۱.📝
مامان پرسید: «معلمتون نمرههای ریاضی
رو گفت؟» زهرا هم جواب داد: «آره مامان
خیـــلی خـــوب شــدم.» بعـــد رفــتن دنبـــال علیرضـا و اون رو هم سوار کردن مــامــان از
علیرضا هم پـــرسید: «تـو امتحان ریــاضیت
رو چیکار کردی؟» علیرضـــا یـــکم اخــم کـــرد.
زهرا با خودشیرینی گفت: «من که ۲۰شدم
خیـلی راحـت بود حتمــاً علیرضــا بازم خراب
کرده مامان.» مامان گفت: «آفـریــن دختـــر
بــاهوشم! علیرضـــا تــو چند شدی؟»
۲.📚
علیرضا مِنومِن کرد. مامان دوباره و جدی
ازش پرسید: «نکنه دوباره ...؟ چقدر بــاید
بهت بگم درس بــخون تو مـــایهٔ آبـروریزی
هستی با این کارات! چرا درس نمیخونـی؟
یــکم از خواهــر کوچکترت یــاد بـگیر نصف
توئه ولــی درسشم خــونده ۲۰ هــم گــرفته.
ولـی تو چی؟ فقط سرت توی گوشیه. اصلا
درس نمیخونی. نتیجهش هم میشه این!
حالا چند شــدی؟ دوبــاره مثــل دفعهٔ قبــلی
تک شدی؟»
۳.💥
علیرضــا هم که اعصابش خیــلی از دست
مـامـانش خرد شده بود گفت: «برای شمــا
چه فرقی داره هر نمرهای که گرفته باشم؟
ســـوگلی شمــا و بچهٔ بــاهوشتون زهراست
دیگه. من چرا بــاید براتــون مهم باشم»...
اینم از قسمت چهارم 👆
⁉️ به نظرتون چیکار کنیم که خواهر و برادر با هم رابطهشون خوب بشه؟
✅ بیاید توی گروه چالش و نظرتون رو بگین👇
https://eitaa.com/joinchat/309789668C28c359dab7
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 نکتهی کلیدی داستان چهارم
📛 دیگه اصلا به این نوجوان امید
نداشته باشید که به جایی برسه
#نکتۀ_تربیتی
#داستان_چالش_خانواده
✾•┈┈نگاهی متفاوت به تربیت┈┈•✾
| @tarbiat_bonyadii |
327.1K
⁉️ چیکار کنیم رابطهی بچهها باهم خوب بشه؟
🔆 به این نکته دقت کنید.
🎙 پاسخ استاد الهی منش
#نکتۀ_تربیتی
#داستان_چالش_خانواده
✾•┈نگاهی متفاوت به تربیت┈•✾
| @tarbiat_bonyadii |
هدایت شده از تربیت بنیادی - نگاهی متفاوت
🌟 گاهی «کوچکترین مسائل» هم مهماند
اما ساده از کنارشون میگذریم...
♨️ «چالشهایخانوادهٔرفیعی»
چالشهای خانواده، در قالب داستان
همراه با #نکات_تربیتی استاد الهیمنش
🍃 همراه با #گروه_چالش برای بحث و
تبادل نظر راجع به مباحث تربیتی
👈 زمان انتشار اولین قسمت:
🗓 دوشنبه، ۲۴ دیماه ۱۴۰۳
در کانال «تربیت بنیادی»:
https://eitaa.com/tarbiat_bonyadii
📩 بهدست همهٔ پدرومادرای دغدغهمند برسونید تا از این برنامهٔ منحصر به فرد جا نمونن. ✌️🏻
۱. 💥
بعد از اون عصبانیت علیرضا توی مــاشین،
دیگه کسی حرفی نزد و همـگی با سکــوت
برگشتن خونه.
وقتی رسیــدن خونه زهـــرا
گفت: «وای چقــــدر خــــونه مرتب شـــده!»
علیرضا هم با اخم رفت توی اتاقش. یهو
دادِش از توی اتاق بلند شد: «مامان! چرا
به وسایل من دست می زنید؟؟! اگــه مــن
نخوام اتاقم مرتب باشه باید کیو ببینم؟!
من توی این خونه آزادی و آرامش ندارم!»
مامان هم در مقابل، صداش رو بلند کرد:
«عجب دوره و زمونهای شده! عوض دستت
درد نکنه فقط بلده صداش رو برای مامانش
بلند کنه! بشکنه این دست که نمک نداره!»
۲.🍽
بعد همه نشستن سر سفرهٔ ناهار. دوباره
بـدغذایــیها و گیـــر دادنهای امیرعلـــــی
شروع شد. علیرضــا هـم به زور بـا اخـــم و
چهرهای شاکی اومد سر سفره. ناهارشون
رو خوردن. بعد از ناهار، بچهها رفتن توی
اتاق. مامان موند و ظرفای کثیف و جمع
کردن سفـــره. هیچکدومشون به مــامــان
کمک نکردن. از اونجایی که مامان خیلی
خسته بود و یهکم هم ســرش درد گرفته
بـــود، با خـــودش گفت: «ظرفــــا رو بعـــدا
میشورم. الان فقط برم یکم بخوابــم کــه
این بچهها بــرام اعصاب نذاشتــن. بعدش
که سرحال شــدم کتاب رو می خونم.»...