فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خارجی هایی که به حقیقت #امام_زمان عج رسیدند و پای دین شون ایستادند...
استاد رائفی پور 🌿
🌹@tarigh3
💫در برخورد با همهی اتفاقات روزانه باید حواسمون باشه که هیچ چیز در این دنیا اتفاقی نیست و همه چیز امتحان الهي و موقتی است.
وزمانی به این باور برسیم که امتحان الهي حقیقت حیات است و همه چیز و همه چیز موقتی و نقش است، آماده جذب تکلیف (باید نبایدهایی که کارگردان زندگیمان قرارداده)میشویم ودوست داریم خدا از خوب بازی کردن نقشمان راضی باشد و کلی از سختی ها و فشارها و استرسهایمان کم میشود.
🌹@tarigh3
خدایا در هر اتفاقی برای ما خیری قرار بده و قدرت فهم این خیر رو از ما دریغ مگردان🍃🍃
🌹@tarigh3
صادقانهترین شعار انتخاباتی، زندگی شما که تغییر نمیکنه ، لااقل رأی بدین زندگی من تغییر کنه 😂🤦♂
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بوی لیمو عمانی زیر دماغم پیچید. کنار منصوره خانم نشستم. گفتم حالتون خوب شد؟ دکتر چی گفت؟
رنگ و روی منصوره خانم پریده بود و زیر چشم هایش گود افتاده بود. گفت: «کیست کلیه هام بزرگتر شده، دکتر میگه باید عمل بشه.» نگاه غم باری کرد و پرسید: «میشه عصبی نشد؟ محمد علی هنوز بغل آقا ناصر بود. آقا ناصر گفت: «عروس خانم، بگیر این پسرت رو بابا، این هم بچه ست! هر کاری کردم: بشش چک زدم، چنگولش گرفتم گازش گرفتم گریه نکرد.»
با دلسوزی گفتم: «آقا!»
منصوره خانم با همان بیجانی و کم رمقی گفت: «آ ،ناصر هر چی خاکه علیه عمر ای بشه، کشیده به علی؛ علی هم همینجوری
بود مریض میشد درد میکشید، اما صداش در نمی آمد.»
آقا ناصر خندید. هر چی نوزادیش ساکت و بی سروصدا بود تا دلت بخواد بزرگ که شد از خجالتمان درآمد. تخس و شیطان. از دیوار راست می رفت بالا.
منصوره خانم به سختی حرف میزد. کی؟ بچه م؟! یادت نیست قبل از شهادتش، مادر مرده، آنفولانزا گرفته بود نمیگفت مریضم. ما از رنگ و رخسارش فهمیدیم. آقا ناصر، انگار که یادش آمده بود، زیر لب گفت: «رنگ رخساره نشان میدهد از سِر درون. راست میگی از منطقه آمده بود و حالش خیلی خراب بود اما دم نمیزد. گفتم: چهته آقا جان؟ گفت: هیچی. پرسیدم سرما خوردی؟ گفت: فکر کنم. گفتم بریم دکتر؟ گفت: نه، فرشته بهم قرص میده. رفتم از توی یخچال براش قرص ASA و استامینوفن آوردم خورد. حاج صادق به زور بردش دکتر؛ بهش آمپول زده بودن. آمد خانه براش رختخواب انداختیم. رفت زیر لحاف و تا شب خوابید. نصف شب بیدار شد و رفت داخل آشپزخانه. دنبالش رفتم گفتم حالت بده؟ گفت: نه، گرسنه مه.
منصوره خانم گفت از سروصداشان بلند شدم دیدم علی مادر مرده نصف شبی نشسته کف آشپزخانه و داره نیمرو میخوره. نصف شبی میخورد و هی میگفت چقدر خوشمزه است، چقدر چسبیدا، بعدا فهمیدیم چند شبانه روز ناهار و شام نخورده بچه م.
بابا گفت: «راست میگید: علی آقا خیلی طاقتش زیاد بود. دوستاش میگفتن توی هفت باری که به اون سختی مجروح شد یه دفعه کسی آه و ناله ش رو نشنید.» بابا به من نگاه کرد و گفت یادته؟ دو سه روز بعد از جشن عقد شام دعوت بودن خانه ما. عصرش تو باشگاه موقع تمرین کونگ فو پاش در رفته بود. میدیدم علی آقا سر سفره راحت نیست و هی این پا و اون پا میشه. صورتش سرخ شده و حرف نمیزنه. نفهمیدم، مادر سری تکان داد و گفت هفتم خرداد بود، پارسال من حسابی یادمه چون تولد فرشته بود خواستم کیک بگیرم، فرشته نذاشت. گفت: نمیخوام کسی به زحمت بیفته. منم قبول کردم. حاج آقا راست میگه سرِ شام دیدم هی جابه جا میشه. صورتش سرخ شده بود یه گوشه کز کرده بود. فکر کردم از خجالته.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 روز دوشنبه چهاردهم دی ماه سال ۱۳۶۶ چهلم علی آقا در مسجد مهدیه همدان برگزار شد. من خانه ماندم. چند نفر از همسایه ها آمدند تا تنها نمانم. مراسم از ساعت نه صبح تا یازده و نیم بود اما ساعت از یک گذشته بود که همه برگشتند. آن طور که میگفتند شصت هفتاد تا مراسم در کل استان برای چهلم علی آقا برگزار شده بود. از شهرهای مختلف گرفته تا بخشها و روستاها جمعیت زیادی هم به مسجد مهدیه رفته بودند. از اول تا آخر مراسم غلغله بوده. برای ناهار مهمان
زیادی داشتیم. حاج صادق از قبل سفارش غذا داده بود. توی مسجد دوستان و فامیل احوال مرا پرسیده بودند و آنهایی که خبردار نشده بودند آنجا متوجه شده بودند محمدعلی به دنیا آمده. عصر زنهای فامیل و دوست و آشنا برای احوال پرسی به دیدنم آمدند. اغلب هم زحمت کشیده و برای محمدعلی و من هدیه و چشم روشنی آورده بودند؛ از پتو گرفته تا لباس و سرویس نوزاد و اسباب بازی و ماشین و هواپیما. چند نفر از فامیلهای نزدیک هم برایم پارچه و بلوز و روسری رنگی آورده بودند و از روی دل سوزی و با مهربانی توصیه میکردند لباس سیاهم را درآورم و از عزا در بیایم. چند نفری هم اصرار میکردند تا اگر اجازه میدهم وقت آرایشگاه بگیرند. بین مهمانها خانمی بود هم سن و سال خودم. صورتی سفید و چشمهایی رنگی داشت، با ابروهایی قهوه ای. تمام مدت کنارم نشسته بود و ابراز محبت میکرد. هر چه فکر میکردم نمی شناختمش. با خودم گفتم شاید همسر یکی از همرزم های علی آقا باشد. عاقبت خودش به حرف آمد و گفت: «خانم پناهی، من رو نمیشناسی؟»
گفتم: «متأسفانه نه هر چی فکر میکنم به خاطر نمی آرم.» گفت: «حق دارید من رو نشناسید اما همه شما رو میشناسن. خُب شما همسر علی آقا چیت سازیانید. کیه تو همدان شهید چیت ساز رو نشناسه.»
زیر لب گفتم: «شما لطف دارید. ممنون.»
گفت: «البته ما پارسال بعد از عید با هم تو مسجد مهدیه آموزش تیراندازی میدیدیم، یادتونه؟ شما حواستون به ما نبود، اما همۀ ما خانما با چشم و ابرو شما رو به هم نشون میدادیم. تازه عقد بودید. خانما دور از چشم شما با ایما و اشاره به هم میگفتن این خانم علی آقا چیت سازه نمی دونم چرا فکر میکردم چون همسر فرمانده اید باید تیراندازی تون از همه ما بهتر باشه. زن خندید و گفت اما شما موقع تیراندازی همه تیرها رو خارج زدید.» خنده ام گرفت.
مریم با سینی چای بزرگی در دست، خم شده بود و به مهمانهایی که دور تا دور اتاق پذیرایی نشسته بودند چای تعارف میکرد. نفیسه هم قندان به دست دنبالش می رفت. زن گفت: «خانم پناهی، ما توی پایگاه مقاومت مسجد مهدیه با خواهرهای دیگه نشریه هم کار میکنیم امروز مزاحم شدم اگه خاطره جذابی از علی آقا دارید بفرمایید. میخوایم توی نشریه چاپ کنیم.» بعد در کیفش را باز کرد و دفتر و خودکاری درآورد. به فکر فرورفتم خاطره، خاطره از علی آقا در آن لحظه چیزی هم به ذهنم نیامد گفتم: من که با علی آقا تو منطقه نبودم. علی آقا اخلاق خاصی داشت. اتفاقای جنگ و جبهه رو تو خونه نمی گفت.»
زن با تعجب پرسید: یعنی به شما درباره عملیاتا، دوستای شهیدش، و مجروحیتاش چیزی نمیگفت؟»
- نه هیچی. اگه هم چیزی بود، من از دور و بریهاش از دوستاش میشنیدم. مخصوصاً درباره خودش هیچی نمیگفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
وَ اعْمُرْ قَلْبِي بِطَاعَتِك.
خداوندا..
دلم را به طاعت خودت آباد کن.
•صلوات شعبانیه
🌹@tarigh3
🤲💔اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ ؛
خدایا منو ببخش
بخاطر گناهانی که
پرده ی عصمتم را میدرد ...
#دعایکمیل
#شب_جمعه
کربلایت آخر دنیای نوکرهای توست
فاصله افتاده بین نقطه پایان و من...
یک شبی هم خواب دیدم روی زانوی توام
یک حرم بود و تو بودی و سر و دامان و من...
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله
مولای مهربانم♥️حسین ع
💫شبتون و عاقبتتون حسینی 💫
🌹@tarigh3
🍃حقیقت عالم
من از توهّم میترسم؛ از توهّمِ این که در راه مستقیم گام میزنم، از توهّمِ این که از عشق تو لبریزم، از توهّم این که دارم به تو نزدیک میشوم، از توهّم این که برایم اهمیت داری و ... .
این توهّمها کار شیطان است، شک ندارم و دلخوشکُنَکهایی هستند که کارشان بر باد دادن عمر است. اگر زودتر از دام این توهّمها رها نشوم، مرگ نقطۀ فرو ریختن بنای توهماتم خواهد شد.
من از مرگ میترسم چون بناست واقعیتم را نشانم دهد. میخواهم پیش از مرگ از زندان توهّم خلاص شوم.
آقا! بگو چه کار کنم تا مرا از این زندان نجات دهی؟
شبت بخیر حقیقت عالم!
🌹@tarigh3
🌟🌿
در اعماق قلبم همواره آن رشتهی محکم عشق را حس میکنم.
همان زنجیر مستحکمی که میان عبد و معبود کشیدهای تا بازیگوشیهای کودکانهی دنیازدگی،
دست ما را از دامان پر مهرت جدا نکند.
این عشق همواره با من است؛ حتی اگر گاهی سرکشیهایم آن را به وادی تردید بیندازند!
اما
اگر این سرکشیها مرا به دوزخ قهرت دراندازند،
آنجا هم در میان اهل دوزخ فریاد خواهم زد که:
خدای مهربانم را دوست دارم!
🌟🌿
🌹@tarigh3
تمام پنجره ها رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران که فصل اعجاز است
کجا قدم زده ای تا ببوسم آنجا را
که بوسه بر اثر پایت عین پرواز است
صبح آدینه تون مهدوی 💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
تشنہ ام من ؛ تـشنه عـشق حسـین بن علے
ڪی شـود سیـراب گـردم از سبوے ڪربلا
از اجل ترسے ندارم تا گداے این درم
بر دلـم ترسم بـماند آرزوے ڪربلا
صبح جمعه تون حسینی ♥️💫
🌹@tarigh3