۳.🕰
تصمیم گرفت فعلا بــره سراغ تمیــزکاری و
مرتب کردن خونه، بعدش بره سراغ کتاب.
تمیزکاری خونه چند سـاعت طول کــشید و
حسابی خسته شد. همون موقعها بود که
امیـرعلیِ ۴ سـاله هم بیـدار شد. مامان یـه
نگاه به ســاعت انداخت و دید که حســـابی
وقت گذشته. باید ســـریع بره سراغ پـــختن
غذا. تازه بعد از غذا هم باید میرفت بیرون
تا بـچهها رو از مـــدرسه بــرگردونه خــونه. از
اونجایــی که بــابــا همیشه خیــلی زود مـــیره
سرکار و از اونطرف هم خیلی دیر برمیگرده
برای همین مـــامــان باید بچهها رو میبرد و
برمیگردوند.
۴.📖
مامان خیلی استرس گرفته بود. میدونست
که درست به کارهاش نمـیرسه. با خــودش
گفت هرجور شده این کتـابه رو باید تا آخـر
شب تمـــوم کنــم. بعـد سریــــــع رفـت تـــوی
آشپزخونه تا به پختوپز برسه. اما امیـرعلی
همهش دستوپــا گیــرش شــده بـود و دائم
غــر میزد که مــامــان این کارو بکن مــامــان
اون کارو بکن مامان بیا اینجا مـامـان چایــی
میخوام مامان...
خب...
داستان امروز رو خوندین 👆
🔰 دیدین مامان با چه چالشهایی روبه رو شد
⁉️ شما هم تا حالا توی همچین شرایطی قرار گرفتین که چندتا کار رو باید با هم پیش ببرین؟
⁉️ به نظرتون مامان قصهی ما توی این شرایط باید چه جوری رفتار بکنه و یا رفتارهایی بوده که از قبل نباید انجام میداده که توی شرایط سخت قرار نگیره؟
بیاین اینجا تا باهم راجع بهش صحبت کنیم و از تجربههامون بگیم 👇
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
اعضای گروه چالش دمتون گرم 🌺
اونجا هم راهکار میدن هم از تجربههای موفقشون میگن 👌
شما هم به جمع ما بیاین تا هم نظرات بقیه رو ببینید هم تجربههای خودتون رو بگین👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
💢 قصهی امروز رو خوندین؟
اعضای گروه چالش چه نکتههای خوبی رو دارن باهم تبادل میکنن 👌
واقعا شاید اگه مامان قصهمون چندتا از این راهکارها رو پیاده کرده بود استرس نمیگرفت 🍃
اینم لینک گروه چالش شما هم تجربههاتون رو بگین اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 نکتهی کلیدی داستان امروز
🛑 نکتهای که مامان های
پرمشغله باید بهش دقت کنن
#نکتۀ_تربیتی
#چالش_داستان_خانواده
✾•┈┈نگاهی متفاوت به تربیت┈┈•✾
| @tarbiat_bonyadii |
✨🌸 میلاد با سعادت مولـی الموحـدین علیبنابیطالب علیه السلام و روز پدر مبارک 🌸✨
#ماه_رجب
#میلاد_امام_علی
۱.🕰
مامان از دست امیرعلی کلافه شده بود.
نمیدونست الان چجوری هم حواسش
به ساعت باشه که زمان رو از دست نده
و دیـر نشه. هـم بتونه پختوپز رو انجام
بــده. امیــرعلی آرامشش رو گــرفته بــود.
همــهش یــهچیزی مـیخــواست و لبــاس مـامـانش رو میکشید و غر میزد و جیــغ
میزد مامان...
۲.🥛
مامان با اخم گفت: «بله؟؟ چی میخوای؟!
مگه نمیبینی دستم بنده بچهجون؟! لیوان
شیری که بـرات آمادهکرده بودم روخـوردی؟
چرا هنوز نخوردی؟ برو اول شیری که برات
ریختـم رو بـخور. بعــدش باید آماده بشیــم
بریم دنبال آبجی و داداش.»