کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۶۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 خانه برخلاف خانه ما خیلی بزرگ و دلباز و شیک بود و حیاطش هم پُر از دار و درخت و باغچه های پرگل. یک تاب سفید ننویی هم وسط حیاط بود. خیلی زود با خانم سعید آقا که اتفاقا اسمش فاطمه بود وست شدیم، به او گفتم که نگرانم آقا سعید یادش برود به علی و آقا هادی بگوید. فاطمه خانم گفت: «سعید! سعید یادش نمیره؟ محاله، حتماً به حاج آقاهاتون میگه.»
با شنیدن این حرف کمی خیالم راحت شد.
خانه اتاقهای بزرگ و زیادی داشت و هر خانواده توی یکی از اتاقها زندگی میکرد. البته آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک بود. کمی بعد، خانم حاج آقا همدانی به استقبالمان آمد و خوشامد
گفت. بچه هایش وَهَب و مهدی و زهرا، هم کنارش بودند. آن شب چون سعید آقا نیامد ما توی اتاق آنها خوابیدیم. هرچند تا صبح از نگرانی و دلهره خوابم نبرد و توی رختخواب وول خوردم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم اضطراب عجیبی داشتم. دور سفره صبحانه نشسته بودیم که صدای زنگ خانه نیم خیزمان کرد. یکی از خانم ها رفت و در را باز کرد و آمد توی اتاق و گفت: «فرشته خانم آقای چیت سازیان با شما کار دارن.» به فاطمه نگاه کردم و لب گزیدم و سر تکان دادم و زود چادرم را سر کردم و دویدم جلوی در. فاطمه دنبالم آمد. علی آقا تمیز و مرتب و خوش پوش ایستاده بود پشت در. معلوم بود حمام کرده. آقا هادی مضطرب و عصبانی بود. تا فاطمه را دید تویید: «پس شما کجایید؟!» علی آقا چیزی نگفت. ساکت ایستاده بود و مرا نگاه می کرد. آهسته سلام کردم و دستش را گرفتم و گفتم بیا تو. صبحانه خورده ید؟» باز هم چیزی نگفت. نفسم بند آمده بود تازه میفهمیدم آن دل شوره و دلهره بی دلیل نبوده. با ترس و خجالت گفتم: «مگه سعید آقا بهتون نگفت؟ خودش گفت حتما بهتون میگه!» علی آقا نگاهی به آقا هادی کرد و با تعجب گفت: «کی کدام سعید؟»
- سعید صداقتی
نه ما از دیروز سعید را ندیدیم
پرسیدم پس از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟»
علی آقا با بی حوصلگی جواب داد: یکی از همسایه ها شما را دیده بود که سوار ماشین سعید صداقتی شدید. حدس زدیم شاید شما را آورده اینجا.» به جای اینکه علی آقا از دست ما دلخور باشد من ناراحت شدم، اما خودم را کنترل میکردم تا اشکم راه نگیرد. فاطمه خانم همسر سعيد صداقتی هم آمد و تعارف کرد مردها بیایند تو. آقا هادی و فاطمه و زینب رفتند توی یک اتاق و من و علی آقا هم رفتیم توی اتاقی دیگر؛ خانه تا دلتان بخواهد اتاق خالی داشت. از دست خودم عصبانی بودم. از خودم لجم گرفته بود که چرا به حرف دلم گوش نداده بودم. من که میدانستم دلم به من دروغ نمی گوید؛ این را بارها تجربه کرده بودم. یادم نیست که گریه کردم یا نه، ولی یادم هست خیلی ناراحت بودم. گفتم: «به خدا، علی جان تقصیر ما نبود. آقا سعید گفت حتماً شما رو میبینه و بهتون میگه. به خدا اگه میدونستم شما رو نمیبینه پام میشکست و نمی اومدم.» بعد به التماس افتادم، علی تو رو خدا علی خواهش میکنم از دست من ناراحت نشو ببخشید. معذرت میخوام.»
على آقا لبخندی زد و گفت «یعنی من الان ناراحتم؟!». با دیدن قیافه خندان و آرام او جان گرفتم. بلند شدم و با خوشحالی رفتم برایش صبحانه آوردم. لواشهای اهواز ضخیمتر از نان های لواش همدانی هاست و وقتی تازه و داغ اند خیلی خوشمزه اند. مثل پروانه ای سبک و شاد می پریدم و برایش چای و نان و مربا میآوردم، هر چند او چیزی نمی گفت و در سکوت صبحانه اش را میخورد، میدانستم که ته دلش از دستم ناراحت و دلخور است. توی این چند ماه اخلاقش دستگیرم شده بود. وقتی از چیزی عصبی و ناراحت میشد حرف نمیزد. صبحانه اش را که خورد، بلند شد و گفت: «ما خیلی کار داریم. شما فعلاً اینجا بمانید.» از ترس چیزی نگفتم خوشحال بودم ماجرا فیصله پیدا کرده. رفتم توی راهرو و با صدای بلند اعلام کردم: «خانما بیرون نیان، آقاها میخوان برن.» وقتى على آقا و آقا هادی رفتند، دویدم به طرف اتاق فاطمه. اوقات فاطمه تلخ بود تا مرا دید پرسید: «چی شد؟ علی آقا هم با تو دعوا کرد؟!» گفتم نه. و با تعجب پرسیدم: «مگه آقا هادی چیزی گفت؟!» فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: «هادی خیلی عصبانی بود. حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید اصل دیشب می رفتن خونه.»
ادامه دارد...
🌹@tarigh3
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀پس ویژه شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️ان شاالله بیش از پیش خودرا وقف راه خدا و اسلام کنید..
🌹شهید اسماعیل دقایقی
..رفیق شهید،شهیدت میکند🌹
شادی روح شهداء صلوات.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸💐🌸
🔷 شهید آوینی: «برای دريافت حقيقت آنچه در جبهههای نبرد می گذرد بايد اينهمه را در مجموعه تاريخ جهان نگريست، و بايد اين نكته بسيار شگفت را دريافت كه چگونه اين وقايع تاريخ آينده كره زمين را به جانب تحقق وعدههای قرآن می كشاند.
🔹سوره اسرا را بخوان و خصال ياوران مهدی را بنگر، و حال بدين راهيان امروزی كربلا كه به مقتضای انتظار عمل كردهاند و به جبههها شتافتهاند نگاه كن. چه می بينی؟ آری برادر، وقت آن رسيده است كه يک بار ديگر نشانه تحقق وعدههای الهی را در آنچه می گذرد ببينيم و با يقينِ بيشتر پای در راهی نهيم كه از كربلا به سوی قدس می رود.»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
🌹@tarigh3
😂 پست خنده
آقا گفتم که کسی نمیتونه مقابل روحانیت بایسته و استدلال بیاره😂😂😂
وقتی حاج آقا دستگیره ظرف هدیه میده!🥘😂
خاطره حاج آقا قرائتی:
🎁یک روز در منزل دیدم خانم دستگیره هایی دوخته که با آن ظروف داغ غذا را بر میدارند تا دست آدم نسوزد ، آن ها برداشتم و به جلسه درس بردم.
🎁وقتی خاستم به کسی جایزه بدهم به او گفتم یکی از این ۳ تا جایزه را انتخاب کن ، یک دوره تفسیر المیزان ، ۳ هزار تومان پول نقد یا چیزی که به آتش دنیا نسوزی .گفت: مورد سوم را بدهید. من هم دستگیره ها را به او دادم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من رادیو نیستم، آخوندم😁
🔹️شوخی حجتالاسلام قرائتی در واکنش به یک سوال
16.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ کِش رفتن های استاد قرائتی در کودکی و ۵ دقیقه انفجار خنده در حرم امام رضا علیهالسلام 😉🙂
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام
لطفا حتما این پست را ببینید🙏🌸
یک کلاس بصیرتی هیجان انگیزه...
عجب سخنرانیی!؟ چه نفس گرمی داره! ماشاءالله.این حرفها را باید روزی یکبار شنید. حتما تا آخر باید شنید.
🇮🇷🕊⚘🇮🇷🕊⚘🇮🇷
🌹@tarigh3
مـٰاڪآخنَـدآریم..
بـدانفـخرفرۅشیـم!
امـۅآݪْنَـدآریم..
ڪہبـرفقـربپۅشیـم!
دآریـمگرآنمایہٺریـنثرۅٺعـاݪْم
یڪرهبـر
ۅاورآبہجہـآنۍنَفُروشیـم...!😌
#جان_من_رهبر_من💚
#رهبرانه
🌹@tarigh3
.
آقـایامامحـسین!
فارغازشلـوغیهـایجـهان
دور ازهرچیگـیروگرفتـاری..
یہباردیگہماروبہمـحضرخودتبخـوان(:💔
بحق آقا علی اصغرتون 🤲
.