خب...
داستان امروز رو خوندین 👆
🔰 دیدین مامان با چه چالشهایی روبه رو شد
⁉️ شما هم تا حالا توی همچین شرایطی قرار گرفتین که چندتا کار رو باید با هم پیش ببرین؟
⁉️ به نظرتون مامان قصهی ما توی این شرایط باید چه جوری رفتار بکنه و یا رفتارهایی بوده که از قبل نباید انجام میداده که توی شرایط سخت قرار نگیره؟
بیاین اینجا تا باهم راجع بهش صحبت کنیم و از تجربههامون بگیم 👇
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
اعضای گروه چالش دمتون گرم 🌺
اونجا هم راهکار میدن هم از تجربههای موفقشون میگن 👌
شما هم به جمع ما بیاین تا هم نظرات بقیه رو ببینید هم تجربههای خودتون رو بگین👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
💢 قصهی امروز رو خوندین؟
اعضای گروه چالش چه نکتههای خوبی رو دارن باهم تبادل میکنن 👌
واقعا شاید اگه مامان قصهمون چندتا از این راهکارها رو پیاده کرده بود استرس نمیگرفت 🍃
اینم لینک گروه چالش شما هم تجربههاتون رو بگین اینجا👇
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 نکتهی کلیدی داستان امروز
🛑 نکتهای که مامان های
پرمشغله باید بهش دقت کنن
#نکتۀ_تربیتی
#چالش_داستان_خانواده
✾•┈┈نگاهی متفاوت به تربیت┈┈•✾
| @tarbiat_bonyadii |
✨🌸 میلاد با سعادت مولـی الموحـدین علیبنابیطالب علیه السلام و روز پدر مبارک 🌸✨
#ماه_رجب
#میلاد_امام_علی
۱.🕰
مامان از دست امیرعلی کلافه شده بود.
نمیدونست الان چجوری هم حواسش
به ساعت باشه که زمان رو از دست نده
و دیـر نشه. هـم بتونه پختوپز رو انجام
بــده. امیــرعلی آرامشش رو گــرفته بــود.
همــهش یــهچیزی مـیخــواست و لبــاس مـامـانش رو میکشید و غر میزد و جیــغ
میزد مامان...
۲.🥛
مامان با اخم گفت: «بله؟؟ چی میخوای؟!
مگه نمیبینی دستم بنده بچهجون؟! لیوان
شیری که بـرات آمادهکرده بودم روخـوردی؟
چرا هنوز نخوردی؟ برو اول شیری که برات
ریختـم رو بـخور. بعــدش باید آماده بشیــم
بریم دنبال آبجی و داداش.»
۳.🧣
امیرعلی رفت تا شیرش رو بخوره. یهکم
بعـدش هـم کار پختوپــز مامان تمــوم
شد. مــامـان یه نگاه به سـاعت انداخت
و دیـد که ای وای دیـــر شـده. بـــدو بـــدو
رفـت آمــاده بشه و لبــاسهای امیــرعلی
رو هم آورد که تنش کنه. ولی امیــرعلی
هی مخالفت مـیکرد و میگفت که مـن
این لباسا رو دوست ندارم من نمیخوام
این لباسا رو بپوشم!
۴.💥
مامان یه نگاه به ساعت کرد و دید که
خیــلی دیـره. گفت: «نمیشه. بپــوش.»
دوبــاره جیـــغ امیــــرعلی بـــــلندتــر شـــــد.
مـــامـــان هـم که هم خیـلی خسته بود و
هـــم استـــرس داشــت کـه الان بچــههــا
معــطل میــشن، محــکم امیرعلی رو با
دستــاش گــرفت و بـــه زور لبــاسو تنـش
کرد.