eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
658 دنبال‌کننده
13هزار عکس
6.6هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 نماز قاتل شهیدان رجایی و باهنر روی برف‌های پاستور! ✍ كشميری، عامل نفوذی در جريان بمب گذاری كابينه شهيد رجايی از سوی بهزاد نبوی به شهيد رجايی معرفی شده بود در حالی كه شهيد لاجوردی درباره این فرد یعنی بهزاد نبوی می‌گفت که او باید محاكمه، زندانی و اعدام شود.   🔸 در دوره اول مجلس كه من در مجلس بودم، آقای كشميری همیشه با ريش‌های فراوان و اوركت خاكی‌رنگ دم در مجلس می‌آمد و مجلسی‌ها را ورانداز می‌كرد تا آنها را خوب بشناسد!! 🔹 کشمیری چنان در كاخ رياست جمهوری نفوذ كرده بود كه مسائل مربوط به ربا از توضيح المسائل می‌گفت!   🔸 يكی از دوستان می‌گفت در خيابان پاستور، كشميری را در حالی ديدند كه در زمستان و خيابان پوشيده از برف وقتی موذن اذان می‌گفت، كشميری بلافاصله در همان شرایط اوركت خود را از تنش در می‌آورد، روی برف می‌انداخت و همان جا نماز می‌خواند؛ ما تا به امروز نشنيدیم كه هيچ پيغمبری روی برف نماز خوانده باشد اما اين آدم متظاهر این‌گونه خودش را در اين سيستم جا كرده بود!  📚 منبع: مصاحبه حجت الاسلام شجونی با خبرگزاری دانشجو
🌸🍃🌸🍃 در نقل های تاریخی هست که امام علی (علیه السلام)، کسی را می خواست به عنوان فرماندار به شهری اعزام کند. به او فرمود فردا بعد از نماز نزد من بیا. آن شخص نقل می کند که فردا بعدازظهر، به همان جایی رفتم که امام فرموده بود. دیدم در مقابل امام، یک کاسه خالی و یک کوزه آب هست. مقداری که گذشت، به خدمتکارش اشاره کرد و فرمود که آن بسته را بیاور. دیدم بسته سر به مُهری را آوردند. این کیسه، مهر و موم شده بود تا کسی نتواند آن را باز کند. با خودم فکر کردم که حضرت من را امین دانسته و می خواهد گوهر گران بهایی را به من نشان بدهد یا امانتی را به من بسپارد. حضرت مهر را شکست و در کیسه را باز کرد. دیدم در این کیسه، شِویق (غذایی بود که از آرد سبوس دار گندم و جو تهیه می شد) وجود دارد. بعد حضرت یک مشت از آنها را آورد، داخل کیسه ریخت، مقداری هم آب از کوزه روی آن ریخت و به هم زد و به عنوان ناهار خورد. مقداری را هم به من داد و گفت بخور. من حیرت زده شدم. عرض کردم یا امیرالمؤمنین، شما این را می خورید؟! عراق با این همه نعمت در اختیار شماست؟! شما چرا این طور درِ کیسه را می بندید؟ حضرت فرمود سوگند به خدا، من که در این کیسه را مُهر کردم، به خاطر بخل نیست که حیفم بیاید از این سویق کسی بخورد. من به قدر حاجت شخصی خودم، از این غذا تهیه می کنم. می ترسم کسی این کیسه را باز کند و چیزی داخل کیسه بریزد و من خوش ندارم که در شکم خود، غدایی وارد کنم که طیب و پاکیزه نباشد. می خواهم غذایی پاکیزه بخورم، غذایی که از مال خودم است و مال کسی در آن نیست. مبادا چیزی را که حلال بودن آن را نمی دانی تناول کنی و تناول فقط خوردن نیست. او را در اختیار نگیر، مگر یقین کنی که حلال است. ⚫️⚫️⚫️
🌸🍃🌸🍃 فرعون در حال خوردن خوشـه‌ایی انگور بود، که ابلیس نزدیک او آمد و گفت: هیچ کس تواند این خوشه انگور تازه را مروارید سازد؟ فرعون گفت: نه! ابلیس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردی هستی! ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت دعوی خدایی چگونه می کنی؟ ⚫️⚫️⚫️
ماشاءالله فقط لفت میدیدااااا😐 قبلش خبر بدید از زیر قرآن رد کنیم، آبی بریزیم پشتتوون، آرزوی سلامتی کنیم🌸 والا بخدا😒
درسی از پیامبر خدا روزی پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) از محلی می‌گذشتند، دیدند مردی غلامش را می‌زند، در آن حال غلام می‌گوید: اعوذ بالله؛ پناه می‌برم به خدا. ولی او مرتب می‌زد. وقتی که غلام حضرت را دید گفت: اعوذ به محمد؛ پناه می‌برم به محمد (صلی الله علیه و آله و سلم). آن مرد فوری دست از غلام بر داشت و دیگر به او کتک نزد. 🔹حضرت فرمودند: «ای مرد! این غلام به خدا پناه برد، او را پناه ندادی، هنگامی که به من پناه برد، دست از او برداشتی، در صورتی که سزاوار آن است که هر کس به خدا پناه برد، باید او را پناه داد.» 🔹مرد گفت: یا رسول الله! برای جبران این تقصیرم، او را در راه خدا آزاد کردم. 🔹حضرت فرمودند: «سوگند به آن خداوندی که مرا به پیامبری فرستاده است، که اگر او را آزاد نمیکردی، به طور یقین حرارت آتش جهنم چهره ات را می‌سوزاند و با آتش شکنجه میشدی.» 📌رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) با این گفتارشان به ما آموختند که مسلمانان باید همه کارهایشان را برای رضای خدا انجام دهند نه برای رضای دیگران.
ذکری که از کیمیا هم کیمیاتره 💕 اللهم أَغنِنی بِحَلالِِکَ عَنِ حَرامِکَ، وَ بِفَضلِکَ عَمَّن سِواک🌹 خدایا! مرا به وسیلۀ حلالت از حرام خویش بی نیاز کن، و با فضل و بخشش خودت، از هر چه غیر خودت بی نیاز ساز!🌸 💞💞 اللهم عجل لولیک الفرج🤲💐  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رفقا افراط و تفریط نکنید بلکه هم با افراط مبارزه کنید و هم با تفریط امام علي عليه السلام فرمودند : لا تَرَى الجاهِلَ إلاّ مُفْرِطا أو مُفَرِّطا . نادان را نبينى، مگر افراطگر يا تفريطگر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂‌ مگیل / ۹ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ از جا بلند می‌شوم و خود را می‌تک
🍂‌ مگیل / ۱۰ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ هنوز از حرفهایی که به دیده بان عراقی زده ام، خجالت می‌کشم. به خودم دلداری می‌دهم، عیبی ندارد من یک نابینا هستم دیگر آنها که وضعیت مرا ببینند از کار خودشان بیشتر خجالت می‌کشند. بیخود نگفته اند کور اگر ناودان خانه اش هم طلا باشد باز محتاج است. منظور اینکه محتاج محبت و ترحم است. - حالا برای خودت ضرب المثلهای قدیمی را تفسیر نکن. راستی خوب شد که گروه روایت فتح این دوروبر نبود وگرنه آبرویمان جلوی دوربین پیش هزاران هزار هم وطن می‌رفت. نمی‌دانم شاید مرور همین افکار بود که باعث شد قسمتی از زیر پیراهنم سفیدم را پاره کنم و روی سنبه اسلحه ببندم و آن را در پالان میل فرو کنم. با این کار لااقل به کسانی که ما را می‌دیدند، چه دشمن و چه دوست می‌گفتیم که ما قصد درگیری و جنگ نداریم و اوضاعمان غیر عادی است و حتی شاید می‌رساند که به کمک هم احتیاج داریم. حالا ببینیم کسی پیدا می‌شود تا کمک‌مان کند یا نه؟! دوباره افسار مگیل را سر جایش گره میزنم و باز به راه می افتیم. از پیچ و خم دره که بالا می‌رویم در سرازیری مگیل مثل کسی که از دور چیزی یا جایی را دیده باشد سرعت می‌گیرد. قدم‌هایش را تندتر برمی‌دارد و مثل همیشه کمتر بازیگوشی می‌کند. یکی دو بار مجبور می‌شوم پا به پایش بدوم. هووووش حیوان! مگر نشادر مصرف کردی؟! چه خبرت است؟! اما مگیل همچنان سرعت دارد و افسارش در دستم کشیده می‌شود. خدا کند چیزی دیده باشی، اگر من را به جایی برسانی همه یونجه ات را تأمین می‌کنم. می‌دهم دو دست سُم متالیک نو برایت بیندازند و تن و بدنت را حسابی قشو کنند. این قدر بهت می‌رسم که با اسب اشتباهت بگیرند. ای قاطر چموش. دیگر حساب زمان از دستم رفته، انگار ابرها قصد پراکنده شدن ندارند. نمیدانم روز است، شب است، غروب است یا صبح زود. خستگی امانم را بریده، معلوم است که با مگیل خیلی راه آمده‌ایم. مگیل انگار که به جایی رسیده باشد، می ایستد و سرش را به طرف پایین می‌گیرد. - خدایا یعنی به کجا رسیده ایم؟! خوشحال، روی زمین می‌نشینم و منتظر آمدن کسی می شوم. باد سردی در حال وزیدن است. کم کم بدنم سرد می‌شود و حالا دیگر سرما را بیشتر احساس می کنم. کلاه بافتنی ام را تا بیخ گوشم پایین می‌کشم و خود را کنار مگیل مچاله می‌کنم. دیگر دیر یا زود باید یکی بیاید و بپرسد خرت به چند؟! نمیدانم چقدر، اما، خیلی از آمدن ما به آنجا گذشته و هنوز از کسی خبری نیست. دیگر طاقت سرما را ندارم. از جا بلند می‌شوم و به راه می‌افتم. - آهای کسی اینجا نیست؟ برادرها من رسولم، رسول ایرانی. صدای من را می‌شنوید؟! حالا به فرض که کسی هم صدای مرا بشنود و جواب بدهد. من چه جوری باید صدای او را بشنوم؟ پایم به چیزی برخورد می‌کند. تا به خود بجنبم، نقش زمین می‌شوم برمیگردم و روی زمین دست می‌کشم. پایم با یک جنازه برخورد کرده است. چقدر آشناست. هم طرز افتادنش و هم خرت و پرتهایی که در کنارش ریخته. جلوتر می‌روم. یک جنازه دیگر و جعبه های خرد شده مهمات. باورش سخت است اما باید قبول کنم به جای قبلی برگشته ایم. به همان دره ای که کمین خوردیم و حالا دوباره رسیده ام کنار ستون.    🌹@tarigh3
🍂‌ مگیل / ۱۱ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ حال خود را نمی‌دانم. نزدیک است از شدت خشم منفجر شوم. مسئول همۀ اینها مگیل است. من همه چیز را دست او سپرده بودم. او باید مرا به جای دیگری می‌برد و حالا دوباره خانه اول ایستاده ایم. به طرف مگیل برمی‌گردم. از روی زمین تکه تخته ای برمی‌دارم. آن قدر ناراحتم که می‌توانم همۀ جعبه های مهمات را روی سرش خُرد کنم. حیف آن همه محبت که به تو کردم، حیف آنهمه شکلات. بیچاره الاغ، باید می‌گذاشتم توی همین دره از سرما یخ می‌زدی و می‌مردی. چطور دلت آمد با من این کار را بکنی وقیح م، احمق، بی آبرو، مرده شورت را ببرند. تو هم باید مثل‌رفیق هایت تکه پاره می‌شدی. حیف تیر که توی آن مغز تهی‌ات خالی شود. حیف از کاه و یونجه نمک به حرام. تخته پاره را بلند می‌کنم تا به خیال خودم توی ملاج مگیل فرود آورم اما مگیل درست پشت به من ایستاده و با ضربه من شروع می‌کند به حرکت. از آنجا که افسارش به یک جعبه مهمات بسته شده دور خودش می‌چرخد و دم می‌گرداند. آن قدر سرعت گرفته و ترسیده که از زیر سم‌هایش برف آب و گل به سروصورتم می‌ریزد. اگر می‌توانستم ببینم لابد پشیمانی در چهره اش پیدا بود. دستم را جلو می‌برم تا نگه‌ش دارم. شده عین خر عصاری - دور خودت می‌گردی؟! هوش... مگیل می ایستد و من پیشانی‌اش را نوازش می‌کنم. تقصیر او هم نیست. من تقصیر دارم که همه چیز را دست او سپردم. آدم عاقل اختیارش را به یک الاغ نمی دهد؛ به یک قاطر چموش؛ آن هم قاطر شکمو و سر به هوایی مثل مگیل. حالا باید چه کار کنم! دوباره برگشته ام سر خانه اول. از مگیل می‌پرسم: میدانی باید چه کار کرد؟! اما او همچنان مشغول نشخوار است؛ مثل همیشه. یاد ضرب المثل پدرم افتادم که در این گونه مواقع می‌گفت: "از خر می‌پرسی چهارشنبه کی است!" خنده ام می‌گیرد ته دلم از اینکه یک شب دیگر اینجا بمانم راضی‌ام. اصلا دلم برای بچه ها تنگ شده بود. می‌خواستم کاری برای آنها بکنم. با مگیل دست به کار می‌شویم و جنازه بچه ها را یک جا جمع می‌کنیم. روی آنها یکی دو تا پانچو می‌اندازم. مثل گل‌هایی که از شر سرما زیر پلاستیک می گذارند. با برف رویشان را می‌پوشانم. در آن سرما هیچ جنازه ای بو نگرفته است؛ بخصوص جنازهٔ علی که بوی عطر میدهد و هر بوی دیگری را در خود می بلعد. بچه ها دوباره دور هم جمع شده اند؛ مثل همان روزهایی که در اردوگاه زیر یک چادر بودیم. حالا فقط من بین‌شان نیستم.   🌹@tarigh3
🍂‌ مگیل / ۱۲ داستان طنز اثر ناصر مطلق ✾࿐༅◉○◉༅࿐✾ یادم است همان شب‌های آخر، با رمضان قرار گذاشته بودیم وقتی همه خواب‌اند به کانتینر تدارکات تک بزنیم، اما حاج صفر از ما هوشیارتر بود. روی گونی اجناس، بخصوص کارتنهای پُر از خوراکی، تله موش کار گذاشته بود؛ تله موشهای بزرگ ضربه ای. رمضان و علی زودتر از من وارد کانتینر شدند. کلید برق را زدیم اما چراغها روشن نشد مجبور شدیم کورمال کورمال به دنبال چیزهایی که لازم داشتیم بگردیم، ناگهان داد رمضان به هوا رفت و پشت بندش، على. من هم تا آمدم به آنها کمک کنم دستم رفت زیر یکی از تله موشها. چه دردی داشت. انگار که یکی با همۀ وجود، دست آدم را گاز گرفته باشد. وقتی کار به اینجا رسید، صدای قهقهه حاج صفر و بچه‌های تدارکات را از توی چادر شنیدیم. ما هم برای تلافی فردای آن شب در غذایشان پودر قرص مسهل ریختیم. بی آنکه محاسبه کرده باشیم بین چادر تدارکات تا دستشویی ها چه راه دور و درازی است. بیچاره ها تا خود صبح در رفت و آمد بودند. آخر سر هم به سراغ یک گودال پشت چادر تبلیغات رفتند؛ گودالی که شبیه قبر کنده بودند و یک نفر از بچه های تبلیغات شب‌ها در آن به یاد شب اول قبر مناجات می‌خواند. بیچاره وقتی نصف شب وارد قبر شده بود بوی بد به مشامش خورده بود. زمانی از همه چیز خبردار شد که به پشت داخل قبر خوابیده بود. لباسهایش را سوزاند و خودش هم دم صبح با آن سرمای استخوان شکن به داخل رودخانه کرخه شیرجه زد. بعد هم سینه پهلو کرد و یک هفته میهمان بهداری شد. علی برای آنکه از عذاب وجدان برهد، چند شیشه عطر گازئیلی برایش برد. رمضان تیمارش کرد و من هم برایش چند کبک چاق و چله شکار کردم. نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود، اما من کنار بچه ها، رو به مگیل نشسته بودم و داشتم این خاطرات را برایش تعریف می‌کردم. جالب بود که مگیل هم برعکس همیشه دست از نشخوار کشیده بود و داشت به حرفهای من گوش می‌داد. - چه عجب یکبار نشستی پای بساط دل ما این را وقتی فهمیدم که می‌خواستم خرمهره‌های رمضان را به گردن مگیل ببندم، زیر آن هم دسته کلید حاج صفر را آویزان کردم تا صدایش همیشه در گوشمان باشد. اما من که فعلاً صدایی نمی شنیدم. - ببین چه چیزهای زینتی بهت آویزان کردم. الان اگر خرها تو را ببینند کلی ذوق می‌کنند.   🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هضم این ویدئو بسیار بسیار سنگینه و قلبی نورانی میخواد از دستش ندهید اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای
کجای زندگییم ⁉️ آنان در او غرق شدند ما در خودمان.. آنان نشان اویند ما در پِے نشان.. 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. دلیل علاقه‌مند شدنش به اسلام رو ببینید! آیا ما هم این جوری هستیم؟ 🌹@tarigh3
. جز کربلا این دل تمنایی ندارد 😭 ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎ 🌹@tarigh3
┄┅◈🍃🌹🍃◈┅┄ وقتی هشت ساله بودم، حرفی به من زد که همیشه به یادم ماند. یک روز با خانواده به دربند رفته بودیم و من هم مثل همیشه چادر سر کرده بودم. روی یکی از تخت‌ها کنارش نشسته بودم که خانم بدحجابی از کنارمان گذشت و لبخند تمسخر آمیزی به من زد. دلم شکست. با ناراحتی نگاهی به حمید کردم و گفتم: ببین این خانومه چه طوری بهم نگاه کرد و خندید! فکر کنم به خاطر چادرم بود! لبخندی زد و گفت: عیب نداره نرگس. مهم اینه که حضرت زهرا س بهت لبخند می‌زنه!» حرفش به دلم نشست. اخم‌هایم را باز کردم و لبخند زدم. از آن روز هر بار که چادر سر می‌کردم، احساس می‌کردم حضرت زهرا (س) به من لبخند می‌زند. برای همین احساس، رویم را بیشتر می‌گرفتم. 📚شاهرگی برای حریم، شهید محمد رضا اسداللهی، ص۱۵ 🍃 شهید محمدرضا اسداللهی 🌹@tarigh3
همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می‌شود، بی تاب می‌شود؟ گله‌ای؟ حرفی؟ اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود. پرسیدند: حالا شما چه می‌کنید؟ به علیرضا نوه‌اش اشاره کرد و گفت: مصطفایی دیگر تربیت خواهم کرد... 🕊🌹
🌷خودتون 🍃🌼خوبی هاتون 🌷دل خوشی هاتون 🍃🌼روز و روزگار تون 🌷همه رو به خدا می سپارم 🌷در پناه لطف خدا 🍃🌼روز و روزگارتون خوش شبتون نورانی 🌹
ازشھیدان‌بطلب‌آنچه‌تمناداری . . بخدا‌کارگشاۍهردل‌سوخته‌اند:) .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز تولد شهید سرتیم حفاظت رئیس‌جمهور شهید آیت الله است شادی روح مطهرشون صلوات🌹 🌹@tarigh3