🔴سپاه پاسداران:
#انتقام سپاه در راه است و صهیونیست ها هر لحظه منتظر انتقام ما باشند.
رژیم صهیونیستی را غافلگیر خواهیم کرد.
#شهید_سید_رضی_موسوی
🌹@tarigh3
سهم یک نیروی امنیتی از انقلاب
چند متر پرچمیست که بعد شهادتش
دور تابوتش می پیچند
ولاغير...🕊
#سید_رضی_موسوی
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم. دایی گفت: «خیلی به فکر نیروهاشه. تو فرماندهی سختگیر و منضبطه، اما تا دلت بخواد دلسوزه. وقتی نیروهاش میرن گشت، این قدر تو مسیرشان وامی ایسته تا برگردن. تا آخرین نفر از نیروهاش برنگرده خودش هم برنمیگرده. این از دلسوزیش نشئت میگیره. حتما تو زندگیش با زن و بچه ش هم همین طوره.» آن روز دایی محمود آنقدر از علی آقا برایمان تعریف کرد و خاطره گفت تا ظهر شد. دیر وقت بود که به خانه برگشتیم. در تمام طول راه به حرفهای دایی محمود فکر میکردم. احساس خوبی داشتم. حس میکردم به بزرگترین آرزویم رسیده ام. زندگی در کنار رزمنده ای که همه فکر و ذكرش جبهه و جنگ بود حتماً باعث میشد من هم راهی پیدا کنم تا به هدفم برسم و نقشی در کمک به انقلاب داشته باشم.
آن شب بعد از شام منصوره خانم و آقا ناصر و علی آقا و امیر آقا و حاج صادق و همسر و دخترش، لیلا، و خواهر علی آقا به خانه ما آمدند. منصوره خانم فقط یک دختر داشت. همین که دخترش را به ما معرفی کرد، برای چند لحظه از تعجب دهانم باز ماند و وسط اتاق خشکم زد. باورم نمیشد. مریم بود؛ همان دختر بور و زیبایی که توی اتوبوس واحد مینشست و من از قیافه اش خوشم می آمد و دوست داشتم با او دوست شوم. حالا او با پاهای خودش به خانه ما آمده بود و روبه رویم ایستاده بود و قرار بود خواهر شوهرم بشود. او هم از دیدن من تعجب کرده بود. از آن طرف، علی آقا هم از دیدن دایی محمود، که یکی از نیروهایش بود، تعجب کرده بود و مدام از سرنوشت دایی محمد می پرسید که در اوایل جنگ در سال ۱۳۵۹ در ماهشهر مفقود شده و هنوز پیکرش برنگشته بود. آقا ناصر، پدر علی آقا مردی بود جا افتاده و بذله گو و شوخ طبع و مهربان. موهایی جوگندمی داشت با هیکلی نسبتاً چاق و قدی متوسط. با حرفها و تعریفهایش باعث شادی و انبساط خاطر همگان می شد. حاج صادق اولین پسر خانواده، متولد ۱۳۳۷، بخشدار قهاوند و همسرش منیره خانم مربی پرورشی بود. دختر دوساله شان، لیلا، بسیار شیرین زبان و دوست داشتنی بود. امیر آقا، برادر دومی، متولد ۱۳۳۹، سفید و چشم و ابرو مشکی بود و عینک دور مشکی زده بود و از همه برادرانش بلندقدتر بود. توی جهاد سازندگی کار میکرد. همان شب متوجه شدم خیلی مهربان و دلسوز است. مریم و علی آقا، به لحاظ قیافهٔ بور و سفیدی که داشتند، به مادرشان رفته بودند.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۱۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 در آن جلسه قرار عقد گذاشته شد، هفتم فروردین ۱۳۶۵ جشن عقد خصوصی خانه ما. قرار شد، عروسی بماند برای بعد. در منصوره خانم هم یک قواره پارچه پیراهنی به من هدیه داد. با آن پارچه من به طور رسمی نشان کرده علی آقا شدم. آخر شب موقع خداحافظی علی آقا رو به همه کرد و گفت: «حلالم کنید.»
صبح روز بعد قرار بود به منطقه برود. دلم میخواست بگویم شفاعت یادتون نره»، اما هر کاری کردم نتوانستم.
آن شب، قبل از خواب میخواستم توی تقویمم جلوی هفتم فروردین علامت بگذارم اما تقویم سال ۱۳۶۴ داشت به پایان میرسید و باید تقویم سال بعد را میخریدم. زمستان ۱۳۶۴ گذشت و فروردین ۱۳۶۵ از راه رسید. آن سال هم مثل تمام عیدهای بعد از جنگ خانۀ ما رنگ سفره هفت سین و مراسم عید نوروز را به خود ندید.
مادرم معتقد بود چون خیلی از خانواده ها داغدار شهدایشان هستند و در جنگ به سر میبریم به خاطر همدردی با آن خانواده ها نباید مراسمی برگزار کنیم اما بهار این چیزها سرش نمیشد. بهار با عطر خوش گلها و شکوفه ها و باران و نسیم فرح بخش نوروزی از راه رسیده بود. روز اول عید به خانه مادربزرگها رفتیم و بعدازظهر عمه و دایی ها آمدند دیدن پدر و مادر. روز دوم در خانه منتظر مهمان نشستیم. کارگاه خیاطی مادر تعطیل بود و ما از اینکه مادر را بیشتر میدیدیم خوشحال بودیم.
هفتم عيد مراسم جشن عقد ما بود. اما هنوز هیچ کاری انجام نشده بود. نه به خرید عروسی رفته بودیم و نه حتی حرفش در میان بود. از علی آقا و خانواده اش هم خبری نبود.
ادامه دارد....
🌹@tarigh3
.
بزرگترین غصه زندگی ما ادمها:
پول ندارم
خونه ندارم
زن ندارم
شوهر ندارم
ماشین ندارم
کار ندارم
فلان چیز و بسیار چیز رو ندارم
تو این نداشته هامون، یه بار، یه بار نشد از ته دل بگیم #امام_زمان عج ندارم، الان کجاست، دلم تنگ شده براش،
هروقت به مشکل برخوردیم میگیم
یاصاحب الزمان ادرکنی
هی روزگار....💔
.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹@tarigh3
خدا وقتی بخواد یه شروع دوباره بهتون بده؛ با یک پایان شروع میکنه!
پس بخاطر همه درای بسته زندگیتون شکرگزار باشید چون اونا شما رو به راه درست هدایت میکنن...
هیچوقت بخاطر آرزوهای برآورده نشدتون بیتابی نکنید چون گاهی وقتا خدا به وسیله همین محقق نکردن شما رو به جای بهتری میرسونه!
🌹@tarigh3
#نصیحت_امشب
هیچ چیز بهتر از این نیست که مردم،
حرف های شما را بدونِ توضیح بفهمند:))!🍂🍂
🌺@tarigh3
.
همه آدمها
ظرفیت بزرگ شدن را ندارند
اگر بزرگشان کنیم
گم می شوند و
دیگر نه شما را می بینند و
نه خودشان را
بیاییم به اندازه آدم ها
دست نزنیم دیگه حالا خودشون رو گم کردن نمی شناسنت🤔
🌹@tarigh3
🍃🍃🍃
نابرده رنج را چه کسی گنج میدهد
یک یا حسین گفتم و داراترین شدم
هیئت که آمدم سر و رویم سیاه بود
لطف حسین بود که زیباترین شدم
عمرم تمام گشت و خودم را نیافتم
در بینِ روضه بود که پیداترین شدم
صد مرده زنده میشود از ذکر یا حسین
از محتشم نوشتم و شیواترین شدم
هرکس بزرگ بود، که آقا نمیشود
من با حسین بودم و آقاترین شدم
جبریل هم به گرد پر من نمیرسد
تا گنبدش پریدم و بالاترین شدم
بر روی سنگ قبر من اینگونه حک کنید
مجنون کربلایم و لیلاترین شدم
🌹@tarigh3