eitaa logo
تربیت بنیادی - نگاهی متفاوت
63.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
863 ویدیو
19 فایل
#آگاهی والدین برای تربیت عمیق و ریشه‌ای #ضروریه❌🔥 ✨با #مدرس دوره‌های #تربیت بنیادی محمدمهدی الهی‌ منش همراه شوید✌️😊 ارشد #روانشناسی‌اسلامی ارتباط با ما👇 @tarbiatbonyadi وارد سایتمون بشید👈https://tarbiatbonyadi.com/ تبلیغات🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 نکته‌ی کلیدی داستان امروز 🛑 نکته‌ای که مامان های پر‌مشغله باید بهش دقت کنن ‍ ✾•┈┈نگاهی متفاوت به تربیت┈┈•✾ | @tarbiat_bonyadii |
✨🌸 میلاد با سعادت مولـی الموحـدین علی‌بن‌ابی‌طالب علیه السلام و روز پدر مبارک 🌸✨
سلام عیدتون مبارک 🌸✨ 💢 نکته‌ی کلیدی داستان دیروز رو دیدین؟ خیلی جالبه داستان ما شبیه زندگی این مامانه😅 تازه اسم پسرشونم امیرعلیه 🍃 خیلی خوشحالیم که از این سیر داستان خوشتون اومده☺️ حالا آماده هستین برای قسمت دوم؟ ‍
داستان چالش خانواده _ قسمت دوم 👇
۱.🕰 مامان از دست امیرعلی کلافه شده بود. نمی‌دونست الان چجوری هم حواسش به ساعت باشه که زمان رو از دست نده و دیـر نشه. هـم بتونه پخت‌وپز رو انجام بــده. امیــرعلی آرامشش رو گــرفته بــود. همــه‌ش یــه‌چیزی مـی‌خــواست و لبــاس مـامـانش رو می‌کشید و غر می‌زد و جیــغ می‌زد مامان... ‍
۲.🥛 مامان با اخم گفت: «بله؟؟ چی‌ می‌خوای؟! مگه نمی‌بینی دستم بنده بچه‌جون؟! لیوان شیری که بـرات آماده‌کرده بودم روخـوردی؟ چرا هنوز نخوردی؟ برو اول شیری که برات ریختـم رو بـخور. بعــدش باید آماده بشیــم بریم دنبال آبجی و داداش.» ‍
۳.🧣 امیرعلی رفت تا شیرش رو بخوره. یه‌کم بعـدش هـم کار پخت‌وپــز مامان تمــوم شد. مــامـان یه نگاه به سـاعت انداخت و دیـد که ای‌ وای دیـــر شـده. بـــدو بـــدو رفـت آمــاده بشه و لبــاس‌های امیــرعلی رو هم آورد که تنش کنه. ولی امیــرعلی هی مخالفت مـی‌کرد و می‌گفت که مـن این لباسا رو دوست ندارم من نمی‌خوام این لباسا رو بپوشم! ‍
۴.💥 مامان یه نگاه به ساعت کرد و دید که خیــلی دیـره. گفت: «نمیشه. بپــوش.» دوبــاره جیـــغ امیــــرعلی بـــــلندتــر شـــــد. مـــامـــان هـم که هم خیـلی خسته بود و هـــم استـــرس داشــت کـه الان بچــه‌هــا معــطل میــشن، محــکم امیرعلی رو با دستــاش گــرفت و بـــه زور لبــاسو تنـش کرد.
۵.🚙 گریــهٔ امیـرعلی بلندتــر شد. مـامـان کــه کلافـه و عصبانــی شده بـود یه نیشگون محکم از امیرعلی گرفت و با اخم گفت: «بســه دیـگه! دیر شده!‌باید زودتر بریم!» امیــرعلـــی ســــاکـت شـــــد و بغضـــش رو خـورد. بعــد از ایــن که مــامـانش لباسای بچــه‌ رو تنـش کرد، با هم سوار مـــاشین شدن.
خب اینم قسمت دوم👆 خوندینش ⁉️ نظرتون راجع به داستان امروز چیه؟ ⁉️ مشکل از مامان بود یا امیرعلی؟ ✅ اینجا توی گروه چالش منتظر نظراتتون هستیم 👇 https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
نظرات توی گروه چالش درباره‌ی داستان امروز متفاوته ♨️ شما هم داستان امروز رو خوندین؟ نظرتون رو بهمون بگین👇 https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
🚫 دقت کردین توی کار امروز مامان یه اشتباهی بود که کمتر کسی به اون توجه کرد. اون چی بود؟👇 ‍