کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل_و_نهم مثل پروانه دورش می چرخید وقربان صدقه اش می رفت.
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاهم
تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب!
سعی می کردم خیلی ناله و ضجه نزنم.
می دانستم اگر بی تابی ام را بییند ، بیشتربه اوسخت می گذرد وهمه را می ریختم درخودم.
بردیمش قطعه نونهالان..
خودش رفت پایین قبر.
کفن بچه را سردست گرفته بود وخیلی بی تابی می کرد💔
شروع کرد به روضه خواندن.
همه به حال او و روضه هایش می سوختند.....
حاج اقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد.
بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی امد.
کسی جرئت نداشت بهش بگویید بیا بیرون.
یک دفعه قاطی می کرد و داد می زد.
پدرش رفت و گفت:((دیگه بسه!))🥺
فایده نداشت، من هم رفتم و بهش التماس کردم ، صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم، چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
برای سنگ قبر امیرمحمد ، خودش شعر گفت:
ارباب من حسین
داغی بده که حس کنم تورا
داغ لب ترک ترک اصغر تورا
طفلم فدای روضه صدپاره اصغرت
داغی بده که حس کنم آن ماتم تورا
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.
زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم...
من را میبرد درمانگاه نزدیک خانهمان.
میگفتند:« فقط خانم ها میتوانند همراه باشند»
درمانگاه سپاه بود و زنانه و مردانهاش جدا
راه نمیدادند بیاید داخل.
کَلکَل میکرد و دادوفریاد راه میانداخت🤦♂
بهش میگفتم:حالا اگه تو بیایی داخل ، سرم زودتر تموم میشه؟
میگفت:نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم!
آنقدر با پرستارها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم ، اجازه میدادند ایشان هم بیاید داخل ..
هرروز صبح قبل از رفتن سرکار، یک لیوان شربت عسل درست میکرد، میگذاشت کنار تخت من و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم در ماموریت هایش چطور دوام میآورد ، از بس که بند من بود.
در مهمانی هایی که میرفتیم ، چون خانم ها و آقایان جدا بودند ، همهاش پیام میداد یا تک زنگ میزد
جایی مینشست که بتواند من را ببیند😁
با اشاره میگفت کنار چه کسی بنشینم ، با کی سر حرف را باز کنم و با کی دوست شوم...
گاهی آن قدر تک زنگ و پیام هایش زیاد میشد که جلوی جمع خندهام میگرفت😁
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاهم تازه می فهمیدم چرا می گویند امان از دل رباب! سعی
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_یکم
نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد..
کلی آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده...
و دارد یکییکی اصحاب و یاران اهلبیت ع را نقش قبر می کند!
میخواهد حرم ها را ویران کند با آب و تاب هم تعریف میکرد.
خوب که تنورش داغ شد در یک جمله گفت منم میخوام برم!
نه گذاشتم و نه برداشتم و بی معطلی گفتم خب برو 😊
فقط پرسیدم چند روز طول میکشد؟!
گفت نهایتاً چهل و پنج روز..
از بس شوق و ذوق داشت ، من هم به وجد آمده بودم دور خانه راه افتاده بودم..
و مثل کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراک میگشتم و هرچه دم دستم میرسید در کولهاش جاسازی میکردم..
از نان خشک و نبات حاجی بادام شیرینی یزدی گرفته تا نسکافه و پاستیل😅
تازه مادرم هم چیزهایی را به زور جا میداد ....
پسته و نبات را لای لباسهایش پیچید و می خندید😁
ذکر و خیر چند تن از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم اینا رو میخوریم
یکی شان را مسخره کرد که
که مثل لودر هرچی بزاری جلوش می بلعه😂
دستش رو گرفتم و نگاهش کردم..
چشمانش از خوشحالی برق میزد.
با شوخی و خنده بهش گفتم طوری با ولع داری جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه😢
وقتی لباسهای نظامی و پوتینش را می گذاشت داخل کوله سعی کردم لحنم را طوری که کمی حالت اعتراض به خود بگیرد کنم :
بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟؟؟؟
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
« ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/ روی تمام سینه زنانت حساب کن!»
تا اعزامش چند روز بیشتر طول نکشید.
یک روز خبر داد که کمکم باید بارو بنه اش را ببندد..
همان روز هم بهم زنگ زدند که خودش را برساند فرودگاه ..
هیچوقت ندیده بودم نماز صبحش را به این سرعت بخواند😳
حالتی شبیه کلاغ پر بود
بهش گفتم خب حالا توام خیال راحت جا نمیمونیم..
فقط یادم هست که پرسیدم کی برمی گردید؟! چند روز میشه؟!
یهو نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها😔
دلم میخواست همراهش می رفتم تا پای پرواز اما جلوی همکارانش خجالت میکشیدم ..
خداحافظی کرد و رفت..
دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم نمیخواستم باور کنم که رفت😭
خنده روی صورتم خشکید..
هنوز هیچ چیز نشده دلم برایش تنگ شد ..
برای خندههایش ، برای دیوانه بازیهایش ، برای گریههایش ،
برای روضه خواندن هایش😔
صدای زنگ موبایلم بلند شد..
محمدحسین بود جواب دادم ..
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
#رمان 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_پنجاه_و_یکم نمیدانستم چه نقشهای در سرش دارد.. کلی آس
#رمان
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_دوم
گفت دلم برات تنگ شده..
تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد..
حتی پای پرواز که میگفت الان سوار میشم و اون گوشی رو خاموش میکنم..
میگفت میخوام تا لحظه آخر باهات حرف بزنم..
منم دل از دلم میخواست با او حرف بزنم
شده بودم مثل آدمهایی که در دوران نامزدی در حرف زدن سیری ندارند😔
میترسیدم به این زودیها صدایش را نشنوم ..
دلم نمیآمد گوشی را قطع کنم .
گذاشتم خودش قطع کند!
انگار دستی از داخل صفحه گوشی پلکهایم را محکم چسبیده و زل زده بودم به اسمش ..
شب اولی که نبود دلم میخواست باشد و خروپف کند..
نمیگذاشتم بخوابد باید اول من خوابم میبرد بعد او..
حتی شبهایی که خسته و کوفته تازه از مأموریت برمیگشت😢
تا صبح مدام گوشی را نگاه کردم تا نکند خاموش شود یا احیاناً در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم ..
مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم!
صبح از دمشق زنگ زد و کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش از این حرفها چیست..
خیلی تلگرافی حرف زد!
آنتن نمیداد چند دفعه قطع و وصل شد😕
بدیاش این بود که باید چشم انتظار مینشستم تا دوباره خودش زنگ بزند .
بعضی وقتا باید چند بار تماس میگرفت تا بتوانیم دل سیر حرف بزنیم😍
بعد از بیست دقیقه قطع می شد باید دوباره زنگ می زد
روزهایی میشد که سه چهار تا بسته ای حرفمان طول بکشد..
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکهایی ردوبدل میکردیم
تلگرام که آمد خیلی بهتر شد ..
حرفهایمان را ضبطشده میفرستادیم برای هم!
اینطوری بیشتر صدای همدیگر را میشنیدیم😍
و بهتر میشد احساساتمان را به هم نشان بدهیم..
چهل پنج روز سفر اول ، شد شصت و سه روز😢
دندانهایش پوسیده بود..
رفتم پیش داییش دندانپزشکی . داییش گفت چرا مسواک نمیزنی🤨
گفت جایی که هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه توقع دارین مسواک بزنم؟
اگر خواهر یا برادرم یا حتی دوستان از طعم و مزه ی غذایی خوششان نمیآمد و ناز میکردن میگفت ناشکری نکنید
مردم اونجا تو وضعیت سخت زندگی می کنن...
بعد از سفر اول بعضی ها از او میپرسیدند که توهم قسی القلب شدی و آدم کشتی ؟😐
میگفت چه ربطی به قساوت قلب دارد کسی که قصد دارد به حرم حضرت زینب سلاماللهعلیها تجاوز کند همان بهتر که کشته بشه...
بعضی میپرسیدند چند نفرشونو کشتی؟!
میگفت ماکه نمی کشیم مافقط برای آموزش میریم!
اینکه داشت از حرم آل الله دفاع میکرد و کمکم به آرزوهایش می رسید خیلی برایش لذتبخش بود .. خیلی عاطفی بود.....
بعضی وقتها میگفتم تو اگه نویسنده بشی کتابات پرفروش میشن😁
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
@tarigh3
🌾🔸️
آیت الله جوادی آملی به نقل از سیدبن طاووس دانشمند بزرگ اسلامی درباره بزرگداشت ماه مبارک رمضان فرمودهاند:
«عدهای اول سالشان فروردین است که تلاش میکنند لباس نو در برکنند، مثل درختها که اول سالشان فروردین است و لباسهای نو و تازه به تن میکنند.
اول سال یک کشاورز، اول پاییز است که درآمد مزرعه را حساب میکند.
تاجری که کارگاه تولیدی دارد، اول سال را در فرصت دیگری تعیین میکند.
ولی آنها که اهل سیر و سلوکاند، اول سالشان ماه مبارک رمضان است.
آنها به حسابرسی خود میپردازند که ماه رمضان گذشته چه درجهای از معنویت داشته و امسال چه درجهای دارند؟
ماه مبارک رمضان برای سالکان کوی دوست، ماه محاسبه است.»
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و هشتم قرآن کریم:
یادمون باشه
خدای ما خیلی صبوره؛ اما چیزی که خیلی این خدای مهربون رو خشمگین میکنه، اینه: به چیزی که میگیم، عامل نباشیم.
🌼 سوره صف، آیه ۳
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و هشتم قرآن کریم:
یادمون باشه
آدم گناهکار، حتی اگر خانوادهی پیامبر هم باشه، عذاب الهی شاملش میشه. پس به اعمالمون بیشتر دقت کنیم.
🌼 سوره تحریم، آیه ۱۰
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و هشتم قرآن کریم:
یادمون باشه
فکرمون رو جوری درگیر زندگی دنیا و خانواده و اموال نکنیم که جایی برای یاد پروردگار باقی نمونه و گرنه بدجوری ضرر میکنیم.
🌼 سوره منافقون، آیه ۹
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و هشتم قرآن کریم:
یادمون باشه
روزی که در پیشگاه الهی حاضر میشیم، برای همه، روز حسرت و پشیمونیه. حتی کسانی که اعمال خوب دارن، حسرت میخورن که کاش بیشتر انجام داده بودیم! برای اون روز کم نذاریم.
🌼 سوره تغابن، آیه ۹
•••❈❂🌼🍃
#یک_نکته
از جزء بیست و هشتم قرآن کریم:
یادمون باشه
عظمت قرآن میتونه کوه رو متلاشی کنه. نکنه دلهای ما از سنگ سختتر باشه و از درک این عظمت محروم بمونه!
🌼 سوره حشر، آیه ۲۱
🍃 فلسفه آفرینش عالم
شبهای قدر تمام شد و من تو را ندیدم. میترسم ماه رمضان هم تمام شود و باز هم نبینمت و شاید زبانم لال عمرم به سر برسد و چشمانم به جمالت روشن نشود.
آقا! فلسفۀ آفرینش چشم، دیدن توست. در قیامت اگر خدا بپرسد چرا کاری نکردم که چشمهایم لایق دیدار تو شود، چگونه پاسخش را بدهم. میشود بگویی؟!
بگذار یک بار و فقط یک بار ببینمت. میگذاری آقا!؟
شبت بخیر فلسفۀ آفرینش عالم!✨💫
┄┅◈🔅◈┅┄
دستهایمان به سوی آسمان گشاده شده است.
پیشانیمان بر آستان حق ساییده شده است.
صوتمان به نالهی حزینی از اعماق جان مبدل گشته است.
و دعای هر روزمان ظهور توست.
┄┅◈🔅◈┅┄
#السلام_علیک_یابقیّة_اللّه
هر بار که شب رسیده گفتیم
حسین
هر بار سحر دمیده گفــــتیم
حسین
آن لحظه که بی تو بگذرد وقت
بلاست
هر جا که بلا رسیده گفـــــتیم
حسین ...
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله♥️
صبحتون حسینی
🍂ای درد سینه سوز دلم را علاج تو
تاریک خانه ی نفسم را سراج تو...
🍂دنیای ما بدون حضورت جهنم است
دردم تویی علاج تویی احتیاج تو...
اللهم عجل لولیک الفرج ♥️
🌕توصیه ای مهم برای ایام پایانی ماه رمضان
💠آیتالله فاطمی نیا :
🔹️از اولياء الهی سينه به سينه ، يک يادگاری دارم كه عمل به آن بركات فراوانی دارد.
ماه مبارك رمضان ، اين ضيافت الهی را با يك زيارت جامعه كبيره به آخر برسانيد .
در اثر اين عمل اين ضيافت چنان رنگين خواهد شد كه آثارش از عقول ما خارج است و روزی به كار خواهد آمد كه آن روز هيچ چيز ديگری به كار نخواهد آمد.
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄
#سلام_بر_ابراهیم
ابراهیم می گفت:
همسرشمابراۍخودِشماست،نهبراۍنمایش
دادنجلوۍدیگران..!
مۍدانۍچقدرازجوانانمردمبادیدنهمسر
بۍحجابشمابهگناهمۍافتند...!؟؟
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ❤️
#شهیدانه
باهمرفتیمقمجلوضریحبهمگفت:
احمد،آدمبایدزرنگباشه
ماازتهراناومدیمزیارتبایدیه
هدیهبگیریم
گفتمچیمیخوای؟گفت:شهادت🌱'!
#شهیدعباسدانشگر
🌱خدایا!
منو به کاری مشغول کن
که فردای قیامت درموردش
ازم سوال میپرسی...
(صحیفه سجادیه)
نکنه بپرسی برای امام زمانت چیکار کردی و من جوابی نداشته باشم؟!
#امام_زمان ♥️
#تلنگر 🌟