما حركت كردى و رسيدى و من حركت كردم و محروم ماندم. ما درحركت با هم تفاوتى نداشتيم و من هيچ كوتاهى نكردم، بلكه مانع‌ها سر راه من سبز شد. تو به مقصد رسيدى و با رسيدنت عشق مى‌كنى و من فقط به ياد تو هستم كه دارى آنجا مى‌گردى. من اينجا افتاده و آواره‌ام. اين مرا خُرد مى‌كند و اشك را از چشمم در مى‌آورد و آهِ مرا به آسمان مى‌فرستد. اينجا است كه بايد يك مزد هم علاوه بر تو بابت محروميتم بگيرم.
🌿بنابراين نرسيدن مهم نيست؛ در راه بودن و درست حركت‌كردن اهميت دارد. براى على مطلوب نيست كه به حكومت برسد، مى‌گويد دنياى شما پيش من از آب بينى بز، از استخوان سگ در دستان جذامى و از يك لنگه‌كفشِ پاره، پَست‌تر است؛ «إِلَّا أَنْ أُقِيمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلا» ؛٢ «مگر اينكهحقى را به‌پا كرده يا باطلى را زائل كنم.» هدف من، حكومت نيست كه برسم يا نرسم؛ هدف من، در مسيربودن است.
🌿وظيفه‌ام اين است كه به‌سمت مقصد حركت كنم و محرك من صرفاً بايد انجام وظيفه باشد. پس اگر حركت كردم، ديگر مهم نيست برسم يا نرسم.
🌿غرور ما، يا به سرمايه‌هاى ما است؛ به قَدِّمانو قواره‌مان، به فكر و عقلمان و به زيبايى‌مان؛ يا به بازدهى‌ها و سودهاى ما است، كه من از عقلم اين‌قدر استفاده كردم، از ثروتم اين‌قدر مسجد ساختم، و يا با علمم اين‌همه آدم تربيت كردم! براساس همين قناعت، با خود مى‌گوييم: «ما از بهشت به همان ستون دمِ در قانعيم» يا «همان‌جا يك چايى بخوريم، برايمان بس است». اين غرور و قناعت است كه ركود مى‌آورد و ديگر فعاليت‌ها و حركت‌ها كم مى‌شوند. اين است كه حرص اگر رهبرى شود، مفيد خواهد بود.
🌿 چه كنيم تا از اين غرور و قناعت آزاد شويم و اين چند سنگ ديگر را هم بشكنيم‌؟ 👈راه درمان درمان اين هرزرفتن و غرور اين است كه بدانيم داده‌ها ملاك افتخار نيستند و بازدهى ملاك است. اينكه به من چه چيزهايى داده‌اند، به من چه ربطى دارد؟! بايد ببينم با آنچه به من داده‌اند، چه كرده‌ام‌؟ داده‌ها را براى چه كسى خرج كرده‌ام‌؟ آنها را راكد گذاشته و احتكار كرده‌ام يا آنها را در غير مسير او به‌جريان انداخته و اسراف كرده‌ام‌؟ ملاك، سرمايه‌هاى انسان نيست؛ حتى سودهايش هم ملاك نيستند و اينكه من چقدر سود به‌دست آورده‌ام، مهم نيست؛ چراكه اين سود را با سرمايه مى‌سنجند. درست است كه چندين نفر را تربيت كرده‌ام، درست است كه چندين مسجد ساخته‌ام، اما مسئله اين است كه چقدر مسجد مى‌توانستم بسازم و چقدر افراد مى‌توانستم تربيت كنم. من ده نفر را ساخته‌ام؛ درحالى‌كه توان من ساختن دو ميليون نفر بوده است. پس من چقدر بدهكارم! غرور من اين قناعت را آورده است. انسان بايد بفهمد كه ملاك نه سرمايه و نه بازدهىِ سرمايه است؛ ملاك، نسبت ميان بازدهى و سرمايه است؛ يعنى مقدار كوششى را كه شخص درصرف سرمايه‌ها داشته است، مى‌سنجند: (وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاّ ما سَعى‌)؛١ «انسان تنها مالك مقدار كوششى است كه دارد.» سرمايه‌ها مال خداوند است. سودها نيز مال سرمايه‌هاست و به انسان مربوط نمى‌شود. آنچه به انسان مربوط است، نسبت سود او با سرمايه‌هايش است. با اين نگاه غرورها مى‌خوابند. اين است كه من به حالتى مى‌رسم كه خودم را كمتر از كسانى مى‌بينم كه نسبت به آنها در سطحى برتر از سرمايه‌ها قرار دارم. على يكى از علائم مؤمن را همين مى‌شمارد: «يرَى النَّاسَ كُلَّهُمْ خَيراً مِنْهُ وَ أَنَّهُ شَرُّهُم» ؛٢ همۀ مردم را بهتر از خودش مى‌داند. شايد ما گاهى بگوييم: «ما بد هستيم و ديگران از ما بهتر هستند»؛ ولى اين به زبان نيست و بايد رأى و عقيدۀ ما هم اين باشد كه مردم از ما بهترند. اين يعنى چه كه همه مردم از من بهترند؟ يعنى شِمر از من بهتر است‌؟! اين‌همه مردم كه با آنها درگيرم و با آنها مخالفت مى‌كنم، از من بهترند؟! كسانى كه با مادرشان درگير مى‌شوند، از من بهترند؟! انسان با چه تحليلى مى‌تواند اين‌همه را بپذيرد؟ پاسخ اين است كه انسان همه را برتر از خودش مى‌داند، چون او به سرمايه‌ها و بازدهى خودش آگاه است كه چقدر كم و حتّى صِفر است. كوششى كه ما در اين هستى براى هيچ‌ها داشته‌ايم، بيش از آن چيزى است كه براى حق صرف كرده‌ايم. من او را نمى‌بينم كه با مادرش درگير شده است؛ اين را مى‌بينم كه چقدر سرمايه دارد و من چقدر سرمايه دارم. نگاه و توجه من به گناه، از زناى او بدتر است. من بايد سودم را با سرمايه‌ام بسنجم. من در جايگاهى بوده‌ام، از عشقى سرشار شده‌ام، تذكرهايى ديده‌ام و مراحلىطى كرده‌ام. به‌همين خاطر، بايد به‌جاى درنظرگرفتن گناه او، ببينم شرايطش چگونه بوده است. اگر سود را با سرمايه بسنجم، غرورم مى‌شكند. من سرمايۀ مالك‌اشتر را دارم، ولى در حدّ كفر هستم و از كلاس كفر بيرون نيامده‌ام. مالك را مى‌گويم كه حتّى از سلمان بالاتر است. على وقتى مى‌خواهد نشان دهد كه مالك در چه سطحى است، مى‌گويد: «فَلَقَد كانَ لى كَما كُنتُ لِرَسُولِ الله» ؛١ «مالك براى من، مانند من براى رسول خدا بود»؛ يعنى مالك، نفْس من است، برادر من است. سلمان كه او هم در اوج است، تنها «مِنّا» است: «سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَيت» ؛٢ يعنى مقام سلمان مقام تابعين است: «فَمَنْ تَبِعَنِى فَإِنَّهُ مِنِّى.»٣انسان در مرحله‌اى بالاتر مى‌بيند كه حتى سعى و عمل هم ملاك نيستند؛ بلكه جهت عمل ملاك است: «إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّيات.»٤ اين‌گونه ديگر اسير عمل هم نمى‌شود و به اين فكر مى‌كند كه عامل حركت من و محرك من چيست. وقتى انسان اين سه مرحله را پشت‌سر گذاشت، چه غرورى باقى مى‌ماند؟ وقتى سرمايه‌ها را از خودش نمى‌داند و سودها را هم در نظر نمى‌گيرد و حتى به عمل و تلاشش هم قانع نيست و مى‌خواهد انگيزه‌ها و عوامل را درنظر بگيرد، غرورى برايش باقى نمى‌ماند. هميشه احساس كمبود مى‌كند و اين است كه هميشه حركت مى‌كند.
🌿مؤمن به كسى نمى‌گوييم كه كارهاى خوب مى‌كند؛ مؤمن كسى است كه در كارهايش از عشقى برخوردار است و كارهايش از روى تقليد و عادت نيست: (اَلَّذِينَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ‌).١ ايمان يعنى چنين محبتى. كسى كه چنين محبتى در او تراكم پيدا كرده است، يك تذكر او را به حركت وا مى‌دارد؛ ولى ديگرانى كه از اين تراكم برخوردار نيستند، ممكن است اين جرقه‌ها داغشان كند، اما در آنها حركتى به‌وجود نمى‌آورد. حرارت هست، ولى حركت نيست و برايش هيچ سودى ندارد. بنابراين تذكر، جرقه‌اى است كه در لحظه‌هاى غفلت براى كسى كه آن تراكم در او به‌وجود آمده است، مانند بنزينى كه در جاى خودش متراكم شده است، حركت ايجاد مى‌كند.
🌿بايد ديد عامل اين بى‌حاصلى چيست؟ عوامل بى‌بارى ريشه‌هاى اين بى‌بارى در اين چند عامل خلاصه مى‌شود: 1. ما يا ريشه نداريم يا ريشه ما در خاك نيست و بيرون زمين مانده است. درختى كه با سر در زمين كاشته شود، طبيعتاً ريشه‌هايش بيرون از خاك خشك مى‌شوند. يك درخت، هم ريشه و هم زمينى براى قرار ريشه‌هايش مى‌خواهد. زمين ما شناخت‌ها و ريشۀ ما عشق‌ها و عقيده‌ها هستند. 2. يا مشكل ما در نبود فرصتى كافى براى باردادن است؛ مثل وقتى كهدرخت را به‌درستى كاشته‌اند، ولى به آن فرصت شكفتن نداده‌اند. 3. يا هم ريشه‌ها در خاك قرار دارند و هم درخت، سرماى زمستان را پشت‌سر گذاشته و فرصت شكفتن داشته است؛ ولى عامل سومى، يعنى آفت‌ها، به‌جان درخت افتاده‌ند؛ خواه اين آفت‌ها در دوره باردارى باشد، خواه در دوره انباردارى.
🌿چندین بهار از من گذشته است؛ اگر از سن بلوغ به اين طرف را حساب كنم، بايد ببينم كه چه داده‌ام و چه گرفته‌ام و چه مى‌توانستم به‌دست آورم‌؟ زندگى من براى چه كسى بوده است‌؟ اگر بميرم، مرگ من براى چه بوده است‌؟ با زندگى و مرگم چه اثرى گذاشته‌ام‌؟ زنده‌ام، به‌خاطر اينكه عشقِ به زندگى، در رگ من مى‌گردد يا مى‌ميرم، چون شير مرگ مرا خشك مى‌كند؟ يعنى من در حد طبيعت و عادت زندگى مى‌كنم يا مى‌ميرم‌؟ يا سطح من بالاتر از اين است و زندگى و مرگ من، يك انتخاب است؛ آن هم انتخابى بعد از ارزيابى‌ها و سنجش‌ها؟من مى‌بينم كه هميشه يا از ترس الهام گرفته‌ام يا از غرور و حماسه‌ام؛ و اين است كه نه آن زندگى من بار دارد و نه مرگ من بهره‌اى مى‌آورد. مهم‌تر از اين خسارت، درك اين نكته است كه من با سرمايه‌هايم در برابر آنچه داده‌ام، چيزى به‌دست نياورده‌ام. اگر اين را بيابم، چه‌بسا جبران كنم. مسئله اينجاست كه ما خسارت بزرگ‌تر را خريداريم: (قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمالاً)؛١ «بگو مى‌خواهيد آگاهتان كنيم كه چه‌كسانى اعمالشان خسارت‌بارتر است‌؟» (اَلَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي اَلْحَياةِ اَلدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعاً)؛٢ «كسانى كه سعى‌شان در زندگى پست‌تر گم شده و گمان دارند كه كارى كرده‌اند و قدمى برداشته‌اند.» مسئله اين است كه ما وقتى مى‌خواهيم خودمان را ارزيابى كنيم و نمودارى از سرمايه‌هايمان به‌دست دهيم، يا با حرف‌ها گول مى‌خوريم و حرف پرواز را با خود پرواز اشتباه مى‌گيريم يا حتى اگر از اين حد هم رها شديم، در عمل مى‌مانيم و عمل، ما را فريب مى‌دهد؛ درحالى‌كه براى قضاوت‌كردنِ خودمان يا ديگران، نه مى‌توان از حرف‌ها بهره گرفت و نه از اعمال؛ بلكه بايد به علائم رو بياوريم و علامت‌ها را بررسى كنيم. اگر اين‌گونه خودمان را نقد بزنيم، بى‌بارى و بى‌حاصلى‌مان را بهتر درك مى‌كنيم؛ چراكه هيچ علامتى را نداريم.
🌿نبود زمينه و ريشه يك درخت ريشه‌اى و زمينه‌اى دارد. زمينه ما شناخت‌ها و ريشه ما عشق‌ها و عقايد هستند. اين هر دو را بايد به‌دست مى‌آورديم. ما چون در زمينه‌هاى ديگران تاخت‌وتاز كرده‌ايم، شناخت‌هايى كه آنها داشته‌اند، تنهامحفوظاتمان شده است. درحالى‌كه شناخت من است كه مى‌تواند گياه مرا تازه نگه دارد و عشق من است كه ريشه مى‌دهد. ما مانند ماشينى هستيم كه توليد شده و مراحل ساختش به‌پايان رسيده است، ولى حركتى نمى‌كند و راهى را نرفته است. يا داخل اين ماشين موتورى نگذاشته‌اند يا بر سر راهش موانعى وجود دارد. مشكل ما يا در نبود ريشه‌ها و زمينه‌ها است يا آفت‌هايى در كار است. وقتى روشن شديم، ولى راه نيفتاديم، يعنى بال و عشق به پرواز داشته‌ايم، ولى پاهاى ما بسته بوده‌اند و اسارت‌ها ما را گرفته‌اند؛ يا نه، از ابتدا شورِ پروازى در ما نبوده است و اگر شور پروازى بوده، شورى تلقينى و تحميلى و از بيرون بوده است و هل دادن‌ها ما را چند قدمى جلو برده‌اند.
🌿علت اينكه ريشه نداريم و مانده‌ايم اين است كه هنوز خوبى‌ها برايمان مشخص نشده است. نظارت عقل ما هنوز به اين حد نرسيده است كهخوبى‌ها را مشخص كند. خوبى چيست‌؟ آيا همين صلواتى كه براى من مى‌فرستند، خوب است‌؟ همان محراب و منبر خوب است‌؟ همين خوردن تكرارى و تلاوت تكرارها خوب است‌؟ زندگى خوب است يا مرگ‌؟ اگر مرگ خوب است، چه مرگى‌؟ اگر زندگى خوب است، چه زندگى‌اى‌؟
🌿دو سؤال دارم: يكى اينكه خوبى چيست‌؟ و دوم، براى رسيدن به اين خوبى چه بايد كرد؟ بعد گفتم: تو خوبى را در چه مى‌دانى‌؟ اگر مى‌خواهى خوب‌تر بشوى، يعنى مى‌خواهى چه بشوى‌؟ عالم بشوى‌؟ فقه بدانى‌؟ مى‌خواهى رياضت بكشى تا جِن مسخّر تو شود و با نگاه قطارها را نگه دارى‌؟ خوبى در اين قدرت است‌؟ در آن آگاهى و علم است‌؟ در ثروت است‌؟ خوبى را در چه مى‌دانى‌؟ غريزه جلبِنفع و خوب‌طلبى در ما هست. ما طالب خوبى‌ها هستيم و اين خوبى را مى‌خواهيم. به او گفتم: خوبى آن است كه از تو كم نمى‌كند و به تو مى‌دهد. گفتم: كسى كه مى‌خواهد خوب شود و براى خودش نسخهبپيچد، بايد ببيند اولاً كسى كه آگاه به خوبى است، چگونه آن را تعريف مى‌كند و ثانياً براى رسيدن به اين خوبى، چه راهى را معرفى مى‌كند. بعد برايش اين آيه را خواندم: (لَيْسَ اَلْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ اَلْمَشْرِقِ وَ اَلْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ اَلْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ وَ اَلْمَلائِكَةِ وَ اَلْكِتابِ وَ اَلنَّبِيِّينَ وَ آتَى اَلْمالَ عَلى حُبِّهِ ذَوِي اَلْقُرْبى وَ اَلْيَتامى وَ اَلْمَساكِينَ وَ اِبْنَ اَلسَّبِيلِ وَ اَلسّائِلِينَ وَ فِي اَلرِّقابِ وَ أَقامَ اَلصَّلاةَ وَ آتَى اَلزَّكاةَ وَ اَلْمُوفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا وَ اَلصّابِرِينَ فِي اَلْبَأْساءِ وَ اَلضَّرّاءِ وَ حِينَ اَلْبَأْسِ أُولئِكَ اَلَّذِينَ صَدَقُوا وَ أُولئِكَ هُمُ اَلْمُتَّقُونَ‌).١ اين آيه مى‌گويد: خوبى اين نيست كه رو به جهتى داشته باشيد، چه شرق و چه غرب؛ خوبى اين است كه دو ايمان، دو عشق و دو گرايش در شما بيايد: يكى عشق به حق و ديگرى عشق به معاد و ادامه حياتِ انسان: (مَنْ آمَنَ بِاللّهِ وَ اَلْيَوْمِ اَلْآخِرِ). اين دو عشق بايد در انسان باشد. علم به معاد و علم به اينكه خدا هست، كافى نيست. ايمان و گرايش لازم است؛ آن هم ايمانى نه به محسوس و مشهود؛ بلكه ايمان به چيزى كه محيط و برترين است: (يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ‌).٢ بعد از اين ايمان، نوبت به عمل مى‌رسد و بعدْ پيمان‌بستن؛ پيمانى بين ما و رَبّمان؛ بين ما و خلق او؛ بين ما و خودمان. (وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اَللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ‌)؛٣ به آنچه با خدا پيمان بستيد، وفا كنيد. چه عهدهايى بسته‌ايم با خودمان و چه پيمان‌هايى بين ما و او بوده است‌؟ (أَ لَمْ‌أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا اَلشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ * وَ أَنِ اُعْبُدُونِي هذا صِراطٌ مُسْتَقِيمٌ‌)؛١ مگر او با ما پيمان نبست كه با او باشيم و از غير او آزاد شويم‌؟! چراكه بهره در عبوديت او است و صراط مستقيم يعنى نزديك‌ترين راه براى رشد ما، در عبوديت او است. (مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اَللّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلاً)؛٢ «از مؤمنان، مردانى هستند كه به آنچه با رب خود پيمان بسته بودند، تحقق بخشيدند. از اين ميان، كسانى هستند كه جان دادند و يك عده هم در انتظار هستند؛ و آنها كسانى بودند كه يك لحظه زير و رو نكردند.»
🌿فلسفه اينكه مى‌خواهم خوب بشوم، ديگر اين نيست كه عمل من زياد شود؛ نماز بخوانم، حج بروم، جهاد كنم و يا عالِم و خليفه شوم. بلكه اين‌گونه مشخص مى‌شود كه خوبى چيست. خوبى ايمان، عمل، پيمان و صبر است. براى رسيدن به اين خوبى قرآن مى‌گويد: (لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ‌)؛٣ انسان به خوبى‌ها نمى‌رسد، مگر وقتى كه از خوشى‌هايش بگذرد. تا از محبوب‌ها و خوشايندهايمان گذر نكنيم، به خوبى نيل پيدا نخواهيم كرد. بايد بتوانيم از عمر، ثروت، آبرو و جانى كه دوست داريم و از هر محبوبى كهسخت مشتاقش هستيم، بگذريم. گذشتن به اين معنا نيست كه چيزى را دور بيندازيم؛ به اين معنا است كه آن را زيرپا بگذاريم و بالاتر برويم؛ يعنى از آن بهره بگيريم تا پلكانى براى رشد و نردبانى براى رفتنمان باشد. اين تمام نسخه‌اى است كه قرآن براى شفاى ما مى‌دهد؛ هم خوبى را معين مى‌كند و هم مى‌گويد كه چرا خوبى در ايمان، عمل، پيمان و صبر خلاصه مى‌شود. چون خوب آن چيزى است كه ما را زياد مى‌كند و سلامتى مى‌دهد و چيزى از سلامتى ما كم نمى‌كند. خربزه براى مريض خوش است، ولى خوب نيست و دارو براى او خوب است، ولى خوش نيست. انسان براى رسيدن به خوبى‌ها بايد از خوشى‌هايش بگذرد. به چه دليل و چطور من مى توانم از خوشى‌هايم بگذرم‌؟ چون مى‌بينم خوبى در انتظار من است. انسان با اينكه از دو خصوصيت شتاب‌زدگى و نقدطلبى برخوردار است، حاضر است سال‌هايى از عمرش را بدهد تا به يك چيز خوب‌تر برسد.١ چون همان‌طور كه در انسان نقدطلبى و شتاب‌زدگى هست، در او بهترطلبى و خوب‌ترخواهى هم هست؛ و اين است كه انسان به‌راحتى مى‌تواند به‌خاطر رسيدن به خوبى‌ها از خوشى‌هايش بگذرد.
🌿ج. آفت‌ها و بيمارى‌ها اگر درخت و گياهى را آفت مى‌زند، به‌علت كمبودى است كه در دوره‌هاى ابتدايى داشته است. بدىِ تغذيه، ضعف ريشه‌ها و نبود زمينه‌هاى كامل، جا را براى آفت‌ها باز مى‌كنند. ريشه اگر كاملاً تغذيه شده باشد و غنى شود، خودش مى‌تواند با آفت‌ها درگير شود و احتياجى به اين و آن ندارد كه تر و خشكش كنند. تمام رذايل اخلاقى و عوامل انحطاط و عقب‌گرد ما، تمام اين عوامل، در نظام اخلاقى اسلام با دو دارو درمان مى‌شوند؛ چون هر نوع مرضى كه در ما هست و هر نوع گرفتارى و آفتى كه داريم، يا مربوط به كم‌كارى نيروهاى درونى ماست يا پركارى آنها. امراضى كه در بدن ما هست، از اين است كه يك عضو ما بيشتر يا كمتر از حدّش كار كرده است. مثلاً قلبى كه بيشتر از حد يا كمتر از حد تپش داشته باشد، مريض است و آفت دارد. همين‌طور است تمام استعدادهاى ما و جوانح و جوارح ما. 👈👈تمام امراضى كه انسان را از رشدش جدا و سلامتى او را به مرگ تهديد مى‌كنند، مربوط به پركارى يا كم‌كارى نيروى عقل، يا نيروى جلب‌نفع و دفع‌ضرر، يا فكر يا عواطف است. مثلاً پركارىِ فكر، حيرت، وسوسه، جُربزه و دودلى‌ها را به‌وجود مى‌آورد و كم‌كارى فكر هم به جهل، شك و شرك منجر مى‌شود. به همين ترتيب همه نيروها مثل غضب‌ها، هوس‌ها، شهوت‌ها و وهم‌ها نيز دچار پركارى و كم‌كارى هستند.
مباحث تربیتی
🌿ج. آفت‌ها و بيمارى‌ها اگر درخت و گياهى را آفت مى‌زند، به‌علت كمبودى است كه در دوره‌هاى ابتدايى داشت
🌿راه كلى درمان تمام آفت‌هايى كه مى‌توانيم پيدا كنيم، از كفر، شرك، شك، نفاق، ظلم و فسق گرفته تا حسد، كبر و غرور، فريب و نيرنگ، خدعه و خيانت و جنايت و تمام آفت‌هايى كه رشد ما را متوقف مى‌كنند و ما را در همين حدى كههستيم، نگه مى‌دارند يا حتى به حد پست‌تر مى‌برند، با دو عامل برطرف مى‌شود: امراضِ فكر و عقل ما با شناخت‌ها درمان مى‌شوند و امراض عواطف، غضب، شهوت، اميد، ترس و حزن ما با عشق به حق درمان مى‌شوند.١ پس دو دوا براى امراض ما كارگر است: يكى معرفت به او و ديگرى حُبّ او. اين است كه گفتم اگر ما اين زمينه و اين ريشه را داشته باشيم، هيچ‌وقت گرفتار اين آفت‌ها نخواهيم شد. مى‌توان به‌طور كلى گفت: اگر شناخت‌ها و عشق‌ها كامل شده باشد، تمام آفت‌ها خشك مى‌شوند و اگر زمينه‌هاى سالم، يعنى شناخت‌هاى درست و ريشه‌هاى محكم، يعنى عقيده‌ها و عشق‌ها باشند، آفت‌ها هرگز به‌وجود نمى‌آيند. ريشه‌ها را هم هركس بايد خودش پيدا كند. صرف اينكه فلانى درك كرده و ريشه دارد و من از او شنيده‌ام، براى من ريشه نمى‌شود. اين مى‌شود تقليد و اين تقليد توان بارهاى سنگين را ندارد. براى همين است كه ما هيچ نداريم و در برابر يك نسيم مى‌لرزيم.
🌿راه رسيدن به شناخت، عشق و سازندگى 🍀براى رسيدن به شناخت و عشقى كه مى‌توانند تمام اين آفت‌ها را كنار بزنند و درمان كنند، از چه راهى بايد برويم‌؟ براى سازندگى افراد، همين كافى است كه كليدها، ملاك‌ها و روش‌ها١ را به دستشان بدهى. نيازى به يك عمر حرف‌زدن نيست؛ گاه، ده دقيقه براى سازندگى كامل فرد، كافى است؛ به‌حدّى كه هيچ ميكروبى در او نفوذ نكند. وقتى ملاك را به كسى داديم و فهميد كه خوبى چيست، ديگر گول نمى‌خورد؛ ماركسيسم و ايسم‌هاى بالاتر و پايين‌تر، فريبش نمى‌دهند. من يا فلان مرجع، بت او نمى‌شويم و فلان امير نمى‌تواند از او بهره بگيرد. همين‌كه اين ملاك را به او بدهى، خودش مى‌فهمد و لازم نيست تو يادآور او شوى كه مبادا گول بخورد. ما چون مردم را كور بار مى‌آوريم، لازم است هميشه همراهشان باشيم؛ اما وقتى ديدشان را درست كرديم، ديگر مى‌فهمند كه چه زنى بگيرند يا چگونه شوهر كنند؛ چه كسى را دوست بگيرند و با چه كسى دشمن باشند. اگر اين ملاك‌ها را به آنها داديم، چطور مى‌توانند امامشان را نشناسند؟! 👈كسى كه زندگى و مرگش با ملاك‌ها همراه است، ديگر حيرت نخواهدداشت؛ چراكه نور همراهش هست و چشم بينا دارد. در مرحله بعد اين ملاك‌ها بايد در مقام عمل تمرين شود. وقتى يك آجر را گرفتى، بايد آن را سر جايش بگذارى.
🌿آدمى بايد دارايى‌هاى خودش را با ملاك‌ها و سرمايه‌ها بسنجد و نقد بزند. اينكه چند هزار ساعت از على و پيامبر سخنرانى كنيم، آيا عشقى از آنها در دلمان مى‌آيد؟ اگر عشقى هست، در حد جُرج جُرداق و احمد حنبل است يا نه، عشقِ بالاتر است‌؟ آنچه مطلوب است، ولايت على است، نه صرف محبت او. محبت على را هر كسى دارد. كسانى كه در اين هستى عاشق يك بلبل و يك برگ مى‌شوند، شكوه يك جنگل يا يك منظره آنها را مى‌گيرد، چگونه شكوه و عظمت على، آنها را به خودش جذب نكند؟! معاويه هم على را دوست داشت. مگر كسى مى‌تواند على را دوست نداشته باشد؟! ولى مسئله، ولايت است؛ يعنى فقط على را دوست داشته باشيم و فقط او را حاكم بگيريم. اين ولايت به‌معناى اولويّت است: «اَلَسْتُ اَولى بِكُمْ مِنْ اَنفُسِكُم» ؛١ يعنى آنها در ما نسبت به ما حاكم‌تر و سزاوارتر باشند. چنين ولايتى زيربنا مى‌خواهد. دو عنصر، زيربناى آن را مى‌سازند: يكى شناخت و آگاهى نسبت به ولىّ و دومى محبت ولىّ‌ است كه آن ولايت را بر من هموار مى‌كند.
🌿سرّ اينكه كه امام زمان هميشه بايد باشد، اين است كه حكومت به سه عامل نياز دارد: نيرو، نفرات و رهبر. رهبر هميشه بايد در رأس كار باشد. بنابراين تنها وقتى ملاك‌ها به‌دست مى‌آيند، مى‌فهميم كه بايد به امامت در چه سطحى معتقد باشيم و مسئله غيبت ديگر برايمان به‌سادگى حل خواهد شد و حتى غيبت را از زبان على حساب خواهيم كرد. اين ملاك‌ها هستند كه كار ما را مشخص و اعتقادات ما را ميزان مى‌كنند و راه‌ها را هموار مى‌سازند. بعد نوبتِ تمرين است؛ چراكه براى رسيدن به خوبى‌ها راهى نيست، جز گذشتن از خوشى‌ها و گذشتن از محبوب‌ها: (لَنْ تَنالُوا اَلْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ‌)؛ و اين محبوب‌ها آن‌قدر چهره عوض مى‌كنند كه ما حتى يك لحظه مى‌بينيم كه محبوب‌هايمان همين گعده‌ها و گپ‌زدن‌ها و جمع‌شدن‌ها شده است. مدام دره‌ها و مانع‌هايى هستند كه در جلوى راه ما بسته مى‌شوند و درگيرى‌هايى به‌وجود مى‌آورند. بايد از اين درگيرى‌ها بهره گرفت و از آن مانع‌ها گذشت.
🌿 سِرّ عقب‌افتادگى و مريضى ما بيشتر از اينكه به‌وجود ميكروب‌ها وابسته باشد، بيشتر به ضعف مزاج خودمان وابسته است. ميكروب‌ها كار خودشان را كرده‌اند، مى‌كنند و خواهند كرد. ما بايد مى‌توانستيم در برابر آنها جبهه بگيريم و كار خودمان را عميقاً شروع مى‌كرديم.در روايات، تعابيرى هست كه مثلاً «حسد همان‌طور كه آتش هيزم را مى‌خورَد، ايمان را مى‌خورَد.»١ اينجاست كه مى‌بينيم بُخل و حرص آتش است.٢ اينك بايد به اين پرسش پرداخت كه: آفت‌هايى كه بارها را مى‌برند و حتى تا ريشه پيش مى‌روند، كدام‌ها هستند؟ اينها كه عامل انحطاط انسان هستند و باعث كسرى و اُفت او مى‌شوند، چه عواملى هستند؟
🌿انسان گرفتار جبرهايى است: جبر تاريخ، جبر محيط، جبر وراثت، جبر تربيت، جبر طبيعت، از بيرون و جبر غريزه و جبر فكر و جبر عقل، در درون.انسان همراه اين جبرها هست. و تنها با درگيرى و هماهنگ شدن همين جبرهاست كه به آزادى مى‌رسد. آن‌ها كه انسان را محكوم محيط و تاريخ و وراثت و تربيت و غريزه‌ى قدرت و غريزه‌ى جنسى مى‌دانند و كار او را تا حد رفلكس‌هاى شرطى پايين مى‌آورند، اين‌ها حق دارند و درست مى‌گويند، اما اشتباهشان اين است كه انسان را فقط از يك بعد و با يك جبر ديده‌اند، در حالى كه انسان همراه اين جبرها به آزادى مى‌رسد. انسان اگر از يك پا و از يك جبر برخوردار بود، مجبور بود و محكوم بود. اما در گير و دار اين همه جبر و همراه اين همه پا، وضع او عوض مى‌شود. فكر - هر چه مادى هم توضيحش بدهيم - از ادراكات حسى نتيجه‌گيرى مى‌كند و با تجريد و تعميم به شناخت‌هاى تازه‌تر و وسايل و ابزار جديدى دست مى‌يابد. سوخت جديد، مركب جديد و خانه‌ى جديد را كشف مى‌كند. اين كار فكر، يك جبر، يك عمل حتمى است. عقل اين سوخت را با سوخت سابق، اين مركب را با مركب سابق مى‌سنجد و بهترينش را مشخص مى‌نمايد... اين سنجش هم يك عمل جبرى و ميكانيكى است. با مشخص شدن سوخت بهتر، غريزه‌ى بهترطلبى و تجمل طلبى و تنوع طلبى انسان، او را به حركت وا مى‌دارد و در نتيجه انسان از سوخت سابق آزاد مى‌شود و سوخت جديد را آزادانه انتخاب مى‌كند.با درگير شدن اين سه عامل جبرى و با تضاد اين عليت‌هاى حساب شده، انسان به ميدانگاه آزادى مى‌رسد. همين طور در جبرهاى ديگر... با تضاد جبرها و رقابت آن‌ها و هماهنگ شدنشان، انسان به آزادى مى‌رسد. و نقش مربى و مسئوليت مربى، همين آزادى دادن و انسان را در تضادها گذاشتن است.
1_12744298592.mp3
18.64M
☘استاد فلسفیان ✨نقش خدا در هستی ✨ نقش انسان در هستی ✨رشد انسان ✨هدف خلقت انسان 🌿 قضیه غزه 🌿حکایت کربلا
مرز نقد و انتقاد را بايد مشخص كرد تا از فرو رفتن در چاله‌هاى شماتت و ورّاجى و تعصب و از نزديك بينى و كور چشمى و در تاريكى بافتن و در سياهى نشانه گرفتن بركنار ماند. نقد در انگيزه و در هدف و در روش، با اينها تفاوت دارد كه انگيزه‌ى نقد، انتخاب كردن است. و هدفش، يافتن و نشان دادن و زمينه را فراهم نمودن. و روش آن معيار داشتن و محك زدن و ميزان‌هاى ثابت را به كار بردن است. ميزان‌ها و مترهايى كه در سرما و گرما، در عشق و نفرت، بلند و كوتاه نمى‌شوند و همچون نور، در دنياى نسبيّت‌ها، سرعت ثابتى دارند.
شهادت حقيقى، شهادتى است كه حضور شهيد در خويش، در هستى و در جامعه را داشته باشد و بتواند زندگى‌ها را بارور كند و دو فرزند ساختن و سوختن را از خود به جاى بگذارد؛ ساختن مهره‌هايى براى سرزمين زيتون و سوختن آدم‌هايى از تبار جنون باروت. مرگ، در باغ شهادت بار زندگى مى‌آورد؛ اما زندگى كسانى كه از «شهيد» فاصله ندارند و از شهادت در خويشتن و هستى و جامعه‌ى خويش غيبت نكرده‌اند. كسانى كه عشق آن‌ها، و اميد غايب آن‌ها، غيب آن‌ها كه به آن ايمان آورده‌اند، كفش و كلاه و ماشين و خانه و لعبت سيمين عذار نيست. انگيزه شهادت، اين حضور گسترده است؛ و هدف شهادت‌شان، اين حيات مسلط و زندگى بارور.