آقا می آید. با وقار و مصمم،
می رسد از راه ...
در یک دستش قرآن ودر دیگر دست جان عزیزش
تکیه می زند به دیوار "کعبه":
آگاه باشید ای جهانیان کهمنم امام قائم. بدانید ایاهل عالم که منم شمشیر انتقام گیرنده
آری او خواهد آمد ان شاءالله
هر دستی در آرزوی بوسيدن سنگ حجرالاسود است و اما سنگ "حجرالاسود" در آرزوی "بوسيدن" دست آقای ما امام زمان عجل الله تعالی فرجه...
شاید "امروز" و یا شاید فردا
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقیت و ابتکار😄
راوی میگفت:
شهدای هویزه عجیب به شهدای کربلا شبیه اند
فرمانده شان #حسین_علم_الهدی بود
در میدان نبرد تنها ماندند
پیکرشان در زیر تانک ها
محل شهادتشان حرم شان شد.
وقتی پولی میدی به فقیر یعنی داری بهش میگی
من که نمیتونم این پول رو با خودم بیارم برا آخرت، ولی تو میتونی برام بیاریش...😉
بعضی از آدما انگار از بهشت اومدن یه جور عجیبی خوبن، آرومن، دلنشینن، امن هستن...
کنارشون می تونی خیلی راحت و بدون هیچ تکلفی خودت باشی!
من این آدما رو دوست دارم، آدم های مهربون که حال دنیامون رو خوب می کنن...
زندگی "بالا" و "پایین" دارد: گاهی آرام و دلنواز ، و گاهی سخت و خشن
گاهى بايد از ميان " تاريكى "
"بگذرى" ، تا به "روشن" ترين روزهاى زندگيت برسى...
الهی قایق زندگیتون همیشه در حال حرکت بسوی بهترین های این دنیا باشه ....
🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یــک دنـیـا آرامـش !
خواب از سرم برده است💔
این خواب
راحت تو...!✨
شهیدعلۍفخارنیا:)🌿
✨﷽✨
🌼شب اول قبر شیخ مرتضی حائری
✍شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز ليلة الدّفن خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي حائري، اوضاعتان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا دفن کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون ميديدم. ناگهان متوجه شدم از پايين پاهايم، صداهايي وحشتناک می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود و مرا به هم نشان ميدادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند ميآمد...
خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من ميآمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقبتر می رفتند تا اینکه ناپديد شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که لبخند بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مينگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به زيارت من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين اولين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده.
✨﷽✨
🌴«عمرسعد» آدم عجیبیست. آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرمانده تاریکترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصور میکنیم سردستهی آدمهایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهراً اما اینطور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم. رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد.
از همان لحظهی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به اینکه حسین حق است. به اینکه جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» میلنگاندش. زن و بچههاش، مال و اموالش، خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛ گندمهای ری؛ وعدهی شیرین فرمانداریِ ری. شب دهم امام میکِشدش کنار، حرف میزند با او. حتی دعوتش میکند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. میگوید؛ میترسم خانهام را خراب کنند،امام جواب میدهند: خانهی دیگری میسازم برایت. میگوید؛ میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛ بهتر از آنها را توی حجاز به تو میدهم. میگوید نگران خانوادهام هستم، نکند آسیبی به آنها برسانند..
ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل. با آنکه به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛ از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است. و اینها نشانههای خطرناکی هستند. نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابنسعدابنابیوقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. عمرسعد از آن خاکستری هایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند...