کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🌱بیا كه بی تو صفایی نمانده صدق و صفا را بیا كه در تو ببینیم روی مهر و وفا را 🌱به مروهای، به صفایی،
شدهام پُر از تحیّر، زِ نشاطِ این تصوّر
تو به کعبه تکیه کردی، همهی جهان نجف شد
#میلاد_پر_برکت_امامزمانعج🎊
#السلام_علیک_یا_امیرالمؤمنین
🌹@tarigh3
🍃آیت الله بهجت دست روی زانوی او گذاشت و پرسید:
جوان شغل شما چيست؟گفت: طلبه هستم.
🔹آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. ️
دوباره پرسید: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
♦️آقای بهجت فرمود: حتماً اسمت را عوض كن. اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدی بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان(عج) به شهادت خواهيد رسيد. شما يكی از سربازان امام زمان(عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
🌹#شهید_عبدالمهدی_کاظمی در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ همان طور که آیت الله بهجت پیش بینی کرده بودند
مصادف با سالروز امامت امام زمان عج درسوریه به شهادت رسید.🕊🥀
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸عید است ولی بدون او غم داریم
عاشق شدهایم و عشق را کم داریم
ای کاش که این عید، ظهورش برسد
این گونه هزار عید با هم داریم
#نماوا "غمانگیزترین شادی"
✋ جشن میلاد امام عصر علیه السلام را به روز نیمه شعبان ختم نکنیم!
باید به شکرانه وجود آن حضرت، تا پایان دهه مهدویت (بیستم شعبان) مجالس مهدوی برپا کنیم.
#نیمه_شعبان🌸
#ولادت_امام_زمان_عج_مبارک 🌸
#انتظار_ظهور
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۶ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۷
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بابا رفت و ایستاد پشت پنجره. برف، حیاط را سفیدپوش کرده بود. گفت: بهار که بشه یه طبقه رو پشت بام میسازم. باید سروسامان بگیری. باید مستقل بشی. هر چی کم و کسر داشتی به خودم بگو بابا جان برات میخرم بابا! غصه هیچی نخور ما خیلی به تو و علی آقا و پسرش بدهکاریم.
سال بعد همین که بهار شد و هوا کمی مساعد، بابا چند کارگر و بنا آورد. تیرآهن و مصالح ریخت روی پشت بام و یک اتاق و آشپزخانه و سرویس بهداشتی آن بالا ساخت. بقیه پشت بام شد حیاطمان. محمدعلی که بزرگتر شد شبهای تابستان روی پشت بام یا همان حیاط میخوابیدیم. محمد علی بهانه پدرش را میگرفت.
- پدرجون من كجاست؟
- رفته پیش خدا.
- چرا نمی آد پیش من؟
- چون از اون بالا مواظب ماست.
- خُب تو که میگی خدا مواظب ماست تازه مادرجون و باباجون و تو مواظبمی.
جواب کم میآوردم مثل همیشه حرف را عوض میکردم.
- اون ستاره رو میبینی؟
محمد علی با شادی میگفت: «آره»
اون ستاره پدرجونته.
محمد علی شاد میشد، دست دراز میکرد تا پدر جون را بغل کند، نمی شد. نمیتوانست، میزد زیر گریه. هر کاری میکردم آرام نمیشد. بغلش میکردم و میبوسیدمش. بوی علی آقا را میداد..
به یاد او صدایش میکردم علی جان. همه به یاد علی آقا به محمدعلی میگفتند «علی» علی جان بچه ام، اغلب شبها با گریه
خوابش میبرد.
به مدرسه میرفتم. باز هم مجبور بودم سال دوم دبیرستان را بخوانم. سال ۱۳۶۵ که به خاطر عقد و ازدواج نتوانستم در امتحانات قبول بشوم، بعد هم که به دزفول رفتیم اما در سال تحصیلی ۱۳۶۷ - ۱۳۶۸ به اصرار و تشویق مادر برای سومین بار در سال دوم دبیرستان ثبت نام کردم. مادر کار خیاطی را کمتر کرده بود. صبح ها توی خانه می ماند و مراقب علی جان بود. یک سال به این ترتیب گذشت. مدیر هنرستان تهذیب برای رفاه حال دبیرانی که بچه کوچک داشتند یکی از اتاقهای هنرستان را تجهیز و مهد کودکی کوچک دایر کرده بود. صبح زودتر از بقیه به مدرسه می رفتم و علی را به مربی مهد می سپردم و ظهر دیرتر از همه به سراغش میرفتم تا کسی از دانش آموزان متوجه نشود که متأهلم و بچه دار. اما، سال بعد برای دوری از این گونه حرفها علی را در مهد کودکی خارج از مدرسه ثبت نام کردم. با این شرایط دیپلم گرفتم. علی چهار ساله شده بود. مادر اصرار داشت در آزمون استخدامی آموزش و پرورش شرکت کنم. این کار را انجام دادم، پذیرفته شدم و به عنوان معلم ابتدایی در مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن که در منطقه چرم سازی همدان (منوچهری) واقع شده بود، مشغول به خدمت شدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸
بیست و پنجم مردادماه سال ۱۳۷۴ بود. چند روزی میشد منصوره خانم به دلیل حمله قلبی در بیمارستان اکباتان بستری بود. هرچند پیوند کلیه اش با موفقیت انجام شده بود اما این بار ناراحتی قلبی او را روی تخت بیمارستان خوابانده بود.
آن روز من و مادر به عیادتش رفتیم. مریم هم بود، بی تاب و مضطرب تا ما را دید اشکش درآمد.
- فرشته جان! وجیهه خانم! حال مامان خیلی خرابه. بعد رو به مادر کرد و با التماس گفت: وجیهه خانم تو رو خدا دعاش کنید.
با وساطت مریم من و مادر به بخش سی سی یو رفتیم و خودش بیرون از بخش ماند. منصوره خانم رنگ پریده و لاغر روی تخت افتاده بود. کلی شلنگ و سیم و سرم به دست و بینیاش وصل بود. یک مانیتور کوچک هم کنارش بود که ضربان قلبش را نشان میداد. خیلی نامنظم بود،۲۰۰، ۱۲۰ ، ۱۰۰ ، ۱۸۰، ۱۰۵. دستش را گرفتم؛ سرد بود. با نگرانی به مادر نگاه کردم. مادر با تأسف سری تکان داد و قرآن کوچک جلد چرمی زیپ دارش را که همیشه همراهش بود، از توی کیفش درآورد و گفت «فرشته یه لیوان آب بیار» بعد با مهربانی به منصوره خانم گفت: «منصوره خانم جان، خوبی؟!»
به دنبال لیوان گشتم. روی یخچال کنار پنجره یک پارچ و لیوان بلوری بود. لیوان را از آب خنک توی یخچال پُر کردم و برگشتم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را باز کرد. تا مرا دید به سختی پرسید: «فرشته جان خوبی؟ علی جان خوبه؟ کو؟ کجاست؟!» با دستپاچگی گفتم سلام خوبید ،الحمد لله. میخواستم علی جان رو بیارم ترسیدم اجازه ندن. با مسئول بیمارستان صحبت میکنم، فردا حتما می آرمش.
منصوره خانم چشمهایش را بست. چند قطره اشک از گوشه چشمهایش سُر خورد روی بالش. بعد دوباره چشمهایش را باز کرد و با بغض به مادر گفت وجیهه خانم اگه من بمیرم، یعنی امیر و علی و میبینم...
مادر طوری که انگار مشکلی نیست و از این بابت خوشحال است با آرامش و مهربانی گفت: خدا نکنه منصوره خانم مطمئن باش الان اونا اینجا ان، کنارت. یکی این طرفت وایساده، یکی هم آنطرفت دارن کمک میکنن زودتر خوب بشی. علی جان قراره بزرگ بشه ماشین بخره میآد دنبالمان، من و شما رو میبره گردش. حالا حالاها باید زندگی کنی خدا عمر طولانی بده.
منصوره خانم آهی کشید و گفت: «نه وجیهه خانم جان، دیگه تمامه. طاقت دوری بچه ها رو ندارم هشت سال بچه هام ندیدم. میخوام برم. دلم براشان لک زده.»
بغض کرد؛ چشمهایش را بست و دیگر باز نکرد. مادر تندتند چهار گوشۀ قرآن را توی لیوان آب کرد و لیوان را داد به دستم و گفت با دستمال کاغذی لبهاش خیس کن.
یک برگ دستمال کاغذی از روی عسلی استیل کنار میز کشیدم و آن را با آب لیوان خیس کردم و آرام لبهای منصوره خانم را تر کردم. منصوره خانم به آرامی چشمهایش را تا نیمه باز کرد. بیحال نگاهم کرد و دوباره چشمهایش را بست. مادر اشاره کرد به پاها دستمال کاغذی دیگری برداشتم خیس کردم و ملافه را کنار زدم. دستم را گذاشتم روی پاهای منصوره خانم یخ کرده بود. با ترس به مادر گفتم: مادر پاهاش چرا اینقدر یخ کرده؟!
مادر که انگار میدانست چه اتفاقی دارد میافتد، قرآن را باز کرد. دستش را آرام روی قلب منصوره خانم گذاشت و شروع به تلاوت کرد. چشمم افتاد به مانیتور ۳۰ ۲۵ ،۲۰، ۳۲ منحنی های روی مانیتور در حال صاف شدن بود. دست منصوره خانم را گرفتم؛ یخ کرده بود. دانه های عرق روی پیشانی و پشت لبش نشسته بود. با خرخر نفس میکشید. با نگرانی به مادر نگاه کردم و با ترس و دلهره دویدم بیرون. پرستاری داشت میآمد توی اتاق. گفتم: «خانم پرستار! خانم الطافی... مادرشوهرم... حالش خیلی بده...»
پرستار داخل اتاق دوید. چند پرستار دیگر هم دویدند و دور تخت منصوره خانم جمع شدند. مادر روی صندلی کنار تخت نشسته بود و با همان آرامش قرآن میخواند. انگار کسی دست گذاشته بود دور گلویم داشتم خفه میشدم. کسی داشت قلبم را چنگ میزد. همه چیز بوی غم میداد. دنیا برایم کوچک و بی ارزش شده بود. وای خدا! یعنی به همین زودی منصوره خانم رفت؟! اتاق تنگ شده بود و پرستارها را نمیدیدم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
این جشن ها ،،
برای من آقا نمی شود...❤️🩹😔
.
عجل لظهورک یا صاحب الزمان 💚
#حرف_دل
خودت بخواه که این روزگار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست !
#امام_زمان_عج
محـبوبِمـن!
همهیعاشقها شما راصدامےزنند...♥️
#امامجهـآن
🌹@tarigh3
#سردارشهید_عبدالله_بیژنی
مردم !
روزی امام زمان(ع) خواهد آمد
یاریاش کنید نه به عنوان تکلیف
و با دودلی، به عنوان عشق ؛
به عشق سَر دادن ؛
پاره پاره شدن ...
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان_عج_مبارک
🌹@tarigh3
آقاجان ۱۱۹۰ سالگیت مبارک❤️
ما که هیچی حالیمون نیست و میلیون ها سال نوری از حقایق اصلی دوریم و چندساله ادای منتظران را درمیاریم، اذیت میشیم
شما که این همه سال منتظرید دنیا برای ظهور آماده شود چه کشیدی...😔
الهی بحق خوبان عالمت؛
عجل لولیک الفرج...🤲
🌹@tarigh3