۵.🚙
گریــهٔ امیـرعلی بلندتــر شد. مـامـان کــه
کلافـه و عصبانــی شده بـود یه نیشگون
محکم از امیرعلی گرفت و با اخم گفت:
«بســه دیـگه! دیر شده!باید زودتر بریم!»
امیــرعلـــی ســــاکـت شـــــد و بغضـــش رو
خـورد. بعــد از ایــن که مــامـانش لباسای
بچــه رو تنـش کرد، با هم سوار مـــاشین
شدن.
خب اینم قسمت دوم👆
خوندینش
⁉️ نظرتون راجع به داستان امروز چیه؟
⁉️ مشکل از مامان بود یا امیرعلی؟
✅ اینجا توی گروه چالش منتظر نظراتتون هستیم 👇
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
نظرات توی گروه چالش دربارهی
داستان امروز متفاوته ♨️
شما هم داستان امروز رو خوندین؟
نظرتون رو بهمون بگین👇
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
منظورم یه کاریه که مامانِ داستانمون انجام
داد...
♨️ یه کاری که باعث به وجود اومدن ذهنیت
اشتباه توی ذهن بچه میشه...
راهنمایی میکنم
👈🏻 اونجایی که مامان، بچه رو نیشگون گرفت تا
بچه دیگه غر نزنه، چه چیز اشتباهی به بچه
یاد داد؟
اون نکته، اینه 👇
#ایستگاه_تربیت
⚠️ وقتی ما بچه رو با دعوا کردن یا تنبیه فیزیکی مجبور میکنیم که به حرفمون گوش بده و کاری که ازش خواستیم رو انجام بده،
در واقع داریم بهش یه چیز اشتباه رو یاد میدیم:
👈🏻 وقتی دیدی کارت پیش نمیره، [مثل من] با زور و اجبار، کارت رو پیش ببر. مثلا جیغ بزن تا کارت پیش بره. گریه کن تا کارت پیش بره. دعوا کن و آبجی و داداشت رو کتک بزن تا کارت پیش بره...
❌ این اون چیز اشتباهیه که با این حرکت بهش یاد میدیم...
پ.ن: جلسهی با دانشجویان دانشگاه فرهنگیان قم
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 نکتهی داستان دوم
📛 رفتار غلط بچهها معمولاً واکنشی
به رفتار غلط والدینه یعنی چی؟
#نکتۀ_تربیتی
#داستان_چالش_خانواده
✾•┈┈نگاهی متفاوت به تربیت┈┈•✾
| @tarbiat_bonyadii |
327.9K
⛔️ راهکار ساده برای کنترل خشم
#نکتۀ_تربیتی
#داستان_چالش_خانواده
✾•┈نگاهی متفاوت به تربیت┈•✾
| @tarbiat_bonyadii |
سلام حالتون چطوره؟💫
آماده هستین برای داستان امروز؟ 🪴
۱.🚙
توی ماشین مامان از توی آینه به دست
کوچولوی قرمز شدهٔ امیرعلی نگاه کــرد.
دلــش بـرای پسر کــوچــولــوش سـوخت.
عذاب وجــدان گــرفت که چـرا خودش رو
کنترل نکرد و استرسش رو سر این طفل
معصوم خالی کرد. با خودش گفت الان
باید از دلش دربیـارم:
«امیـرعلی، مامان،
مــیدونی داریــم کجـــا مــیریــم؟ داریـــم
مـــیریــم دنبــال آبجــی و داداش. راستی
تو هم دوست داری زودتـر بزرگ بشـی و
بری مدرسه؟» امیرعلی که هنوز قهر بود
چیزی نگفت.
۲.🏫
رسیـدن دم مدرسهٔ زهــــرا. اونـجا منتـظر
موندن تا بیاد. مامان به امیرعلی گفت:
«پسر گلم بیا بغل مامان، بیا ببینمت.»
بعد اونو بغل کرد و بوسید تا از دلش در
بیاره.
زهرا اومد و سوار ماشین شد. مـامـانش
بهش ســـلام کــــرد و گفت: «معلمتــون
نمرههای ریاضی رو گفت؟»...