✨ #پندانـــــــهـــ
""هفت پند مولوی""
1⃣شب باش:
✔در پوشيدن خطای ديگران
2⃣زمين باش:
✔در فروتنی
3⃣خورشيدباش:
✔در مهر و دوستی
4⃣کوه باش:
✔در هنگام خشم و غضب
5⃣رودباش:
✔در سخاوت و یاری به ديگران
6⃣درياباش:
✔در کنار آمدن با ديگران
7⃣خودت باش:
✔همانگونه که مینمایی…
🌸🍃🌸🍃
لقمان حکیم گوید:
روزی در کنار کشتزاری از گندم ایستاده بودم
خوشه هایی از گندم که از روی تکبر
سر برافراشته و خوشه های دیگری که از
روی تواضع سر به زیر آورده بودند
نظرم را به خود جلب نمودند
و هنگامی که آنها را لمس کردم،
••• شگفت زده شدم •••
خوشه های سر برافراشته را تهی از دانه
و خوشه های سر به زیر را
پر از دانه های گندم یافتم
با خود گفتم: در کشتزار زندگی نیز
چه بسیارند سرهایی که بالا رفته اند
اما در حقیقت خالی اند.
4_5918149623158939304.mp3
3.25M
باختند!
آنها که با غیر تو بستند!
خابَالوافِدُونَ عَلیٰ غَیرک
17.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧#روزه_اولی
🎤 #محمدحسین_پویانفر
🖌 شعر سید جواد پرئی
🎙 گروه سرود احسان
🗓 ماه رمضان ۱۴۴۴
.
#رمضان
#روزه_اولی
دختر دلبندم/ پسر عزیزم
سلام به روی مثل ماه تو!
«الفباء» را که خواندی...
به حرف «ر» که رسیدی...
حتما این کلمهها را تمرین کردی:
«رمضان»، «روزه»، «روضه»
حالا که امسال...
روزه گرفتن را شروع کردی؛
(حتی همان کَلّهگنجشکی را)
معنا و مفهوم این کلمهها را...
بیشتر درک میکنی!
حالا که در طول روز...
گرسنه و تشنه میشوی...
دلت یک لیوان آب میخواهد...
یا چند قاشق برنج و مقداری خوراکی...
یادت نرود!
یادی از امام حسین کنی!
یاد رقیهی سهسالهاش(سلام خدا بر آنها)...
یادی از علیاصغر ششماههاش!
آنها را...
آدمبدهایِ ازخدا بیخبر...
گرسنه و تشنه شهید کردند!
یادِ امام حسین و کربلا بودن را...
خدا و فرشتهها خیلی دوست دارند؛
خیلی!
روزهات قبول و التماسدعا
یکی چشمش را برای خدا می دهد!
امّا من و تو میتوانیم برای خدا
چشممان را کنترل کنیم ...
#شهید_مرتضی_چیتگری
#غضوا_ابصارهم_عماحرماللهعلیهم
.
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°•🌱
🎥 دختر مدافع حرمی که همه را در برنامه امشب محفل شبکه سه به گریه انداخت
.
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجم اصلا ب ذهنم خطور نمیکرد مجرد باشه😐 قیافه جا افتاده
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_ششم
کسی که حتی کارهای معمولی و عرف جامعه را انجام نمی داد و خیلی مراعات می کرد ، دلش گیر کرده و حالا گیر داده به یک نفر و طوری رفتار می کرد که همه متوجه شده بودند 😐
گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند ، به من خسته نباشید می گفت یا بعد از مراسم های دانشگاه که بچه ها با ماشین های مختلف می رفتند بین این همه آدم از من می پرسید :«باچی و کی بر میگردید ؟»
یک بار گفتم :«به شما ربطی نداره که من با کی میرم !»😒
اصرار می کرد حتماً باید با ماشین بسیج بروید یا برایتان ماشین بگیرم .
می گفتم :«اینجا شهرستانه . شما اینجارو با شهر خودتون اشتباه گرفتین ، قرار نیست اتفاقی بیفته »
گاهی هم که پدرم منتظرم بود ، تا جلوی در دانشگاه می آمد که مطمئن شود😡
در اردوی مشهد ، سینی سبک کوکو دست من بود و دست دوستم هم جعبهٔ سنگین نوشابه.
عز و التماس کرد که «سینی رو بدید به من سنگینه !»
گفتم :«ممنون ، خودم میبرم !» و رفتم ..
از پشت سرم گفت :«مگه من فرمانده نیستم؟! دارم می گم بدین به من !»
چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم :«فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه!»😒😖
گاهی چشم غره ای هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید ، ولی انگار نه انگار..💔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨