eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
658 دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.6هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹ یا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا،اِرْجع › ای کسی که وصال ما را ترک کرده‌ای، برگرد.
‹ یا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا،اِرْجع › ای کسی که وصال ما را ترک کرده‌ای، برگرد. °• @avinist •°
📣 اطلاعیه 🔹 پیرو عملیات ارتقا و نصب تجهیزات جدید شبکه که از آغازین ساعات بامداد امروز شروع شد، نکاتی به استحضار کاربران عزیز می‌رسد 🔸 در ابتدا لازم است بابت طولانی شدن این فرایند و وقفه‌ای که بیش از مدت زمان پیش‌بینی شده رخ داد، از همه کاربران عزیز صمیمانه عذرخواهی نمائیم 🔹 چنان‌که مستحضرید، پیام‌رسان ایتا در یکسال و نیم گذشته با روند رو به رشد دائمی مواجه بوده است. افزایش مستمر تعداد کاربران فعال در کنار رشد میزان استفاده کاربران از پیام‌رسان، نیازمند توسعه و تقویت زیرساخت‌ها و بهینه‌سازی سیستم‌ها در ابعاد مختلف است که بصورت روزانه انجام می‌شود 🔸 بخش عمده‌ای از این بروزرسانی‌ها در ضمن فعالیت‌های جاری برنامه‌ریزی و اجرا می‌شود ولی پیاده‌سازی برخی تغییرات اساسی، نیازمند توقف موقت فعالیت‌هاست که عملیات امروز نیز از همین نوع بود 🔹 در پایان از همه کاربرانی که انتظار آن‌ها برای اتصال مجدد برنامه به طول انجامید، مجددا پوزش طلبیده و تمام توان خود را بکار می‌گیریم تا این بروزرسانی‌ها منجر به پایداری بیشتر سرویس‌ها، زمینه‌سازی برای ارائه قابلیت‌های جدید و پذیرایی از تعداد بیشتری از هم‌وطنان عزیز شود 🌹@tarigh3
ایتا زنده شد
فعلا با این امروزو سر کنیم که خیلی راست گفت
به افتخار ایتا یه چایی بخوریم اول😵‍💫 😅 .
خدایا مرا عُمر عطا کن، مادامی که عمرم صرف طاعت شود؛ اگر بناست زندگی‌ام چِراگاه شیطان گردد، مرا هرچه زودتر به سوی خود ببر.. • امام‌ سجاد(علیه‌السلام) 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 در حال خودم بودم که مادر گفت:"به این زودی خوابیدی؟" چشم هایم را باز نکردم حتی جواب هم ندادم. با اینکه چشم هایم بسته بود، متوجه شدم مادر روی تخت نشسته، صدای باز کردن زیپ کیفش را شنیدم. از لحظه ای که مادر شده بودم، دلبستگی و علاقه ام به مادر بیشتر شده بود. دلم برایش می‌سوخت. دوست نداشتم یک لحظه از دستم ناراحت باشد. آرام چشم هایم را باز کردم و طوری که مادر نفهمد زیرچشمی نگاهش کردم. با اینکه یکوری نشسته بود، می دیدم که چطور دارد به عکسی که در دستش بود نگاه می‌کند و شانه هایش می لرزد. کیف را روی سینه‌اش گذاشته بود. انگار زیر لب چیزی می‌گفت. فکر کردم حتما عکس علی آقاست. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. حس عجیب و سنگینی داشتم. انگار دیگر یک لحظه هم طاقت دوری اش را نداشتم. حس می‌کردم اگر او را در آن لحظه نبینم، می‌میرم. دلم می‌خواست هر طور شده عکس را از مادر بگیرم. پرسیدم: «مادر، چی کار می‌کنی؟» مادر تکانی خورد و تند کیفش را گذاشت زیر بالش. گفتم: «عکس علی آقا بود؟ بده منم ببینم.» مادر جواب نداد و تندتند اشکهایش را پاک کرد. با بغض گفتم «مادر، به خدا منم دلم برای علی آقا تنگ شده!» مادر برگشت و خودش را به آن راه زد و گفت: «عکس! کدام عکس؟!» چشم هایش سرخ بود همیشه یک آلبوم سیار توی کیف پولش داشت؛ عکس رؤیا و نفیسه و من و بابا و دایی و پدر و مادرش. یک سالی هم می‌شد که عکس علی آقا به این آلبوم اضافه شده بود. گفتم: «مادر، تو رو خدا بده ببینم.» انگار دلش برایم سوخت، با اکراه کیف را از زیر بالش برداشت و گرفت به طرفم. علی آقا از پشت ریش و سبیل بورش داشت می‌خندید. همان عکسی بود که کنار همرزمانش ایستاده بود و همه شال سیاه دور گردنشان بود. مادر دور عکس را قیچی کرده بود تا کوچک شود و فقط علی آقا بماند. آن عکس را کنار عکس من گذاشته بود. گفتم این عکس رو پارسال گرفت؛ بهمن ماه ایام فاطمیه بود، عملیات کربلای ۵. اون شب علی آقا با یک توپ پارچه مشکی اومد خونه و گفت فرشته بلدی شال بدوزی؟ تاقه پارچه رو از دستش گرفتم از این پارچه های بشور بپوش بود. با تعجب پرسیدم: این همه شال؟! گفت با بچه های واحد قرار گذاشته‌یم امسال همه به احترام خانم فاطمه زهرا شال سیاه بندازیم. تاقه رو باز کردم، گفتم اندازه ش رو خودت بگو. یکی دو تای اول رو با هم بریدیم. آقا هادی و فاطمه هم اومدن. اونا می‌بریدن و من با چرخ خیاطی دو طرف شالا رو تو می‌گذاشتم. اون شب تا نزدیکیای صبح نشستیم. صبح فردا وقتی علی آقا و آقا هادی رفتن، من و فاطمه نوبتی نشستیم پشت چرخ. وسط کار قرقره تموم شد. دنبال نخ، شهرک رو زیر و رو کردم. قرقره چرخ خیاطی نبود که نبود. آخرش مجبور شدم چند تا نخ دست دوز بخرم. خیلی سخت بود و چرخ نمی دوخت و هی نخ پاره می‌کرد و سوزن می شکست. با چه عذابی شالا رو دوختیم. شب که علی آقا اومد، خیلی خوشحال شد. یکی رو برداشت و انداخت دور گردن آقا هادی. اشک می‌ریختم و برای مادر تعریف می‌کردم. مادر با انگشت نم چشم‌هایش را پاک کرد. همان طور که دراز کشیده بودم به عکس خیره شدم. مادر گفت: «بسه فرشته!» عکس را روی سینه ام گذاشتم و گفتم قول میدم گریه نکنم، حتی یک لحظه هم نتوانستم به قولم وفادار باشم. مادر عکس را گرفت. پرستاری با چرخ غذا وارد اتاق شد. سلام کرد و با خوشرویی گفت: «خانم پناهی حالتون خوبه؟» تندتند اشکهایم را پاک کردم. پرستار با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «اتفاقی افتاده؟» مادر، همان طور که کیف پولش را توی کیف دستی اش می‌گذاشت با ناراحتی گفت: خانم پرستار تو رو خدا شما بگید شیر غصه چقدر برای بچه بده. پرستار نگاهی به من کرد و با سرزنش گفت: «بچه رو نحس و لاغر می‌کنه.» بعد دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «خانم پناهی، شما حالا دیگه باید مواظب دو نفر باشید!» گفتم: «طوری نیست. فقط یه کم دلم تنگه.» اشکهایم را پاک کردم و خودم را آرام جلوه دادم. پرستار غذا را، که سوپ و چلوکباب بود گذاشت روی میز استیل جلوی تخت و گفت: «حالا با اشتها ناهارتون رو بخورید و یه کم استراحت کنین. از ساعت دو به بعد وقت عیادته. مطمئنم روحیه تون خیلی عوض می‌شه.» دوازدهم دی ماه بود و چشمم به ساعت گرد روبه رو. دلم می‌خواست زودتر ساعت دو بشود. از دیشب تا حالا دلم برای همه تنگ شده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 منصوره خانم و آقا ناصر با یک دسته گل بزرگ وارد اتاق شدند. با دیدن من خندیدند اما چشمهایشان سرخ و متورم بود. می دانستم چقدر در نبود علی آقا دیدن نوه‌شان سخت است. با دیدن آنها بغض ته گلویم چسبید؛ نه بالا می رفت و نه پایین می آمد. دلم برای منصوره خانم و آقا ناصر می‌سوخت؛ هنوز لباس سیاه تن‌شان بود. هنوز داغ امیر، پسرشان تازه بود. هنوز داغ علی آقا جگرشان را می‌سوزاند. دلم برایشان هلاک شد. می‌دانستم دیدن من هم با آن وضعیت بیشتر غصه دارشان می‌کند. چه صبری داشتند این زن و مرد. هنوز یک روز نبود پسرم به دنیا آمده بود، دلم برایش تنگ شده بود. منصوره خانم و آقا ناصر چطور تحمل می‌کردند؟! روی صندلی های پلاستیکی کنار تخت نشستند. کمی که گذشت آقا ناصر، مثل همیشه روحیه شادش را پیدا کرد و گفت: «رفتیم پسرمان را دیدیم. شکل بچگی‌های علیه. کپی برابر اصل؛ جفت خودش.» منصوره خانم دلواپس گرسنگی بچه بود گفت: «گفتم بیارنش فرشته جان شیرش بده، فرشته خانم حواست باشه شیر اول دور نریزی؛ به زور هم که شده بده بهش تا مثل علی استخوان بندیش قرص بشه.» کمی بعد اتاق پر از مهمان شد؛ طوری که خیلی از مهمانها روی تخت مادر نشستند. همه بعد از احوال پرسی با من حال بچه را می پرسیدند چند دقیقه ای می‌ماندند و برای دیدن بچه به اتاق نوزادان می رفتند. مادر و رؤیا و بابا از مهمانها با شیرینی پذیرایی می کردند. نفیسه که عاشق بچه بود از وقتی آمده بود از کنار پنجره اتاق نوزادان، جم نخورده بود. یخچال و روی میز پر از گل و شیرینی و ساندیس شده بود. خیلی‌ها بعد از اینکه بچـه را می دیدند بر می‌گشتند و گزارش دیدارشان را از پشت شیشه اتاق نوزادان برای همه شرح می‌دادند. با توصیف آنها دلم می‌خواست زودتر بچه ام را ببینم. نزدیک ساعت چهار از بلندگو اعلام شد که وقت ملاقات تمام شده. مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند، فقط آقا ناصر و منصوره خانم و بابا و مادر توی اتاق مانده بودند. آقا ناصر آدم خوش تعریف و بذله گو و مردم داری بود. داشت برای بابا از جریان سفرش به دزفول و خانه ما می‌گفت. آن قدر همه چیز را با آب و تاب و خنده دار تعریف می‌کرد که همه محو صحبت هایش می شدند. می گفت: «وقت بیمارستان داشتم آب مروارید چشمم رو می‌خواستم عمل کنم. از صبح که از خواب بیدار می‌شدم تا شب همین حاج منصوره خانم غر می‌زد و به جانم می‌افتاد که دختر مردم زیر بمب و موشک مانده. آقا ناصر، فرشته امانته برو بیارش. اون قدر گفت و گفت تا به جای اینکه ما رو راهی بیمارستان بکنه سر از دزفول درآوردیم. هر چی می‌گفتم حاج خانم جان من چشمم جایی نمی‌بینه دارم کور می‌شم، ایی یه ذره دیدی هم که دارم از مرحمت چشم‌ام که تو رودروایسی گیر کردن افاقه نمی‌کرد. خلاصه گفتیم یا علی و راه افتادیم. شب بود که رسیدم. چشم‌ام جایی نمی‌دید. دوستای علی تو کوچه دیدنم، بردنم در خانه شان و در زدم. همین فرشته خانم در رو باز کرد و سلام داد. گفتم تو کی؟ گفت: آقا جان، منم فرشته. عروست. پرسیدم: اگه تو عروس منی اینجا چه کار می‌کنی؟ گفت: آقا جان! اینجا خانه پسرته، علی آقا. گفتم بیخود، پسرم خانه‌ش اینجاست! بلند شو ما همدانی‌ایم. بلند شو اسباب و اثاثیه‌تِ جمع کن بریم همدان. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☆🕊🥀 ۲۷بهمن ماه سالروز شهادت سردار شهید حسین یوسف الهی خصوصیات شهید محمد حسین یوسف الهی همرزمان این شهید بزرگوار می‌گویند؛ حسین از عرفای جبهه بود و زیبا‌ترین نماز شب را می‌خواند، ولی کسی او را نمی‌دید، رفیق خدا بود و مشکلات را با الهام‌هایی که به او می‌شد، حل می‌کرد به مرحله یقین رسیده بود و پرده‌های حجاب را کنار زده بود. شهید محمد حسین یوسف الهی را عارفی می‌دانند که مراتب کمال الی الله را طی کرده است و کمتر رزمنده‌ای است که روزگاری چند با محمدحسین زیسته باشد، اما خاطره‌ای از سلوک معنوی و کرامات او نداشته باشد. وی مصداق سالکان و عارفانی است که به فرموده امام خمینی (ره)، یک شبه ره صد ساله را پیمودند و چشم تمام پیران و کهنسالان طریق عرفان را حسرت‌زده قطره‌ای از دریای بی‌انتهای خود کردند. یادشان همیشه جاودان التماس دعا ْ 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☆🕊🥀 گریه بی امان شهید حاج در تشییع شهید حسین الهی ۲۷بهمن ماه سالروز پرواز کبوتر خونین بالی که شهید حاج قاسم افتخار هم مزاری رابرای خودش محفوظ کرد سردار شهید حسین الهی یادش گرامی وراهش پررهرو خدایا مارا ازغافله شهدا جدانفرما الهی الحقنا بالشهدا والصالحین هدیه نثار ارواح مطهر همه شهدا صلوات ْ . 🌹@tarigh3
باز عمر ما بھ دلِ شب رسید شڪر‌لله بِسمَ ربِ ألَحُسينْ نَتَوَڪلَ علَۍ أّلَلَه..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنگ است دلم برای حرمت ای جان دو عالم به فدای حرمت آواره و دلتنگ و هوایی کرده ما را شب جمعه ای،هوای حرمت .....کربلا😭💔 صلی‌الله‌علیک‌یا اباعبدالله مهربون اربابم ♥️حسین ع 💫شب تون کربلایی💫 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مولای من زلال نامتان که می‌بارد، شهر دلم غرق امید می‌شود ... ... دلواپسی‌ها می‌روند و بی‌قراری‌ها رنگ می‌بازند ... چه خوشبختم من، که مولایی همچون شما دارم💚 تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷 ‌‌ شبتون ختم به ظهور💚 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌟🌿 می‌دانم به خاطر اشتباهاتم باعث رنجش تو شده‌ام. می‌دانم به خاطر خطاهایم، ارتباطم با تو کمرنگ شده است. می‌دانم به خاطر گناهانم، از چشمت افتاده‌ام. می‌دانم همه را می‌دانم. و می‌دانم هنوز اطمینان دارم به بخشش تو، اعتماد دارم به عفو و کرم تو. معبودم! به سبب این اعتمادم از خطاهایم چشم‌پوشی کن. 🌟🌿 🌹@tarigh3