eitaa logo
تربیت بنیادی - نگاهی متفاوت
63.7هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
855 ویدیو
19 فایل
#آگاهی والدین برای تربیت عمیق و ریشه‌ای #ضروریه❌🔥 ✨با #مدرس دوره‌های #تربیت بنیادی محمدمهدی الهی‌ منش همراه شوید✌️😊 ارشد #روانشناسی‌اسلامی ارتباط با ما👇 @tarbiatbonyadi وارد سایتمون بشید👈https://tarbiatbonyadi.com/ تبلیغات🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
خب... داستان امروز رو خوندین 👆 🔰 دیدین مامان با چه چالش‌هایی روبه رو شد ⁉️ شما هم تا حالا توی همچین شرایطی قرار گرفتین که چندتا کار رو باید با هم پیش ببرین؟ ⁉️ به نظرتون مامان قصه‌ی ما توی این شرایط باید چه جوری رفتار بکنه و یا رفتارهایی بوده که از قبل نباید انجام می‌داده که توی شرایط سخت قرار نگیره؟ بیاین اینجا تا باهم راجع بهش صحبت کنیم و از تجربه‌هامون بگیم 👇 https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
اعضای گروه چالش دمتون گرم 🌺 اونجا هم راهکار می‌دن هم از تجربه‌های موفقشون می‌گن 👌 شما هم به جمع ما بیاین تا هم نظرات بقیه رو ببینید هم تجربه‌های خودتون رو بگین👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
💢 قصه‌ی امروز رو خوندین؟ اعضای گروه چالش چه نکته‌های خوبی رو دارن باهم تبادل می‌کنن 👌 واقعا شاید اگه مامان قصه‌مون چندتا از این راهکارها رو پیاده کرده بود استرس نمی‌گرفت 🍃 اینم لینک گروه چالش شما هم تجربه‌هاتون رو بگین اینجا👇 ‌https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
💥 شرایط گاهی اوقات برامون خیلی سخت میشه... ⁉️ ولی واقعاً راهکار درست توی این شرایط چیه؟ ⁉️ چه جوری باید کارهامونو پیش ببریم؟ 🕰 منتظر باشین تا ساعت ۸:۰۰ نکته‌ی داستان رو براتون بفرستم 🎥 ‍
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 نکته‌ی کلیدی داستان امروز 🛑 نکته‌ای که مامان های پر‌مشغله باید بهش دقت کنن ‍ ✾•┈┈نگاهی متفاوت به تربیت┈┈•✾ | @tarbiat_bonyadii |
✨🌸 میلاد با سعادت مولـی الموحـدین علی‌بن‌ابی‌طالب علیه السلام و روز پدر مبارک 🌸✨
سلام عیدتون مبارک 🌸✨ 💢 نکته‌ی کلیدی داستان دیروز رو دیدین؟ خیلی جالبه داستان ما شبیه زندگی این مامانه😅 تازه اسم پسرشونم امیرعلیه 🍃 خیلی خوشحالیم که از این سیر داستان خوشتون اومده☺️ حالا آماده هستین برای قسمت دوم؟ ‍
داستان چالش خانواده _ قسمت دوم 👇
۱.🕰 مامان از دست امیرعلی کلافه شده بود. نمی‌دونست الان چجوری هم حواسش به ساعت باشه که زمان رو از دست نده و دیـر نشه. هـم بتونه پخت‌وپز رو انجام بــده. امیــرعلی آرامشش رو گــرفته بــود. همــه‌ش یــه‌چیزی مـی‌خــواست و لبــاس مـامـانش رو می‌کشید و غر می‌زد و جیــغ می‌زد مامان... ‍
۲.🥛 مامان با اخم گفت: «بله؟؟ چی‌ می‌خوای؟! مگه نمی‌بینی دستم بنده بچه‌جون؟! لیوان شیری که بـرات آماده‌کرده بودم روخـوردی؟ چرا هنوز نخوردی؟ برو اول شیری که برات ریختـم رو بـخور. بعــدش باید آماده بشیــم بریم دنبال آبجی و داداش.» ‍
۳.🧣 امیرعلی رفت تا شیرش رو بخوره. یه‌کم بعـدش هـم کار پخت‌وپــز مامان تمــوم شد. مــامـان یه نگاه به سـاعت انداخت و دیـد که ای‌ وای دیـــر شـده. بـــدو بـــدو رفـت آمــاده بشه و لبــاس‌های امیــرعلی رو هم آورد که تنش کنه. ولی امیــرعلی هی مخالفت مـی‌کرد و می‌گفت که مـن این لباسا رو دوست ندارم من نمی‌خوام این لباسا رو بپوشم! ‍
۴.💥 مامان یه نگاه به ساعت کرد و دید که خیــلی دیـره. گفت: «نمیشه. بپــوش.» دوبــاره جیـــغ امیــــرعلی بـــــلندتــر شـــــد. مـــامـــان هـم که هم خیـلی خسته بود و هـــم استـــرس داشــت کـه الان بچــه‌هــا معــطل میــشن، محــکم امیرعلی رو با دستــاش گــرفت و بـــه زور لبــاسو تنـش کرد.