🍃🍃🍃
ازامیرالمومنینپرسیدهشد...
چہکردیکہعلیشدی؟!
حضرتفرمودند:
-إنـیکـنتُبـوابّـاًلقـلبـی
-نـگهباندلـمبـودم(: ⛓♥️
به غیر از امامت کس دیگری را
به دلت راه نده ....
🌹@tarigh3
🙏اذان دعوتنامه خداست برايت ..
.ونماز مهماني روزانه خداست...
زيباترينهايت را برايش هديه ببر...
او منتظرت است...
نماز اول وقت 📿
التماس دعا 🤲
🌹@tarigh3
28.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غزه در خون
امام زمان بر شما تسلیت😭😞
عجب روزگاری شده!
اونایی که فراخوان های خودشون رو تو خیابون های ایران شرکت نمی کردن
بعد به ما میگن چرا #غزه نمیری😂
‹ اِلهى اِلَیْکَ اَشْکُو عَیْناً عَنِ الْبُکآءِ
مِنْ خَوْفِکَ جامِدَهً ›
خدایا پیش تو شِکوه آرَم از دیدههایی که
به هنگام گریه کردن از خوف تو
خشك است.😔😔
🌹@tarigh3
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆🎥معلمه میگه : اسلام یه دین کهنه است؛ مال عربهای ۱۴۰۰ سال پیشه!
با زور شمشیر عربها مسلمان شدیم !
👌وجوابهایزیبا وجالب دانشآموزان👆
✅حتما ببینید
🌹@tarigh3
گاهی از جایی که هستیم تا رویاهامون اونقدر فاصله زیاده، که فکر میکنیم چطور ممکنه به این رویا دست بیابم؟
چطور میتونم این مسیر طولانی رو طی کنم
و با این افکار خدا رو محدود به تصورات خودمون میکنیم
در حالی که خدا بزرگتر از تصورات ماست و بینهایت هست ..
🌹@tarigh3
خیلی روی حلال و حروم حساس بودند. اولین شغلشان کار در مغازه شیرفروشی بود، وقتی از شغلش آمد بیرون دلیلش را که پرسیدم، گفت: من باید شیر را بکشم بدم به مردم و چون من میدونم صاحب مغازه آب میکند داخل شیر، وزن شیر خالص، کمتر میشود و آب قاطی شیر میشود، ولی باید پول شیر را بدهند من نمیتوانم به مردم دروغ بگویم. یک روز دیدم که وسایل بنایی خریده با خوشحالی اومدند خونه و گفتند: دیگر ناراحت نباش، پولهایم دیگر حلال است و شُبهه ندارد. تا وقتی که سپاه تشکیل شد، دیگر ایشان روزها سپاه بودند و شبها بنایی میکردند. از سپاه حقوقی دریافت نمیکردند و رفتن به سپاه را بر خود وظیفه میدانستند.
#شهید_عبد_الحسین_برونسی
🌹@tarigh3
برای درمان به انگلیس اعزام شد!
خون لازم داشت؛ گفت خونِ غیرمسلمان نزنید
توجه نکردند و هرچه زدند، بدنش نپذیرفت!
خون یک مسلمان جواب داد
پزشکش که دکتر کلیز نام داشت، بواسطهی آن مسلمان شد و گفت یک معجزه است :)
#شهیدحمیدرضامدنی_قمصری
🌹@tarigh3
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
🌷 پنج پسر داشتم، اما عبدالله چیز دیگری بود.
یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم. زل زد تو چشم هایم. نگاهش دلم را لرزاند. گفت: مامان من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟
🌷 گفتم: مادر نرو سوریه. عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها که چادرت رو می کشدی سرت و دست ما پنج تا رو می گرفتی و میکشوندی تو هیئت و مسجد...
🌷 در روضه ضجه می زدی و می گفتی: کاش کربلا بودیم یاری ات می کردیم، یادته؟؟ بلند بلند داد می زدی که خانم زینب من و بچه هام فدات بشیم.
🌷 بفرما الان وقت عمل شده. گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه کنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون ؛ مگه هیچ کدام از اونایی که زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن. آنقدر گفت و گفت تا راضی ام کرد.
✍به روایت مادر بزرگوار شهید
#شهید_عبدالله_باقری
🌹@tarigh3