فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍انتظار فرج در سختترین شرایط...
🎙امام خامنهای مدظلهالعالی
#امام_زمان
🌹@tarigh3
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا اَلْإِمَامُ اَلْوَحیدُ و القَائِمُ الرَّشیدُ...
🌱سلام بر تو ای یگانهی روزگار و ای تنهاترینِ عالم؛
سلام بر تو و بر روزی که برای هدایت و محبّت قیام خواهی کرد!
📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس
🌹@tarigh3
🔴 اتّفاق عجیبی که بعد از ظهور امام زمان رخ میدهد
🌕 امام صادق عليه السلام فرمودند:
هنگامى كه حضرت قائم عليه السلام خروج كند كسى كه خود را از اهل اين امر مىپنداشته از اين امر خارج خواهد شد و افرادى شبیه خورشيد پرستان و ماه پرستان داخل در آن مىگردند.
إِذَا خَرَجَ اَلْقَائِمُ عَلَيْهِ السَّلاَمُ خَرَجَ مِنْ هَذَا اَلْأَمْرِ مَنْ كَانَ يَرَى أَنَّهُ مِنْ أَهْلِهِ وَ دَخَلَ فِيهِ شِبْهُ عَبَدَةِ اَلشَّمْسِ وَ اَلْقَمَرِ.
📗الغيبة(للنعمانی)،ص۳۱۷، ب۲۱، ح۱
✅ محتوای حدیث این است که بعد از ظهور بعضی از شیعه نماها ریزش کرده و برخی از منحرفان از ادیان به امام ایمان میآورند. چیزی که ما الان به چشم خود میبینیم خیلیها دارند سنگ حضرت را به سینه میزنند؛ از اسم حضرت استفاده میکنند؛ خودشان را لشکریان حضرت جا میزنند.. و گمان میکنند وقتی امام تشریف فرما شوند از پیروان و یاران ایشان خواهند بود..
✅ تعبیر «مانند خورشید و ماه پرستان» هم منظور کسانیاند که از آنها پیوستن به امام زمان انتظار نمیرفت؛ و این تعبیر شامل تمامی غیر مسلمانان هم میشود
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
#امام_زمان
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
🌹@tarigh3
▪️ترکیه اینستاگرام را مسدود میکند.
آمریکا تیکتاک را به محکمه میکشاند.
قطر و امارات واتساپ را فیلتر میکنند.
آلمان و دانمارک یوتیوب را میبندند.
فرانسه صاحب تلگرام را زندانی میکند.
خودتحقیرهای غربزده همه اینها را نظارت قانونی میدانند، اما اقدامات ایران در این زمینه را نقض آزادی
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ نبینــــی از دستت رفته
با #گرونی_بنزین غُـر نزن، قِـرررر بده💃🏻
توصیه به هموطنی که تو ستاد های پزشکیان قر داد و بعد بهش رای داد😳
🔴 فقط جمله آخرش🤦♂👆😂😂
خدا دوباره سرپآت میکنه ...
دقیقااا جلوی کسایی که شکستنت
به خُدا اعتماد کن❤️
برای همدیگه خوب بخواهین
خدا به دلی که دریا باشه کشتی میده ...
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رهبر انقلاب:
پول، مقام، قدرت و موقعیّت های اجتماعی حقیرتر از آن هستند که هدف زندگی انسان قرار بگیرند. هدف زندگی بندگی است، رسیدن به خدا است.
🌹@tarigh3
❤🍃
فکر میکنم دلیل تغییر رفتار ناگهانی آدما اینه که یا به چیزی که ازت میخواستن رسیدن، یا مطمئن شدن دیگه نمیرسن.
🌹@tarigh3
احمد آنچه را که از آیات قرآن یاد می گرفت در زندگی به کار می بست 🌱
تولدت در آسمان ها مبارک 🌸
#شهید_احمد_مشلب
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️جناب #پزشکیان میفرمایند، #دانشجو نمیتواند آدم بدی باشد.
چرا جناب رئیس جمهور؟
نعوذ بالله مقام عصمت دارند؟
نفس اماره ندارند؟
انسان نیستند؟
آیهی خاصی در طهارتشان نازل شده؟
❌ شما که عوام نیستید، زشت است اینگونه بخواهید ادعایی کنید که صرفا مصارف انتخاباتی دارد نه کارکرد عقلانی، شرعی و معرفتی!
🌹@tarigh3
لا تقبل بأقل مما تستحق . .
«به کمتر از آنچه که لایقش هستی . .
قانع مشو » 🌱
🍂 "در جنگ، عده ای از رزمندگان مامور بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بودند و مهمات و ملزومات توسط تعدادی قاطر به خط مقدم برده می شد.
در یکی از عملیاتها تمام رزمندگان و تمام قاطران کشته شدند و فقط رزمنده ای زنده ماند که او نیز چشم و گوش خود را از دست داده بود.
قاطر «حاج صفر» به نام «مگیل» نیز جان سالم به در برده بود. در هوای سرد زمستان، رزمنده مجروح فقط با لمس دمای بدن مگیل وجود او را حس کرد.
رزمنده خود را به دست تقدیر سپرد و اجبارا به قاطر اعتماد کرد تا قاطر هرجا که می خواهد او را ببرد.
ماجراهای رزمنده و مگیل به صورت طنز در این داستان به نگارش درآمده است."
کتاب مگیل اثر محسن مطلق
تقدیم نگاهتان
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۱
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
چشم باز میکنم، اما ،هنوز همه جا تاریک است.
میگویم "نکند پارچه ای چیزی روی صورتم افتاده است." به صورتم دست میکشم و چشمهایم را میمالم، نه چیزی که بخواهد مانع از دیدن من شود وجود ندارد.
با خود میگویم لابد شب شده به حساب من، اما، باید ساعت سه یا چهار بعد از ظهر باشد. روزهای زمستان گرچه کوتاهاند بعید است این قدر زود هوا تاریک شود. صدایم را صاف میکنم و فریاد میزنم "برادرها کجایید؟" اما، صدایی هم نمی شنوم؛ هیچ صدایی، حتی صدای خودم را نمیشنوم. یعنی چه بلایی بر سرم آمده، نه چیزی میبینم و نه صدایی میشنوم. کم کم یادم آمد که دشمن از بالای ارتفاع به ما کمین زد. نمیدانم شاید چند ساعت پیش کمین خوردیم.
مأموریت ما بردن وسایل و نیروهای تازه نفس به خط مقدم بود. هفت هشت تا قاطر هم مهمات و ملزومات میآوردند من و رمضان ته ستون بودیم. همه اش مسخره بازی در می آورد و میخندید. توی حال و هوای خودمان بودیم که شروع شد.
راستی رمضان کجاست؟..
دستم را روی زمین میکشم. زمین یخ زده با تکه پارههای ترکش که هنوز قدری از سنگ و کلوخها گرم ترند، فرش شده.
ستونمان را به شخم بستند. کمی آن طرف تر دستم به چکمه های رمضان میخورد. خودش است. صدایش میکنم اما تکان نمی خورد. دستهایم باید جور چشمها و گوشهایم را بکشد. چکمه ها را میگیرم و بالا می آیم. سر زانو، کمربند و خرمهرههایی را که جای گردن قاطرها به کمر خودش بسته بود، لمس میکنم. گفت "این خرمهرهها نشانه برتری است و قاطرها این را میدانند. به گردن یا پیشانی هر کدامشان که ببندم دیگر از من حرف شنوی ندارند." بعد میخندید و میگفت ناسلامتی من مسئول گروهان قاطریزه هستم. مثل مکانیزه گروهان پیاده قاطریزه.
به سروصورت رمضان که میرسم پر از خون است و دهانش نیمه باز. انگار دارد به این افکار من میخندد. خودش هم میگفت با خنده مردن مثل لبخند
در عکس یادگاری است. حالا با خنده که نه با قهقهه شهید شده بود.
از همان ته ستون دست به کار میشوم و یک یک همۀ جنازه ها را وارسی میکنم. این یکی که بوی عطر میدهد باید علی گازئیل باشد؛ از بس که عطر گازئیلی به خودش میزد هنوز هم بوی همان عطرها را میدهد و بفهمی نفهمی سرم از درد، تیر میکشد. تکانش میدهم اما هیچ پاسخی در کارش نیست. از کنار خرت و پرتهایی که در اطراف ریخته، میگذرم و خود را به جنازهٔ بعدی میرسانم. این علی را از محاسن صاف یقه ای که تا دکمه آخر بسته شده بود و کمی هم پینه های پیشانی اش شناختم. در دلم گفتم مرد حسابی بیا این هم آخرش آن قدر خالصانه عبادت کردی و سر به سجدههای طولانی بردی که خدا گلچینت کرد و شهید شدی. بیکار بودی این قدر نور بالا بزنی؟! اما سریع خودم را سرزنش میکنم، با خودم میگویم "مثل تو زنده بود خوب بود؟ معلوم نیست خوابی یا بیدار. انگار تو را انداخته اند توی یک قوطی و درش را بسته اند؛ بلانسبت، مثل مگس!" از سرزنش کردن خود چیزی عایدم نمیشود.
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۲
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
از کنار چند جعبه مهمات و یکی دو تا تیربار و آرپیجی که به امان خدا رها شده اند میگذرم تا خود را به جنازه بعدی برسانم. جای حاج صفر خالی، اگر بود و میدید چگونه مهمات و وسایل روی زمین رها شده اند، دادش به هوا میرفت. وقتی برای یک جوراب آدم را به رقص و امیداشت دیگر تکلیفش با تحویل گونی گونی خوراکی و جعبه جعبه فشنگ معلوم است. از قضا جنازهٔ بعدی خود حاج صفر است. با ته ریش و کله تاس و دسته کلیدی که همیشه پر شالش بود؛ دسته کلید کانکس تدارکات. در این فکر بودم که اینجا توی این دره دیگر دسته کلید حاج صفر به چه درد می خورد که ناگهان یک چیز سنگین به سرم خورد و دراز به دراز کنار حاج صفر روی زمین افتادم و مثل شبکه های تلویزیونی که یک دفعه برنامه اش تمام شود، همه چیز برفکی شد. وقتی به هوش آمدم هوا حسابی سرد شده بود. فکر کردم که شاید عراقیها به سراغ ما آمده بودند تا تیر خلاص بزنند. آخر این مرسوم بود. به هر جا که حمله میکردند اگر موفق میشدند زخمی و مجروح باقی نمی گذاشتند. به خیال خودشان باید همه را میفرستادند آن دنیا. لابد یکی از آن تیرها هم نصیب ملاج من شده بود؛ همین که پس کله ام را پر از خون کرده. اما بازهم قصر در رفته ام. چه شانسی! یکی با موج خمپاره و توپ زهوارش در می رود، آن وقت من این همه تیر و ترکش خورده ام و باز زنده ام. اما چه زنده ای! هنوز هم نه جایی را میبینم نه چیزی میشنوم. اوقات برای من مثل گوش دادن و نگاه کردن به نوار ویدئویی خالی است.
چند دقیقه همان طور طاق باز روی زمین دراز میکشم و چیزهای دوروبرم را لمس میکنم؛ کله حاج صفر، یک جعبه قند، چند تیر اسلحه کلاش، گونی بی سیم و خرت و پرتهای دیگر. ناگهان دستم به یک ریسمان میخورد؛ ریسمانی که خیس خورده و از پایین به طرف آسمان رفته است. برایم جالب است که بدانم طرف دیگر ریسمان به چه جایی وصل است. یک لحظه میترسم و با خود میگویم نکند یک عراقی غول تشنگ بالای سرم ایستاده و منتظر حرکت من است تا یک تیر خلاص دیگر نثارم کند. نه در این سرما و تاریکی دیگر محال است عراقی ها راهشان به اینجا بیفتد. با خود میگویم: «اصلا نکند من مرده ام و همه اینها دارد در یک عالم دیگر اتفاق میافتد، نکند دارم خواب میبینم ولی چرا کسی به کمکم نمی آید؟ چرا این قدر گودی چشمانم زقزق میکند. از شور و شوق این افکار که نکند پا در عالم برزخ گذاشته ام از جا بلند میشوم. احساس میکنم که سرم دو برابر شده و چیزی به سرم چسبیده است؛ یک سنگ، یک سنگ نه چندان بزرگ. سنگ را میکنم و به سراغ ریسمان میروم. شاید این ریسمان نقطه اتصال این دنیا به آن دنیا باشد. ریسمان را با دست لمس میکنم و بالا میروم. بالا و بالاتر.
🌹@tarigh3
🍂 مگیل / ۳
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
... در آنجا ریسمان به حلقه ای وصل شده و سوی حلقه تسمه ای چرمی است که به دو طرف چیزی بسته شده. دو سوراخ نسبتاً بزرگ در آن حوالی وجود دارد و یک شکاف که در حال جنبیدن است. همان جاست که پفتره حیوان به من میفهماند این ریسمان به افسار یک قاطر و آنچه را لمس کرده ام پوزه و دهان حیوان بوده. خنده ام میگیرد. ریسمانی که قرار بود مرا به بهشت ببرد از کجا سر در آورد. با خود میگویم: «باید قاطر حاج صفر باشد؛ قاطر مخصوص تدارکات که اسمش هم مگیل است.» کورمال ، کورمال به بدن حیوان دست میکشم؛ بخصوص پاهایش را بررسی میکنم، مبادا جایی اش زخمی شده یا تیر و ترکش خورده باشد. نه، انگار مگیل از من سالم تر است. اگر چشمش هم ببیند و گوشش هم بشنود، دیگر نورعلی نور است. دستی به یالش میکشم و احساس خوشبختی میکنم. انگار که دنیا را داده اند. اگر این ضرب المثل درست باشد که در بیابان لنگه کفش هم نعمت است، وجود یک قاطر لابد رحمت است. اما مگیل هیچ کاری به این همه احساسی که من از خود بروز میدهم ندارد. ابلهانه ایستاده و نشخوار میکند. میگویم: "مگیل تو هم باید قاطر خوش شانسی باشی که هنوز زنده ای" کله اش را تاب میدهد و یک پفتره دیگر تحویلم میدهد. این بار سر و صورتم خیس آب میشود؛ چقدر چندش آور صورتم را روی پیشانی مگیل میگذارم و با دست حیوان را ناز میکنم. او که تقصیری ندارد. در این کوهستان پر از برف، من هستم و او. ما غیر از هم کسی را نداریم.
فکر اینکه افسار مگیل را به دست بگیرم و دنبالش هر جا که رفت راه بیفتم ته دلم را خالی میکند. با خودم میگویم یعنی چه؟ من با اینهمه عقل و کمالات بعد از عمری درس خواندن حفظ نیمی از قرآن و نهج البلاغه، بعد از آن همه ریاضت و شب زنده داری و به قول معروف غور در عالم معنی خودم را بسپارم دست این قاطر زبان نفهم. او مرا به کجا میخواهد ببرد؟! اما مگر چاره دیگری هم دارم. نه چشمم میبیند و نه گوشم میشنود. لااقل این حیوان از این دو نعمت محروم نیست.
نفس عمیقی میکشم و باز به کندوکاو ادامه میدهم. از اول تا آخر ستون میروم و برمیگردم اما یک نفر نیست که زنده مانده باشد. چاره ای ندارم. کنار قاطر که همچنان مشغول نشخوار است مینشینم و عقده این چند ساعت را یک جا خالی میکنم. گریه زارزار من شاید دل خدا را نرم کند. از ته دل گریه میکنم چه حال خوبی! اشک داغ صورت سردم را میپوشاند. عجیب است؛ این چشمان می گریند اما نمیبینند.
🌹@tarigh3
14.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌درآخر الزمان همه نمازخوان ها بی نماز می شوند مگر...☝️
پیشنهاد میکنم ببینید ارزش دیدنش داره👌
#دکتر_علی_تقوی
🌹@tarigh3