🪴
اگر نمازتان را محافظت نکنید
حتی میلیاردها قطره اشک هم
برای اباعبدالله بریزید،
در آخرت شما را نجات نمیدهد..!
#آیتاللهبهجت🌱
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انتخابات
کیا میگن رای ندید؟
کیا میگن رای بدید؟
شهدا گریه کن نمیخواهند، دنباله رو می خواهند...
#من_رای_میدهم✅
🌹@tarigh3
وقتی به گلزار شهدا میرم
چشمم خیره است به سن و محل شهادتشان!
هفده
بیست و سه
نوزده و...
مگر در اوج جوانی چه کار آدمی میکند که در این سنین خودش را میخَرَد؟
الان نیازی به قدم های بلند بلند تا بهجت شدن نداریم؛ نیاز به عمل داریم!
.
حالا که مینویسم اول به خودم میگم؛
شرمنده همگیَم، بدونین من افتخارم اینه به خلق خدا کمکی کنم این محفل ها هم قدم کوچیک برای تو🌱
حقیقتی که هست اینه که باید کار کنیم!
خیلی ها کار میکنند اما بیهوده
خیلی ها کار نمیکنند و تلف میشوند
خیلی ها سختشان است کار کنند
اما...
خیلی ها با خود میجنگند تا کار کنند!
جنگ من با من یعنی راحتی میخوام اما برای خدا بلند میشم!
آیا این آدم نیاز به قوت برای کار داره؟
اول خودم به درد خودم بخورم بعد بقیه!
-ما تا وقتی خودمون را نجات ندیم کاری برای بقیه نمیتونیم بکنیم؛
پس برای به دست آوردن خویش باید عمل کرد و با خواسته های نفس که آفت آدمیه بجنگیم!🙌
این جنگ من با من همت میخواد!
-قدم های کوچیک کوچیک تا قدم های بزرگ؛🍃
خیلی سخته اما اگه اون نشاطی که هر شهید داشت را داشته باشیم این سختیه جنگیدن با نفسمون ساده میشه!
علامه حسنزاده آملی گفتند:
اگر جان همت داشته باشد
کار برای بدن دشوار نمیشود؛
اگر بدن تنبلی میکند،
بخاطر آن است که
روح نشاط ندارد.
خدا در قرآن سه راه شاد بودن روح را نشون داده:
۱.امیدوار باش🌱 من خدایی هستم که تو را آفریده و جان به تو بخشیده.
۲.شاکر باش همین نفَس های راحتمون میتونه ذکر باشه!
۳.همیشه موثر باش؛حتی شده با لبخند امروز حال یکی را بهتر کنی حتما بکن!
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
خدا در قرآن سه راه شاد بودن روح را نشون داده: ۱.امیدوار باش🌱 من خدایی هستم که تو را آفریده و جان به
با فکر اینکه خدا خیر مطلقه و خواسته اش خیره؛
ریز بشیم با دقت به کار خدا توی زندگیمون نگاه کنیم!
کم کم زندگی رنگ و نور میگیره، چشم دلت حضور خدا در لحظه لحظه زندگیت را میبینه!
✨🤍🫀🍃
وقتی شاکر باشیم این نور چشم دلمون را روشن میکنه قلبمون پر از شادی میشه،
چون میفهمیم خدا چه جوری در هر لحظه زندگیمون مراقبمونه!
زمانی که شهید محمد معماریان
برای نماز قضاش گریه میکنه یعنی دست خدا را توی زندگیش دیده !
این رحمت خدا که در زندگی میبینی با تو همان کاری را میکنه که با هر شهید کرد!
.
گفتم: چرا گریه میکنی؟ گفت: هوا روشن شده و من نمازم را نخواندهام.
انگار خواب مرگ رفتهام که نمازم قضا شد. در حالی که محمد فقط 8 سال داشت، اما نمازش هیچ وقت قضا نمیشد.
شاکر بودن را جدی بگیریم!
با شکر گزاری تو میتونی خدا را توی زندگیت ببینی.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
این جنگ من با من همت میخواد! -قدم های کوچیک کوچیک تا قدم های بزرگ؛🍃 خیلی سخته اما اگه اون نشاطی ک
🫀🍃|همت کنیم برای به دست آوردن خودمون عمل کنیم!
از اون سه راهی که خدا گفت شروع کنیم:
امیدوار و خوشبین باشم.
شاکر محبت خدا باشم.
موثر ومفید باشم.
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فردا صبح از خواب پاشدی
این کاروانجام بده
آقا ما میخوایم بدرد بخورت باشیم...
#امام_زمان
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۱
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 هر چه من بیشتر برای ماندن اصرار میکردم، علی آقا بیشتر به رفتن پافشاری میکرد. میگفتم لااقل تا وقتی به غرب نرفته اید بذارید ما اینجا بمونیم. عاقبت او و آقا هادی پیروز شدند. وسایل را توی چند تا کارتن بسته بندی کردیم و گذاشتیم پشت آهو و همان طور که آمده بودیم برگشتیم. آن روز موشک باران و بمباران دزفول به اوج رسیده بود. از خیابانی عبور کردیم. چند دقیقه بعد صدای انفجاری شنیدیم و دودی غلیظ از پشت سرمان به هوا رفت.
علی آقا پایش را گذاشته بود روی گاز و به سرعت ما را از مهلکه دور میکرد. در این چند باری که به دزفول آمده بودم، موقع ورود به دزفول حس و حال خوبی داشتم و موقع برگشتن دلهره و اضطراب به سراغم میآمد. میدانستم در همدان دوری و تنهایی و انتظار روزهای سختی را برایم رقم خواهد زد. دوست داشتم بمانم. فکر کردم شاید آن طور که باید مقاومت نکرده ام. از همه بدتر اینکه داشتم می شنیدم علی آقا و آقا هادی برای بازگشتشان برنامه ریزی میکنند. هشت ساعت دزفول به همدان برایم هشت دقیقه گذشت. دوست نداشتم هرگز به همدان برسیم. اما این بار چه زود رسیدیم. قبل از ورودمان به همدان باران باریده بود و زمینها و درختهای سبز تازه رسته را خوب شسته بود. هوا لطیف بود و بوی شکوفه های بهاری همه جا را پُر کرده بود. آسمان را لکه های ابر در هم فرورفته پوشانده بود.
وسایل را توی انبار و خرپشته خانه مادر چیدیم و به دیدن منصوره خانم رفتیم. منصوره خانم حالش خوب نبود. دوباره کلیه هایش ناراحت بود. از طرفی امیر هم چهارم فروردین ماه به جبهه غرب اعزام شده بود. خانه دیگر شور و نشاط سابق را نداشت. منصوره خانم به امیر وابسته تر بود. قبل از اینکه امیر به جبهه برود، همه کارها و خرید زندگی مادر شوهرم روی دوش امیر بود.
حالا با رفتن او خانه بیرونق و سوت و کور شده بود. منصوره خانم از تنهایی و دوری امیر مینالید و بی تاب بود. حق داشت، مریم تهران بود و مشغول زندگی و بچه داری؛ حاج صادق هم درگیر کارهای اداری و زندگی خودش بود. ما هم که وضعیتمان آن طور بود. با این شرایط رفتن امیر واقعا سخت بود. دلم برای منصوره خانم و تنهاییاش میسوخت. به همین دلیل، تصمیم گرفتیم تا زمانی که خانه ای پیدا نکرده ایم، پیش آنها زندگی کنیم.
فردای آن روز علی آقا به منطقه برگشت. روزها از پی هم می گذشت. اوضاع من هم خوب نبود. به اصرار منصوره خانم به دکتر رفتیم. نهم خردادماه بود. دکتر برایم چند آزمایش نوشت. با مادر جواب آزمایشها را نزد دکتر بردیم.
مادر با شنیدن خبر ذوق زده شد. شب مرا به خانه خودشان برد تا به قول خودش تقویتم کند. چند روز بیشتر در خانه مادر نماندم. به علی آقا قول داده بودم پیش منصوره خانم بمانم. آن شب خانواده حاج صادق هم در خانه مادرشوهرم بودند و خانه شلوغ پلوغ بود. شب، علی آقا تلفن زد. دلم میخواست زودتر از همه خبر را به او بگویم. گوشی را گرفتم و مثل همیشه با هم سلام و احوال پرسی کردیم. هر کاری میکردم نمیتوانستم خبر را به او بگویم. دستم را روی گوشی گرفتم و آهسته گفتم: «اتفاق مهمی افتاده ، بپرس من جواب بدم.»
انگار برای علی آقا شرایطی نبود تا بتواند به راحتی حرف بزند.
با من و من گفت: «راهنمایی کن.» گفتم «هم من دوستش دارم هم تو.»
نمیدانم منظورت کیه، بیشتر راهنمایی کن.
گفتم: «همین دیگه، چی بگم، بعضی وقتا با هم درباره ش حرف میزنیم. تو دوست داری...»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 آقا ناصر زودتر از علی آقا متوجه شد. بلند شد و گفت: "بریم تو هال، فرشته خانم با شوهر جانش چاق سلامتی کنه. یعنی چی همه چپیدین اینجا!»
منتظر شدم تا همه از اتاق بیرون بروند. فکر کردم تا کسی نیست خبر را بدهم. با خوشحالی گفتم: علی جان داری بابا میشی.»
على آقا هیجان زده شد، کمی سکوت کرد و گفت: «راست میگی؟ خیره مبارکه فرشته پس به خاطر این حالت بد بود؟ حالا بهتر شده ی؟»
گفتم:" حالم که خوب نشده، اما عیب نداره."
آن شب همه متوجه ماجرا شدند. فکر کنم آقا ناصر به نحو مقتضی اطلاع رسانی کرده بود اما کسی به رویم نیاورد. چند روز بعد خانه مادرم رفتم و نامه ای برای علی آقا نوشتم. علی آقا جواب نامه را زود فرستاد. نوشته بود حتماً به دکتر بروم و پرونده پزشکی تشکیل بدهم. حال من روز به روز بدتر میشد دکتر و دارو هم افاقه نمی کرد. در این فاصله علی آقا یکی دو بار به همدان آمد. چند روزی ماند
و زود برگشت.
چهارم تیرماه ۱۳۶۶ بود. من خانه مادرم بودم، با حال و روز و اوضاعی بد. مادر مثل همیشه در کارگاه خیاطی بود و مشغول کارهای پشتیبانی و کمک رسانی به جبهه. نزدیک ظهر ، وحید، پسر عمویم، به خانه مان آمد؛ پکر و ناراحت. آمدن وحید آن هم با آن همه اخم و تخم کافی بود تا هر چه فکر بد توی دنیاست بریزد توی سرم. با دلواپسی پرسیدم: چی شده؟ وحید، راستش رو بگو برای علی آقا اتفاقی افتاده؟» وحید از فرط ناراحتی نمیتوانست حرف بزند. گفت: «فرشته خانم، خبر خوبی نیست. علی آقا گفته آروم آروم بهت بگم.» گفتم زود باش! قلبم اومد تو دهنم!»
گفت: «قول میدی ناراحت نشی.» گفتم: «وحید تو رو خدا زود باش!»
گفت: «هیچکس جز علی آقا خبر نداره، گفته بــری خونه مادرشوهرت.» با اضطراب و نگرانی گفتم: "میگی یا نه؟ تو رو خدا وحيد اذیت نکن!»
با بغض گفت: «میگم فرشته خانم امیر آقا شهید شده علی آقا گفته بهت آروم آروم بگم.» زودتر از من زد زیر گریه. هاج و واج مانده بودم. نمی دانستم چه کار کنم. شوکه شده بودم. انگار کسی با پتک محکم کوبیده بود توی سرم. منگ و سردرگم بودم. وحید چه میگفت؟ چرا داشت گریهمی کرد؟ هوا گرم بود. از شدت ناراحتی حالم به هم خورد. دویدم به طرف دست شویی. عق میزدم و ناباورانه به امیر فکر میکردم. نه، باورم نمیشد. سرم سنگین شده بود. فکر میکردم خواب میبینم؛ یعنی امیر به این
زودی رفته بود؟
آب شیر حیاط سرد بود. خم شدم و صورتم را زیر آن گرفتم. باید از خواب بیدار میشدم. اما هیچ وقت این طور هوشیار نبودم. شیر را بستم، صورتم را خشک کردم. یک ماهی میشد علی آقا به منطقه رفته بود، اما حالا برگشته بود؛ آن هم چه برگشتنی. لباس پوشیدم و به خانه مادر شوهرم رفتم. منيره خانم هم آنجا بود. معلوم بود او هم خبر داشت، اما چیزی نگفت. با ناراحتی سلام و احوال پرسی کردیم. حال منصوره خانم خوب بود؛ طبیعی و عادی رفتار میکرد. معلوم بود از ماجرا خبر ندارد. منصوره خانم رفت توی آشپزخانه تا برایم شربت آلبالو بیاورد. در همین موقع علی آقا و آقا ناصر و حاج صادق ه آمدند. دلم برایش تنگ شده بود. رفت توی آشپزخانه و منصوره خانم را بوسید. چقدر پیر و خمیده شده بود. علی آقا و حاج صادق، هر دو دست مادرشان را گرفتند و با آقا ناصر رفتند توی اتاق خواب. صدای قلبم را میشنیدم انگار آمده بود وسط گلویم.
خانه سنگین و محزون بود فکر کردم علی آقا چه کار سختی باید انجام بدهد. دلم برای منصوره خانم میسوخت. نقسم بالا نمی آمد. دلم میخواست بلند شوم و از آن خانه بزنم بیرون.
یک دفعه صدای گریه مادر شوهرم بلند شد. ناله میکرد و امیر را صدا می کرد. همه میدانستیم امیر را طور دیگری دوست دارد. علی آقا از اتاق بیرون آمد. صدای ناله منصوره خانم بلندتر شد. امیر عزیزم ،امیر قشنگم ،امیر جانم، عمرم خدا تمام زندگیم رفت! امیر خوشگلم رفت! خدا...
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
🌷🕊
#پیام_شهید
حواست به جوونیت باشه ، نکنه پات بلغزه ؛
قراره با این پاها تو گردان صاحب الزمان (عج) باشی .
#شهیدحمیدسیاهکالی_مرادی
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید 👌👌👌
🔻 کسی که در خانه در خدمت زنش باشد؛
جارو کند، رخت بشورد، کار کند، اسم این آدم در دیوان#شهدا نوشته میشود!
#آیت_الله_مجتهدی (ره)
🌹@tarigh3