چرا براى خانم پيراهن قرمز نخريدى؟!
در بحث بايد قلّهها را بشناسى و در جزييات نمانى و ببينى كه اين ادّعاى به اصطلاح علمى آيا نتيجههايى را كه او خواستار است به دست مىدهد؟ بر فرض خودكفايى آيا مادّه مبدء هستى مىماند؟ آيا مركب مىتواند مبدء باشد؟ بر فرض تكامل مادّه آيا قانونهاى تكامل، همانهايى است كه آنها نشان مىدهند؟ آيا استثناهايش دليل قانونهاى كشف نشده نيست؟ آيا تحليل از حيات و شعور به آن گونه، با چيزى درگير مىشود؟ و آيا تحليل اين چنينى از شعور، يك تحليل كامل است كه حتى شامل آگاهى انسان از خويش هم مىشود؟
آيا تنها توليد و جبر تاريخ، براى تحليل انسان و جامعهى انسانى كافى است؟ آيا اين سطحى نگرى نيست كه انسان در اين محدوده بررسى شود؟ آيا اين دورههاى تاريخى و قانون تحوّل، هر نوع مذهبى را نفى مىكند يا اين كه مذهبهايى را كنار مىگذارد كه در سطح توتميسم و بت پرستى و وابسته به نظام توليدى خاص هستند؟ آيا در كنار پديدههاى متغير، روابط ثابت وجود ندارد؟ آيا همين روابط، اساس و موضوع كار علم نيستند؟ آيا مذهب اصيل، همچون علم نمىتواند بر اساس اين روابط ثابت طرحى داشته باشد؟
اكثراً مشاهده مىشود كه آنچه طرف با سرسختى بر آن پافشارى مىكند، پايگاه محكمى نيست و سقفى را كه او مىخواهد تحمل نمىكند، ولى مابه خاطر شتابزدگى و يا ترسى كه از گم كردن و از دست دادن مذهب داريم، ديگر تأمل نمىكنيم و گرد و خاك راه مىاندازيم و خود را خسته مىكنيم.
اگر بخواهيم در اين قسمت، مسائل بنيادى سؤال را از وسط دنبال كنيم، سخت در زحمت خواهيم افتاد. اين است كه بايد سؤالها را از سر نخ شروع كنيم تا با حل شدن يك سؤال تمام سؤالها تحليل شوند، وگرنه مسألهى خلقت و فلسفهى خلقت و تكامل انواع و داستان انسان اوليه، بحثهايى را به وجود مىآورد كه هيچ تمامى نخواهد داشت. ولى اگر بنيادى پيش بياييم و مسائل را در قلمرو طبيعت و تاريخ دسته بندى كنيم، بحثهاى طولانى و نقطه نظرهاى گوناگون به زودى به نقطهى تفاهم نزديك مىشوند، خواه توافق به وجود بيايد و انتخاب صورت بگيرد و يا نگيرد، كه مقصود، غلطاندن و به توافق رساندن نيست، مقصود فهميدن و فهماندن و به تفاهم رسيدن است.
پس از اين مرحله، با تلقى و بينشى كه از انسان و جهان و تاريخ و جامعه داريم، مىتوانيم به مسائلى در زمينهى حكومت اسلامى و آزادى، در زمينهى ارزش زن و برابرى او و حجاب و زمينهى مالكيت و ملكدارى و سرمايهدارى و كار و تأمين و رفاه بپردازيم. و مسائل سياسى و اجتماعى و حقوقى و فرهنگى و اقتصادى را توضيح بدهيم.
از آنجا كه اين موضوعات مسألهى روز هستند، مىتوانيم بر آنها مرورى داشته باشيم تا نقطه نظرها مشخصتر شوند.
🌿1. مفهوم عبوديت
در عبوديت سه عنصر نيّت و سنت و اهميّت، نهفته است. هر عملى كه از اين سه عنصر بهرهمند نشود، بر فرض عبادت باشد، عبوديت نيست و ارزشساز نيست؛ چون «لا عَمَلَ اِلاَّ بِالنيَّةِ وَ لا نِيَّةَ اِلاَّ بِاِصابَهِ السُّنَّةِ» ؛٢ «عمل بدون نيت معنا ندارد و حقيقتى ندارد و نيت هم بدون برخوردارى از سنت و هماهنگى با احكام و آداب، تحققى ندارد.»
عبوديت اين است كه تو همچون مرده در برابر غسال هيچحركتى از خودت نداشته باشى و هيچ انگيزهاى جز از ناحيۀ امر و تكليف نداشته باشى؛ درنتيجه بهاندازهاى حركت مىكنى كه تو را وادار كرده باشند و دستور داده باشند؛ و اين حقيقت نيت است؛ و نيتها مراحلى دارند و درجاتى، كه مىخوانيم: «وَ انْتَهِ بِنِيَّتى اِلى اَحْسَنِ النّياتِ وَ بِعَمَلى اِلى اَحْسَنِ الْاعْمال.»١ گاهى فرار از آتش است و گاهى عشق به بهشت است و گاهى قرب و رضوان او.
و اين نكته را در همينجا تكرار كنم كه ما خيال نكنيم از بهشت و جهنم فارغ هستيم و او را بهخاطر خودش مىخواهيم، كه اين كلاه براى سرِ ما گشاد است. اگر او را بهخاطر خودش مىخواستيم، بهخاطر مطلوبها و خواستههاى ديگر از او خسته نمىشديم و بر او نمىشوريديم. اگر مىبينى كه بهشت و حور در ما انگيزهاى نمىسازند، اين بهخاطر فراغت و گذشت ما نيست؛ اين بهخاطر جهل و نچشيدن ماست. همين مايى كه از بهشت، بانگ بىنيازى سردادهايم، بهخاطر يك اتاق در صف ايستادهايم و دوستى و دشمنى ما از همين رشته مىجنبد.
در هر حال اين نيت، عنصر اول است؛ و هركس بهاندازۀ نيتش بهرهمند مىشود؛٢ و نيتها بهاندازۀ معرفت و بينشها رشد و انحطاط مىگيرند.
گذشته از نيت الهى، سنت الهى هم مطرح است. اين كافىنيست كه بهخاطر خدا حركت كنى، كه اين حركت بايد مطابق آداب و احكام و سنتى باشد كه او گذاشته. نيت الهى با سنت الهى هماهنگ است. ناهماهنگىها از نيات شيطانى است كه رخت خدايى بر تن كردهاند.
عنصر سوم از آنجا مطرح مىشود كه گاهى ميان احكام تزاحم رخ مىدهد و امكان جمع باقى نمىماند. در اينجا نمىتوان از دم دست برداشت كه بايد اهميتها را در نظر گرفت؛ چون امر خدا به آن عملى تعلق خواهد گرفت كه از مصلحت بيشتر و اهميت زيادترى برخوردار باشد.١ و٢
اكنون مىتوان فهميد كه ممكن است يك عمل از نيت و سنت برخوردار باشد، ولى از اهميت بهره نداشته باشد و درنتيجه نتواند سير روحى و قرب معنوى را به شخص ارزانى دارد؛ چون قرب خدا در گرو اطاعت اوست و اطاعت او متوقف بر امر اوست و امر او در هنگام تزاحم فقط به اهميتها تعلق خواهد گرفت؛ و كسى كه اين اهميت را نياورد، عبد نيست، هر چند شكل عمل را آورده باشد و عبادت را تحقق داده باشد. اما آنجا كه شكل عمل از نيت الهى برخوردار نباشد، آن عمل عبادت هم نيست؛ ميوۀ گنديدهاىاست و از درون خالى است؛ و بر اساس همين نكته است كه بايد از عبوديت به عبادت روى آورد؛ و از صراط به سبيل رسيد و پس از درك حقيقت، به شريعت و طريقت و به احكام و آداب همت گماشت. آنها كه در مقام تربيت، افراد را با اذكار و يا اعمال خاصى رياضت مىدهند و تمرين مىدهند، مثل كسانى هستند كه درخت را از ريشه بريدهاند و بر آن شاخ و برگ آويختهاند، به اميد اينكه اين شاخهها به ريشههاى مرده كمك كند.
اين ذكرها و اين اعمال مىتوانند تمركز و قدرتى را بهدست بدهند و به كشف و تسخيرى برسند، ولى اين وصال، وصال خدا نيست كه وصال قدرتهاست و جوكىها١ به اين قدرتها رسيدهاند و هنگام اسلامشان اين قدرتها را از دست مىدهند.٢ و٣آنچه از ما مىخواهند، عمل نيست و حتى عملِ مطابقِ سنت نيست، كه نيت و سنت و اهميت اين هر سه مطرح هستند؛ و اينها عبوديت را و بندگى را نشان مىدهند؛ يعنى اينكه تو از خودت خط نمىگيرى و فقط به امر خدا و دستور او حركت مىكنى و بهاندازۀ تحريك او اقدام مىنمايى، نه زيادتر و نه كمتر. اين، عبوديت است و اين حقيقت را از طريق عمل و عبادت نمىتوان تحصيل كرد، كه شيطان دامهايى دارد و براى يك دسته، از دامِ عبادت كار مىكشد و آنها را صيد مىكند. و آنها مفتون شده و در فتنه گرفتار گرديدهاند و خيال مىكنند رسيدهاند؛ و قدرتها و تسخيرها را دليل مىآورند كه آتش برمىدارند و از ما فىالضمير خبر مىدهند؛ و از اين قبيل قدرتها كه هست، ولى دليل حقانيت نيست.
افراد مختلف از جوكى و بودايى و مسيحى و زرتشتى، با اين رياضتها به اين قدرتها رسيدهاند. آيا اينها دليل حقانيت همۀ آنهاست؟!
راستى فتنهها آنقدر هستند كه واقف و سالك و زاهد و عابد را در خود بگيرند، مگر آنكه به عبوديت روى بياوريم و در حصن توحيد و در قلعۀ ولايت خدا پناه بگيريم و در هر گام، از نيت وانگيزه و از سنت و شكل عمل، و از اهميتها در هنگام تزاحم كمك بگيريم.
2. ارزش عبوديت
آنچه از خداست، معيار افتخار ما نيست و ارزشآفرين نيست، كه دادههاى خدا هرچقدر بيشتر باشند، بازدهى بيشترى مىخواهند؛ و اين دادهها به شهادت سورۀ فجر،١ نه اكرام است و نه اهانت، كه فقط ابتلا است.
و آنچه ما بر روى اين نعمتها انجام مىدهيم و آن سعى و عمل و عبادتى كه مىآوريم، با نيتمان و با حدود و سنت خدا و با اهميتها محاسبه مىشود و به همان اندازه ارزش مىيابد؛ و اين است كه معيار ارزش چيزى جز عبوديت نيست. نه نعمتهاى خدا و نه عمل و عبادت ما، بل عبوديت ما ارزشآفرين است؛ و اين عبوديت در هنگام بلا و امتحان مشخص مىشود و درصد شرك و خلوص ما در اين فتنهها و كورهها معلوم مىگردد.
بىجهت نيست كه در شهادت به رسالت محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)، عبوديت پيش از رسالت مطرح مىشود؛٢ چون حتى انبيا، نه بامعيار وحى و اين ارتباط وحى، كه با معيار عبوديشان از يكديگر سبقت مىگيرند و به رفعت بيشتر مىرسند و از قرب خداوند بهره مىبرند.
و همين حقيقت است كه هدف خلقت مىشود، نه عبادت. (ما خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ)١)، همين عبوديت را مطرح مىكند كه صراط مستقيم و نزديكترين راه تا قرب خداست.٢
خدا انسان آزاد را آفريد تا با سختىها از عبوديت ديگران جدا شود و با معرفت و محبت خدا، به عبوديت و اطاعت او برسد و از معبودهاى ديگر ببرد، كه در اين حركت انتخابشدۀ آزاد، اين ارزش نهفته است؛ چون در خداوندِ نامحدود نمىتوان هدف و غرض را مطرح كرد. او با خلقت اينها به چيزى نمىرسد.
اگر چيزى بيرون از او وجود داشته باشد كه او با رسيدن به آن آرام گيرد و تأمين شود، او خدا نيست، كه موجود محدود محتاجى است كه تغيير و حركت دارد و نمىتواند مبدأ هستى باشد.
هدف و غرض از خلقت، به خدا باز نمىگردد كه او احاطه دارد و نامحدود است؛ بل به خلق باز مىگردد، كه اينها از عبوديت حق بهرهمند مىشوند و پر مىشوند و از دست نمىروند؛ درحالىكه در ارتباط با ديگرانى كه محتاج و محدود هستند و مثل او هستند خالى مىشوند و كم مىآورند.هنگامى كه ما رجحان خلقت و آفرينش را فهميديم، اين خلقت راجح، محتاج هدفى است كه با تركيب و خلقت او هماهنگ باشد و او را سرشار كند. اين هدف، عبوديت خداست، كه عبد در مراحل عبوديت به شئون الهى مىرسد و از آنچه كه خدا دارد، بهرهمند مىگردد.
🌿3. مراحل عبوديت
در قرآن عبد مؤمن، عبد صالح، عبد مُخلِص و عبد مُخلَص داريم و اين نشان مىدهد كه در هر مرحله از ايمان و صلاح و اخلاص، چه با دست عبد (مُخلِص) و چه با دست خدا (مُخلَص) حدى از عبوديت نهفته است؛ تا آنجا كه عبد از تمامى شركها خلاص شود؛ آن هم نه با دست خودش كه باز خودش در ميان باشد، بل با دست خدا و بلاى او،١ كه ديگر هيچكس جز او در اين وجود حكومت ندارد و هيچ چيز جز امر او در اين روح موجى بر نمىانگيزد، كه قلب او در ميان دستهاى خداست و «دل او عرش حكومت اوست»؛ «قَلْبُ الْمُؤْمِنِ عَرْشُ الرَّحْمنِ.»٢ در اين شبستان جز چراغِ حكم او نيست. آنچه اين دل خسته را روشن مىكند، فقط امر اوست و اشارۀ اوست؛ و در ميان جاذبهها آنچه اورا مىكشد، جذبۀ محبت اوست و در كنار زمزمهها آنچه در گوش او مىنشيند، زمزمۀ مناجات اوست، كه عبد پس از تلاشها و مناجاتهايى كه با خدا دارد و پس از ارتباطهايى كه با خدا برقرار مىكند، به آنجا مىرسد كه خدا به مناجات او و نجواى او روى مىآورد، كه: «ِللَّه عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِى فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِى ذَاتِ عُقُولِهِمْ.»١ اين خداست كه با اين عباد بهنجوا مىنشيند؛ و اين امام على است كه از اين عباد سخن مىگويد، كه:
« وَ مَا بَرِحَ لِله - عَزَّتْ آلَاؤُهُ - فِى الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ وَ فِى أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِى فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فِى ذَاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِى الْأَبْصَارِ وَ الْأَسْمَاعِ وَ الْأَفْئِدَةِ يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ بِمَنْزِلَةِ الْأَدِلَّةِ فِى الْفَلَوَاتِ. مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ، وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالًا ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ، وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ.»٢خدايى كه بخششهاى او مسلط است و آلاء او عزيز و مقتدر٣ است، در هر برهه از زمان و در هنگامههاى فترت و سستى كه نعمتها فراموش مىشوند و از ياد مىروند،عبادى دارد كه او در فكر و انديشۀ آنها به مناجات با آنها نشسته است. پس از آنكه اينها به مناجات خدا مىايستادند و بر در خانۀ او حلقه مىكوفتند، اكنون خداست كه در فكر آنها با آنها زمزمه مىكند و انديشۀ آنها را بهحرف مىگيرد و آرام در گوش آنها مىسرايد و با آنها تكلم مىنمايد و در نتيجۀ اين ارتباط و اين نجوا و اين كلام، اينها در پايان شب با نور بيدارى به صبح مىرسند. و اين نور در چشمها و گوشها و دلهاى آنها مىنشيند. اينها در بيابانِ غفلتِ خلق، از «اَيّامُاللّه»١ دم مىزنند و حضور او را گوشزد مىكنند و مقام او را كه بر تمامى هستى گسترده است، بيم مىدهند؛ همچون نشانهها در بيابانهاى بىنشان.
اينها بهكاروانهايى كه مىروند و آدمهايى كه راه افتادهاند، توجه دارند. كسانى را كه در راه هستند و از اعتدال بهره گرفتهاند، مىستايند. راهشان را برايشان مىپسندند و به نجات، بشارتشان مىدهند و آنهايى كه به چپ و راست رفتهاند و از راه روى برگردانيدهاند، آنها را و راهشان را مذمت مىكنند و از هلاك مىترسانند. اينها اينگونه چراغ تاريكىها و علامت بر سر چندراهىهاهستند. از شبهات و از تاريكىها مىرهانند.»
اينها مىتوانند راهگشاى شبههها و چراغ تاريكىها باشند؛ چراكه جاذبهها آنها را نمىگيرد و چپ و راست، اعتدال آنها را بههم نمىزند. اين سليمان است كه در متن قدرت، آن هم تا آنجا كه براى هيچكس ميسر نشده، تا آنجا كه درياها و آسمانها و جن و پرنده، مُسَخَّر او شدهاند، اين سليمان است كه در اين متن، غرق نمىشود كه از نعمتها بهسوى خدا باز مىگردد: (نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ).١
ما هنوز نمىتوانيم شيرينى و حلاوت اين كلام را احساس كنيم؛ «(نِعْمَ اَلْعَبْدُ)». اين خداست كه سليمان را مىپسندد و از او بهخوبى ياد مىكند. هركس در محدودۀ همتش از تأييد ديگران و از توجه ديگران لذت مىبرد. بچهها از نگاه و ستايش بزرگترها و بزرگترها از توجه رؤسا دلشاد مىشوند؛ تا آنجا كه توجه آنها در روزنامهها يا در جمع بزرگان و يا در مجمعهاى جهانى، دل آنها را مىلرزاند و دلشادشان مىكند. نوچهها مىخواهند در محضر لوطى بزرگ، از آنها نامى برده شود و سران ارتش مىخواهند در محضر فرمانده، به آنها اشارهاى بشود. آنها حلاوت و شيرينى اين ياد و توجه و نگاه را احساس مىكنند. كسى كه از زمين بالاتر مىرود و («رَبُّ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ») را مىشناسد و حضور عظيم او را مىفهمد، ديگر تأييد زمينىها دلش را نمىگيرد و اينها برايش حلاوتى ندارد. او مىخواهددر آسمان به عظمت ياد شود: «دُعِىَ فِى ملكوت السَّمواتِ عَظيماً» .١ او تأييد خداى هستى را مىخواهد.
و اينجاست كه «(نِعْمَ اَلْعَبْدُ)»، آنچنان حلاوت و مستى و نشئهاى مىآورد كه هيچ تلخى و خمارى بر آن گرد نمىپاشد؛ و اين كلام آنچنان سرشارى و سيرابى مىآورد كه ديگر عطش و خلائى دامن آنها را نمىگيرد؛ و اين مستى و شيرينى را كسى بيشتر احساس مىكند كه عظمت خدا را بيشتر احساس كرده است و حضور او را زيادتر ادراك نموده است.
(نِعْمَ اَلْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ). امضاى خدا در كارنامۀ عبد بىحساب نيست. سليمان خوب است، چون «اوّاب» است. «اوّاب» با «توّاب» تفاوت دارد. توبه، بازگشت از گناه است، اما «اَوْبه» بازگشت است. زنبور عسل را اوّاب مىگويند، چون زياد مىرود و باز مىگردد و در هر بازگشت شهدى همراه مىآورد و عسلى مىسازد. ما كوچكتر كه بوديم، براى خريد نان و ماست، روانۀ بازارمان مىكردند. ما در راه به هر چيزى روى مىآورديم؛ چرخوفلك مىديديم، مىايستاديم؛ دعوا مىديديم، بهدنبال ماجرا مىرفتيم. ما براى خريد رفته بوديم و جمعى بر سر سفره منتظرمان بودند، اما بىخيال به هرچيزى چشم مىدوختيم، به هر جمعى مىپيوستيم و بهجاى آوردن نان و ماست بر سر سفره، بايد در خيابانها و كوچهها و كلانترىها سراغمان را مىگرفتند و در انتظارمان مىنشستند. اوّاب كسى است كه مىرود و باز مىگردد و مقهور جاذبهها نمىشود و دل به هر كششى نمىدهد و چشم به هر جلوهاى نمىدوزد. او دنبالكارى است و در تمامى حوادث اين كار را فراموش نمىكند و در هر برخوردى با هر گُلى، شيرهاش را مىمكد و حاصلش را مىآورد. عبدى را خدا مىستايد كه دامن او را خارِ حادثهها و جاذبهها نمىچسبد و كششهاى زمينى او را سنگين نمىكند و در خود نگه نمىدارد. «(نِعْمَ اَلْعَبْدُ)». چرا؟ «(إِنَّهُ أَوّابٌ)». او بازگشت دارد و زياد بهسوى خدا روى مىآورد، نه اينكه حركتى نداشته باشد، برخوردى نداشته باشد، نه، در تمامى حركتها مقصد را مىشناسد و در تمامى برخوردها كار خود را فراموش نمىكند. اسبهاى زيبا١ و مركبهاى رام و خانههاى راحت، او را با خود نمىبرند، كه او اينهمه را با خود مىآورد و شهد و حاصلش را در نزد خدا جمع مىكند و براى او مىخواهد. آنها كه در كار ساختن هستند و بهدنبال اين مهم، اينها اَوّاب هستند. كسى كه جلوهها جذبش مىكنند، اَوّاب نيست. اينها همان بچههايى هستند كه در بازار دنيا كار خود را فراموش مىكنند و بهدنبال چرخ و فلك و دعوا و ماجرا راه مىافتند و به خدا و كار خود پشت مىكنند، درحالىكه خدا در انتظار بازگشت و حضور آنهاست، كه در آن حديث آمده: «لَو عَلِمَ الْمُدْبِروُنَ عَنىّ كَيْفَ انْتِظارى لَهُمْ وَ اشْتِياقى اِلى تَرْكِ مَعاصيهِمْ لَماتُوا شَوقاً بى وَ تَقَطَّعَتْ اَوْصالُهُمْ عَنْ مَوَدَّتى» ؛٢ «اينها كه به من پشت كردهاند و از من بريدهاند، اگر مىدانستند كه چگونه در انتظارشان هستم و چگونه مشتاق بازگشتشان هستم وچگونه مىخواهم كه عصيانها را رها كنند، اگر مىدانستند، از شوق من مىمردند و رگهاى گردنشان از فشار پارهپاره مىشد.»
ما از لحظهاى كه به خود آمديم و عبوديت خدا را بر عبوديت نفس و خلق و دنيا و شيطان ترجيح داديم، ما از اين لحظه همراه عبوديت خدا هستيم و چهبسا شركها و ناخالصىهايى داشته باشيم و چهبسا كه در كنار حوادث بمانيم و بهسوى خدا باز نگرديم؛ ولى در هر حال بايد در كشش و كوششى باشيم و مراحل عبوديت را به خلوص و اخلاص برسانيم تا از كسانى باشيم كه خدا دلهاى آنها را بهدست مىگيرد و مباشر دلهاى آنها مىشود، كه در دل آنها متاعى هست، خوف و رجا و عشق و طلبى هست كه خداوند بهخاطر آن متاع، اين دل را پاسدار شود و نگهدار باشد؛ همچنان كه يوسف بهخاطر متاعى كه در دل برادرش بود، او را برداشت و نگه داشت كه: (مَعاذَ اَللّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلاّ مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ).١ عبد مؤمن همراه ايمانش و صلاحش و خلوصش با بلا و تمحيص روبهرو مىشود كه تمامى ناخالصى او را پاك مىكند؛ و در عبوديت رو به كمال مىبرد.
🌿روش شناخت
انسان با درك حضورى و بلاواسطه، در خودش سه مسأله را كشف مىكند، كه اين سه، كليد شناخت جهان و شناخت هستى، هستند. در اينجا بايد ميان جهان و هستى، ميان عالم و وجود فرق بگذاريم.
مىگويى آب هست. سنگ هست. حسين هست...
در اين سه جمله يك نقطهى اشتراك وجود دارد كه در تمامى پديدهها همين نقطهى اشتراك هست. آن قدرِ مشتركى كه در تمام پديدهها وجود دارد، هستى ناميده مىشود؛ ولى با اين كه هستند، با هم تفاوتهايى دارند. آب و سنگ و حسين با هم فرق دارند. فرق اينها از حدود و از مرزهاى هستى آنها برخاسته كه در اصطلاح به آن ماهيت مىگوييم و اين هستىهاى محدود را، جهان، عالم و پديده مىخوانيم.
ما با درك حضورى انسان، به كليدهايى مىرسيم كه جهان و هستى را، هستى محدود و هستى نامحدود را نشان مىدهند؛ چون اين محدودها، محكومند و حاكمى دارند كه هيچ حدّى بر نمىدارد.
- درك وضعيت
من در خودم اندامها و نيروها، اعضاء و جوارح، افئده و جوانح را مىبينم و احساس مىكنم. اين كه اينها چگونه شكل گرفتهاند و هر كدام از كجا به اين مرحله رسيدهاند براى من مهم نيست، كه دست و پاى من چگونه به وجود آمدهاند و يا فكر و ذهن من چگونه شكل گرفته است. من احساس مىكنم كه از اين اندامها و نيروها برخوردارم و مىبينم آنچه كه دارم به اختيار من نيست. من اين وضعيت را احساس مىكنم و با اين احساس و با اين شناخت مىتوانم تفكّرم را تغذيه كنم و نتيجههايى را به دست آورم.
با درك وضعيت خودم، چند مسأله مشخص مىشود:
1 - آنچه به اختيار من نيست، ملاك افتخار من نخواهد بود و ارزش به وجود نخواهد آورد؛ چون به من مربوط نيست كه من به آنها افتخار كنم.
2 - من كه اختيار اينها را ندارم و محكوم اينها هستم، ناچار حاكمى خواهم داشت كه اختياردار من و بخشندهى من است. اين كه اين حاكم كيست؟ طبيعت است، قانونها هستند يا هر چيز ديگر براى من مهم نيست؛ چون اين حاكم هنگامى كه خصوصياتش را شناختم، از اين احتمالها نجات پيدا مىكنم. اكنون اين نكته را يافتهام كه من اختيار خودم را ندارم و توانايىهاى من به من مربوط نيستند؛ با خواست من نيامدهاند و با خواست من نمىمانند، همين نشان مىدهد كه نه افتخارى به اين وجود ابتدايى مىتوانم داشته باشم و نه مىتوانم در همين وجود مسايل را حل كنم؛ كه من بيرون از اين وجود محكوم، حاكمى را مىيابم. با چه خصوصياتى...؟
اين سؤال بعدى من است و جواب سادهاش اين كه اين حاكم نمىتواند خودش محكوميت داشته باشد. نمىتواند مانند من، حدود و مرزهايى داشته باشد و نمىتواند حدّى را بپذيرد. اين حاكم تركيبى نخواهد داشت؛ چون مركب هر چند خودكفا باشد، نمىتواند مسألهاى را حل كند؛ كه اجزاء هميشه مقدم بر مركب هستند و رابطهى اين اجزاء، به ضابطهها و قانونهايى نياز دارد و اين شروع محكوميت است.
اين حاكم هنگامى كه تركيب نداشت، ناچار نيازى نخواهد داشت و حدودى بر نخواهد داشت و مساوى و برابرى و مانندى هم نخواهد داشت.
اين خصوصيات حاكمى است كه من وجودش را از وضعيت خودم استفاده كردهام.
از طرفى ديگر، من خودم را مىيابم و احساس مىكنم. با چه و چگونه ...؟ آيا ديگرى ميان من و خودم واسطه است كه خودآگاهى و خودخواهى من از اوست؟
من كه هستى خودم را احساس مىكنم، من كه هستى محدود را احساس مىكنم، اين احساس به واسطهى هستى نامحدود و حاكم است.
پس من با او خودم را مىبينم و اوست كه گواه وجود من و روشن كنندهى هستى من است. او از من به خودم نزديكتر است.
هنگامى كه بخواهم با پديدههاى ديگر و همراه جهان خارج، اين جريان را طى كنم، ناچار گرفتار ايدهآليسم و گرفتار سوفيسم خواهم شد، كه آيا بيرون از ذهن من جهانى هست؟ و آيا اين جهان بر فرض وجود قابل ادراك هست؟
ولى اين گونه كه با درك وضعيت خودم شروع مىكنم، اين حاكم را مىشناسم، بدون اين كه هنوز بيشتر از خودم را مطرح كرده باشم و بدون اين كه به ايدهآليسم و سوفسطاييسم مبتلا شده باشم.
آگاهى حضورى از اين آفتها بر كنار است و از اين شكّها جدا...
3 - من مىتوانم به خاطر تفاوتى كه در احساسهاى خودم مىبينم، به عوامل بيرون از ذهن و جهانى بيرون از خودم معتقد شوم. اگر آتشى بيرون از ذهن من حضور ندارد، اين تصور از كجا آمده؟ و چرا اين تصور با احساسهاى متفاوتى همراه است؟
هنگامى كه دستم را به چيزى كه به نام آتش مىشناسم نزديك مىكنم، با آن هنگام كه فقط تصور همان آتش را دارم، چرا وضعيتم متفاوت مىشود و چرا احساسم متفاوت مىگردد؟
در هر حال درك وضعيت، كليدى است كه من هستى حاكم و وجود حاكم را، همراه خصوصيت حاكميت و نبود تركيب و نبود نياز و نبود محدوديت مىشناسم.
همانطور كه مىتوانم جهان بيرون از خودم را به خاطر تفاوت احساس و با همين وضعيتم كشف كنم؛ ببينم در من چه مسايلى منعكس مىشود و من چگونه با ذهنم آنها را تحليل مىكنم و حتى اشتباههايى را مىپذيرم.
من با درك وضعيتم، اين تصورها و احساسها و احساس اشتباه را احساس مىكنم و تفاوت اين احساسها از عواملى خارج از ذهن و دنيايى بيرون از من خبر مىدهد
🌿درك تقدير
من در خودم اندامها و نيروهايى را احساس مىكنم و از تقدير و اندازهى اين نيروها است كه مىتوانم دو نتيجه بگيرم:
يكى اين كه من استعدادهايم بيشتر از خوردن و خوابيدن و لذت و خوشى و رفاه است. اين اندازه استعداد براى لذت و خوشى، نه فقط زياد است كه حتى مزاحم است. خودآگاهى من نمىگذارد كه من حتى در اوج خوشىها، خوش باشم؛ چون من با آينده و با گذشته رابطه دارم و در لحظهى حال محبوس نمىشوم. من از خودم مىپرسم بعد چى...؟ و مىپرسم كه آيا اين خوشىها دوام دارد؟ و مىبينم كه در تحول هستم و در چهار راه فصول ايستادهام و اسير بهار و پاييزم، نه هميشه بهار و نه هميشه پاييز.
دوم اين كه من بيشتر از اين محدودهى هفتاد سال هستم. استعدادهاى اضافى من دليل ادامهى من هستند، همان طور كه استعدادها و اندامهاى اضافى جنين دليل ادامهى آن هستند.
با اين درك تقدير، من نه به زندگى تكرارى و عادى مىتوانم دلخوش باشم و نه مىتوانم خودم را هفتاد ساله به حساب بياورم؛ كه من بيش از هفتاد سال و بيشتر از اين خوردنها و خوابيدنها نيرو و امكانات دارم.
براى اين مرحله از زندگى و براى خوردن و خوش بودن، فكر و عقل و وجدان و خودآگاهى و آزادى و اين همه نيرو و امكان زيادى و بىفايده و حتى مزاحم و دست و پا گير است. اين فكر من هميشه سؤالها دارد و عقل من مدام محاسبه و سنجش دارد كه چرا اينجا ايستادهاى و در خاك ماندهاى...
هنگامى كه در كنار موجهاى بىآرام دريا مبهوت مىشوم، گويا موجها به من هجوم مىآورند كه چرا تو ماندهاى؟ ما با اين همه شور براى تو بىآراميم و تو اين گونه راكد و ماندگار...؟
اين دو مطلب؛ يعنى بزرگتر بودن از زندگى عادى و بيشتر بودن از هفتاد سال، نتيجهى درك تقدير و آگاهى از اندازههايى است كه در من وجود دارند و من مىتوانم بلاواسطه احساسشان بكنم.
🌿درك تركيب
من گذشته از امكانات و اندامها و نيروهايم كه در من وجود دارند و احساسشان مىكنم، مىبينم كه اين اندامها با هم در رابطه هستند و اين استعدادها با هم ارتباط برقرار مىكنند و با تركيب اينها و با ارتباط اينهاست كه من به ابعاد بيشترى راه پيدا مىكنم و توانايىهاى جديدى را در خودم مىيابم.
اين تركيب، همچون تركيب حروف الفبا، بىنهايت كلمه و جمله به دست مىدهد و اين است كه ابعاد انسانى، بر فرض محدود بودن، هنگامى كه به اين تركيب مىرسند، نامحدود مىشوند و توانايىهاى عظيم او را پايه مىريزند.
اندامهاى حس انسان، تصورها و تصويرهايى را منعكس مىكنند و اين را احساس مىكنم و همانطور كه گذشت، از تفاوت احساس، دنياى بيرون هم كشف مىشود. اين تصويرهاى پراكنده اساس آگاهى انسان هستند كه در حافظهى او انباشته مىشوند و عامل عكس العملهاى ارگانيزم و اندام انسان در برابر عاملهاى خارجى است.
و سپس نيروى تخيل و واهمه، به اين تصويرها شكلهايى مىدهد كه در خارج مشابهى ندارد و انگارههايى به وجود مىآورند كه چندان واقعى نيستند.
تخيّل، حركت فعال ذهن بر روى انعكاسهايى است كه حالت انفعالى ذهن را تشكيل مىدادند. البته ذهن در برابر اين انعكاسها عكسالعملهايى را هم به ماهيچهها منتقل مىساخت كه فعاليت ذهنى را تشكيل مىدادند، ولى اين فعاليت بر روى پديدههاى ذهنى و تصاوير و تصورهاى انباشته شده است.
همراه اين خلاقيت و با فعاليت ذهنى است كه امكان تكلّم و زمينهى نطق فراهم مىشود؛ پس از آن كه همراه تقليد و تمرين، مهارتهايى در عضو تكلّم و در خود زبان و قسمتهايى از مغز فراهم شده است.
با فعاليت تخيل، اندام انسان، عكس العملهاى جديدى در رابطه با اين دستگاه ابراز مىكنند، همانطور كه در برابر حافظه و يادآورى از عاملهاى گذشته تا حدودى عكس العمل نشان مىدادند.
با رشد انسان و رشد دستگاه مغز، انسان به عملهاى جديدى دست مىيابد و آن، نتيجهگيرى، تعميم و تجريد و انتزاع است كه در رابطه با نيروهاى ديگرى در انسان شكل مىگيرد.
اين استنتاج و نتيجهگيرى، اين زاياندن معلومات، خصلت عالى انسانى است كه به اين مرحله رسيده.
سپس مرحله تعقل و سنجش و نظارت و محاسبهى انسان فرا مىرسد، كه بلوغ انسانى را همراه دارد و با اين تركيب جديد است كه انسان به آزادى مىرسد.
انسان همانطور كه از دل و احساس و غريزههايى برخوردار بود كه در برابر انعكاسهاى اندام حسى بر روى مغز عكس العمل نشان مىداد و ماهيچههاى او را به كار مىگرفت، از اين تجربه و تخيل و تفكر و تعقل هم برخوردار است.
عمل انسان از اين كانالها عبور مىكند و مثل عمل و عكس العملِ ساير حيوانات نيست. پيچيده است و در اين پيچها و همراه نظارت و سنجش است كه انسان به آزادى مىرسد.
انسان همراه اين تركيب نهايى و عالى، آزادى را در خود احساس مىكند و تفاوت عكسالعمل خود را با عكسالعمل ساير حيوانات مىشناسد و از انعكاسها به انتخابها مىرسد.
اين تركيب عامل آزادى انسان است. انسانى كه از اين جبرها تركيب شده با نظارت عقل و محاسبهى آن از انعكاسها آزاد مىشود. و اين، مفهوم آزادى انسان است و اين آزادى وابسته به آگاهى نيست، وابسته به وجود و حضور اين نيروى تعقل و اين تركيب جديد است.
باز همين تركيب، جريان انسان و تحرك انسانى را توضيح مىدهد و همين تركيب است كه آدمى را به رفتن، به راضى نشدن، به نماندن دعوت مىكند تا حدى كه حتى با تنوعها و تفننها هم ارضاء نمىشود و همين تركيب و ساخت انسان است كه او را از بازيگرى و بازيچه ماندن و تماشاچى شدن رم مىدهد و البته انسان، آزاد است كه بماند و نرود، ولى در ماندن بايد خستگى و وازدگى... را تحمل كند تا حدى كه نتواند حتى يك لحظه خلوت، يك لحظه سكوت را داشته باشد، كه در اين سكوت و خلوت، سؤالها و بلبشوى درونش مبهوتش مىكنند و به جنون مىكشندش و اين است كه مجبورند فرياد بزنند، ساز بگيرند، شلوغ كنند و خود را در شلوغىها گم كنند و اين را با نشاط و سرزندگى و شادابى عوضى بگيرند، ولى اين نشاط نيست. اين التهاب پيچيدهى انسانى است كه نمىخواهد سوختش را با ساختش هماهنگ كند.
اين نشاط نيست، صداى شكستن ماشينى است كه با آب راهش انداختهاند و اين نشاط نيست، كه فرو ريختن انسانى است كه خودش را تحمل ندارد.
و باز همين تركيب انسانى است كه آدمى را با نياز آشنا مىسازد و در او همت سبز مىكند تا بيشتر از آنچه كه دارد بخواهد و حركت كند. همين تركيب انسان، عامل توليد و عامل حركت تاريخ و جامعهى انسانى است.
انسانها در حالى كه با اندازهها و تقديرهاى گوناگون همراهند و حتى خطوط انگشتشان و حتى وضع موهايشان برابر و مانند هم نيست، ولى همه در تركيب با هم برابرند و رابطهى اين اندامها در آدمهاى گوناگون يكى است و همين است كه همه با اين كه در استعدادها و امكانات متفاوتند، در جهت دادن و رهبرى كردن برابرند؛ چون بر فرض محيط و
وراثت و تربيت و غذا در انسانهاى مختلف امكانات و استعدادهاى مختلف آورده باشد، هنگامى كه اين تركيب، تعقل و سنجش را پيدا كردند، آن وقت به مرحلهى نظارت و رهبرى مىرسند و با توجه به اين نكته كه از هر كس به اندازهى دارايىاش تكليف مىخواهند و بازده مىخواهند و با توجه به اين نكته كه نسبتها و سعى مطرح است، نه عمل و كار و نه سرمايه و توان، با اين توجه برابرى آدمها بهتر مشخص مىشود؛ چون تقدير در شغل و عمل دخالت دارد، نه در نقش و هدف و جهت دادنها و نظارتها.
با توجه به اصل تركيب است كه نارسايى و محدودگرايى مكتبهاى گوناگون كه هر كدام به يك جزء از انسان اصالت دادهاند مشخص مىشود و اين نكته باز مىشود كه هستى اصيل انسانى، نه در توانايى و امكان و نه در عمل و كار او، كه در سعى و نظارت اوست. هستى انسانى حتى در صورت ابتدايىاش از هستى سنگ و كلم جداست. از هستى گربه و موش جداست و انسان از تركيبى برخوردار است كه در ديگرها نيست و هستى انسانى در صورت نهاييش وابسته به اين نظارت مداوم و حكومت بر محركها و حركتهايى است كه انسان در هر لحظه مىتواند داشته باشد؛ وابسته به رهبرى كردن و جهت دادن به عملها و سعىها است. وابسته به انتخاب بهترين عمل از ميان امكانات موجود و حركتهاى ممكن است.
انسان، بودنش با بودنهاى سنگ و كلم و موش و گربه تفاوت دارد و شدنش وابسته به نظارت و رهبرى مستمرش بر محركها و بر حركتهاى بىشمارهى اوست.
با اين تحليل، انسان تركيبى است از غريزهها و تجربه و تخيل و تفكر و تعقل... كه تجربهى او، تربيت و فرهنگ و محيط را جمع آورى كرده است.
با اين تركيب، انسان به آزادى، به خود آگاهى و به نظارت بر خويش و به ضرورت حركت، نه تفنن و تنوع، و به حركت تاريخى دست مىيابد.
و با اين تركيب است كه انسان مىتواند به خودش آگاه شود؛
1 - خودش را كشف كند،
2 - استخراج كند،
3 - شكل بدهد،
4 - رهبرى كند و جهت بدهد.
انسان اين چهار مرحله را همراه دارد و براى نظارت و رهبرى بر خويش امكانات دارد و اين رهبرى، نه بر اساس هوس، كه بر اساس هدف شكل مىگيرد و اين هدف، با توجه به قدر و تركيب انسان و با توجه به ضرورتها و قانونمندىهاى جهان و جامعه انتخاب مىشود.
آنچه سارتر براى توضيح التزام و مسئوليت ابراز مىكند و از آن به عنوان موقعيّت ياد مىكند، يك نوع سادهنگرى و يا اضطرار و چاره انديشى است كه بايد دستاويز سرنگون شدنها باشد.
انسان با اين تركيب و تقدير و وضعيت، با هستى، با جهان، با جامعه، با خودش رابطه دارد.
انسان در نظام زندگى مىكند. او در هر حركتش با تمام جهان، با تمام نسلها، با تمامى خودش رابطه دارد. يك عمل سادهى او از اين همه مىگذرد و عبور مىكند. پس براى طرح مسئوليت و التزام بايد از اينها، از اين ارتباطها سخنى به ميان بيايد، نه از مسألهى موقعيت كه سارتر مىگويد. مسألهى انتخاب، به وسيله و به بركت آن از هوس ساده كه آندره ژيد مطرح مىكرد، آزاد مىشود.
ما چگونه مىتوانيم براى تحليل آزادى انسان به يك دروغ بزرگ و يا چشم پوشى ابلهانه رو بياوريم و ضرورتها و جبرها و قانونمندىها را انكار كنيم؛ قانونهايى كه حتى با نسبيت و كوانتوم در شكل آمارى و چند درصدى، پذيرفته شده است و مورد انكار نمانده و حتى در تجربه و در علوم از اين قانونمندى دارد استفاده مىشود.ما براى توضيح آزادى انسان از تركيب انسان مىتوانيم استفاده كنيم.
انسانى كه اين همه رابطه دارد، در دنياى رابطهها نمىتواند ولنگار و بىتفاوت باشد و يا فقط در رابطه با موقعيتى كه سارتر توضيح مىدهد انتخاب كند. او در هر رابطه، احتياج به ضابطه دارد و فكر و عقل و علوم انسان هنوز از اين رابطهها خبر ندارد كه ضابطه بگذارد و غريزهى او هم قدرت غريزهى حيوانات را ندارد كه او را رهبرى كند. اين است كه وحى مطرح مىشود و ضرورت پيوستن به وجودى كه بر جهان احاطه دارد لمس مىگردد. وجودى كه با درك وضعيت خودم او را يافته بودم و حتى خودم را با او يافته بودم و با واسطهى او درك كرده بودم. وجودى كه يافته بودم كه بايد حاكم وجود من باشد و نيز انتخاب نهايى من.
با اين ديد، خدا انتخاب انسان است، نه تحميل به او. هنگامى كه تو ابزار مىسازى و يا از وسيله استفاده مىكنى، باز اين تويى كه انتخاب كردهاى و باز هم انتخاب، انتخاب توست.
اين لجبازى با خدا، از حماقت آدمهايى ناشى مىشود كه نه خود را يافتهاند و نه رابطههاى عظيم خود را و نه خدا را كه از آنها به آنها نزديكتر است.
و اگر خدا را باور كردهاند و يا رد كردهاند؛ مثل چيكو و دايان در فيلم عروسكها هستند كه آن گونه ابلهانه ايمان مىآورند و ابلهانهتر او را كنار مىگذارند و آخر سر هم با چشم كور هنگامى كه معشوقهاشان را مىيابند او را مىپذيرند.
اين نوع خدا باورى كه آقاى سارتر در نمايش خدا و شيطان ارائه مىدهد، بايد همان گونه شكسته شود و به فاضلاب سپرده شود.
ما خدا را نه اين گونه مبتذل گرفتهايم كه به خاطر بخشش شلنگ، با او دوست و دشمن شويم؛ كه ما او را از خودمان به خودمان نزديكتر ديدهايم، كه او ميان ما و خود ما واسطه است و ما با او و با اين نور، خودمان را ديدهايم و با اين عشق به خودمان پيوند خوردهايم و به خودآگاهى و خود خواهى رسيدهايم.
ما نه به خاطر شادى و نه به خاطر رنج، كه به خاطر اين تركيب افزون طلب و نياز آفرين، رو به او آوردهايم و از هستى محدود خود، به اين هستى حاكم دست بلند كردهايم.