°•🌱
حدیث روز
🌹روزه رجب المجرب🌹
🌼 رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم:
🍃 «إنَّ في الجَنَّةِ قَصرا، لايَدخُلُهُ إلاّ صُوّامُ رَجَبٍ.»
🍃 «در بهشت قصرى است كه جز روزه داران ماه رجب، وارد آن نمىشوند.»
📚بحار الأنوار، ج 97، ص 47
🌹@tarigh3
#خاطرات_شهید 💌
پدرش براش بارانی خریده بود.اما علی نمیپوشید. هرڪاری ڪردم نپوشید ... میگفت: این پسر بیچاره نداره ، منم نمی پوشم.. پسرهمسایه مون رو میگفت. پدرش رفتگر بـود ونداشت بـرای بچه هـاش بارانی بخره.علی هم نمیپوشید.....
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
🌹@tarigh3
استوری ابالفضلی محبی بازیکن تیم ملی و زننده گل اول ایران به ژاپن
جانم علمدار کربلا
🌹@tarigh3
🌸🍃
💞اگر نمیتوانی به کسی
امید بدهی نااميدش هم نکن.
💞اگر شنونده خوبی هستی
رازدار خوبی هم باش.
💞اگر نمیتوانی زخمی را مرهم باشی
نمک هم نباش.
💕یک کلام "مهربان باش"💕
#مهربان_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🎥 تشییع پیکر #شهیدمدافعحرمسعیدعلیدادی
🔹️مراسم تشییع پیکر شهید علیدادی صبح امروز از مقابل منزل شهید با حضور اقشار مختلف مردم برگزار شد.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
سلام مزار شهید علیدادی ارسالی از طرف اعضا ان شالله عاقبت بخیر باشند.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت از درس خوندن خسته شدی، هروقت حس کردی صبح ها بیدار شدن و شب ها خوابیدنت مثل گذشته با هیجان و شور و ذوق نیست و هروقت که تصور کردی توی مسیری که انتخاب کردی تنهایی، برو جلوی آیینه و به خودت لبخند بزن. دستهای خودتو بگیر و توی چشمهات زل بزن!
تو با تمام استعداد ها و توانایی ها و تخصص هایی که داری، نه تنها متعلق به یک جامعه بلکه متعلق به یک تاریخِ ارزشمند هستی.
گذشتگانِ تو، تاریخ ایران رو به طرز عجیبی زیبا رقم زدن و حالا که چرخ گردون چرخیده و چرخیده تا به تو رسیده وقتشه که دست از نا امیدی و خسته شدن برداری و کولاک کنی.
اگه هنرمندی با هنرت اگه طلبه ای با کلام و علم و عملت اگه معلمی با گفتن حقایق و اگه وکیلی با دفاع از حق ...
هرجایی که هستی توی هر موقعیت اجتماعی یا هر مرتبه ای از زندگی، سعی کن بهترین خودت رو ارائه بدی و بالاترینِ استعداد هاتو به نمایش بزاری .
تو باید توی صفحه های کتابِ تاریخ موندگار باشی. تو دستهایی که داره که معجزه بلدن. تا میتونی برای رسیدن به اهدافت تلاش کن. همین :)
#طلبهیجوانِحزباللهی
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
خدایا آغوش تو که باشد خواب دیگر بهانه ای برای خستگی نیست! تپشهای قلبت می شود لالایی کودکانه ام کنارم
خدایا!
قشنگترین نعمتی که به من دادی «خودت هستی» بینهایت شکر که دارمت 💚
🌹@tarigh3
#همسرداری
❤️📌آقایون لطفا برای برخورد تندتان، بهانه تراشی نکنید
🌼شما میتوانید برای دعوایی که بین شما و همسرتان رخ داده میلیونها بهانه بیاورید؛ مثلا بگویید: "روز کاری بدی داشتهام، سردرد دارم یا شب قبل بد خوابیدهام". اما این جملات، مشکل را حل نمیکند.
🌼اگر شما عصبانی یا خستهاید و یا از نظر روحی آسیب دیدهاید، باید این را به طرف مقابلتان بگویید. اگر یک روز در محل کار یا هر جای دیگری شرایط بدی را گذراندهاید که موجب عصبانیت شما شده است، قبل از رسیدن به خانه همسرتان را از این موضوع مطلع کنید تا او بداند شما بیشتر از شرایط عادی حساس و شکنندهاید.
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای رضای خدا / برای امام حسین...یا خرج نکن یا بهترینتو بذار
این ویدیو رو ببینید
(دوربین مخفی واقعی)
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
خدایا بیا نصف نصف ما خوشگل دعـا میکنیم، تو خوشگل مستجاب کن. 🌹@tarigh3
خدایا باران اِجابتت را
بر صحرای خُشکِ آرزوهایمان بِباران 🌧
🌹@tarigh3
🔻طی عمليات تفحص در منطقه چيلات، پيكر دو شهيد پيدا شد...
🔹يكی از اين شهدا نشسته بود و با لباس و تجهيزات كامل به ديوار تكيه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود. شهيد ديگری لای پتو پيچيده شده بود. معلوم بود كه اين درازكش مجروح شده است. اما سر شهيد دوم بر روی دامن اين شهيد بود، يعنی شهيد نشسته سر آن شهيد دوم را به دامن گرفته بود.
🔸پلاک داشتند، پلاكها را ديدم كه بصورت پشت سر هم است. 555 و 556، فهمیدیم که آنها باهم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که باهم خیلی رفیق بودند، باهم پلاک می گرفتند. اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر دیدیم آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است. پدری سر پسر را به دامن گرفته است.
🔹شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است، اهل روستای باقر تنگه بابلسر.
🔺قلب آدم به درد میاد. خدا میدونه حال این پدر لحظه ای که پسرش زخمی بوده و درد میکشیده چی بوده💔
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۷ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۸
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجره ها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچه ها در آوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه میریخت. برگها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه میدانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شبهای بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری میکردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمه ها و مویههای حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز و شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم.
عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، می خواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانی تر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر میکرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیه هایش بود که روز به روز وخیم تر میشد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماری اش صحبت کرد و نتیجه ای نگرفت.
نشسته بودیم توی هال. علی آقا بلند شد. آستینهای بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو میگرفت. به دنبالش رفتم. انگار یکی میگفت: «فرشته خوب نگاهش کن. نگاهش کردم. آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانه های پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنههای صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم میکوبیدشان به زمین. مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم میخواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرف شویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش میکردم. از آشپزخانه رفت توی پذیرایی. جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه. به دنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش میکردم. سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند. توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلك.
وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن. آقا جان این بار دیر بر میگردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم. به یکی از بچه ها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارشهایش تمام شد آمد طرف من.
- فرشته، آلبومم بیار.
رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که میخواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا.» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را میدید و آه میکشید. گاهی میگفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت به خیر شهید شاه حسینی.
صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه.
گفتم: خودت رو اذیت میکنی.
اشک هایش داشت دانه دانه می چکید روی گونه هایش .
- فرشته اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله بودن. به خاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنهایم، خوابمان می آد. به این عکسا نگاه میکنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب و زیارت عاشورا میخواند و هایهای گریه میکرد. به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما میخنده. یادم باشه امروز زمان آرزو نیست. زمان حرف نیست، باید عمل کنیم. هر کسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمیدانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۷۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۷۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 می دانستم علی آقا خسته و غصه دار است. به قول خودش از اول جنگ یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
شب شام مختصری خورد. بعد گفت: «گلم، میخوام بخوابم. ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟» همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا رو میریخت توی دلم. کلافه بودم حوصله هیچ کاری را نداشتم رختخوابش را باز کردم، چراغ را خاموش کردم و گذاشتم بخوابد. میدانستم تا صبح توی ماشین خوابش نمی برد. از اتاق بیرون آمدم. منیره خانم توی آشپزخانه بود. منصوره خانم و آقا ناصر و حاج صادق داشتند تلویزیون نگاه میکردند. برنامه مستندی درباره شهید خرازی بود. دوربین زوم کرده بود روی صورت پسر کوچکش، مهدی. همسرش از خاطرات مشترکشان میگفت. دلم لرزید. یک طوری شدم. با خودم فکر کردم نکند زبانم لال علی شهید بشود و بچه ما هم اینطوری بشود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. چراغ را روشن کردم. علی آقا خیلی زود خوابش برده بود. آن قدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهایش را نزد. نشستم بالای سرش. دلم شکسته بود. یاد عصر افتادم و بغضش به خاطر دوستان شهیدش. چقدر توی خواب قیافه اش مظلوم شده بود. انگار کسی میگفت: «فرشته، خوب نگاهش كن ، فرشته این صورت را این جزئیات چهره را همه را خوب حفظ کن؛ برای یک عمر زل زدم به صورتش و آن همه چین و چروک روی پیشانی و دور چشمش. آخر بیست و پنج سالگی و این همه خط روی پیشانی! پاهایش از زیر پتو بیرون بود. فکر کردم باید خوب نگاه کنم و یادم نرود. یادم نرود این حالت انگشتهای پایش را. انگشتهای گوشتی و سفیدش را و پاهایی که آنقدر سفید بود که مثل پارچه ای نازک روی رگها کشیده شده بود؛ رگهایی آبی و فراوان مثل ریشههای یک درخت قوی و تنومند. میخواستم همه جزئیات بدنش را حفظ کنم. باید شکل آن بازوهای عضلانی را آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی ابروهای درهم و پرپشت و موهایی سیخ که هیچ وقت درست و حسابی شانه نمیشد به یاد میسپردم. ابروهایش چرا اینقدر زود به زود بلند میشد. گاهی قیچی بر میداشتم و به دنبالش میدویدم. میگفتم بذار ابروهات رو مرتب کنم. نمیگذاشت. زیر بار کوتاهی ابرو نمی رفت. به اصرار من دستش را با آب دهان خیس میکرد و میکشید روی ابروها. آن چشمهای آبی هیچ وقت یک خواب سیر به خود ندید. انگار یک چشمش خواب بود و آن یکی بیدار. اما، آن شب عجیب بود. چه خواب عمیقی! مدت طولانی بالای سرش نشستم، اما بلند شدم و آمدم بیرون ساکش را بستم. فصل انار و نارنگی بود. دو تا انار ترک خورده بزرگ برایش گذاشتم. حاج صادق و منیره خانم و بچه ها توی اتاق خواب خودشان بودند و آقا ناصر و منصوره خانم توی هال خوابیده بودند. رفتم توی آشپزخانه ظرفها را شستم و گریه کردم. روی کابینت ها را دستمال کشیدم، خوابم نمیبرد. حالم خوش نبود. باز دلم زیر و رو بود باز میخواستم عُق بزنم با آن شکم، با آن حالتهای بد و کسالت آور، شلنگ را گرفتم و کاشیهای سفید کف آشپزخانه را خوب شستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
#کلام_اهلبیت
قبول نمیشود نماز کسی که به پدر و مادرش به چشم نفرت بنگرد، هر چند به او ستم کرده باشند!
• امام صادق(ع)، مستدرک الوسائل، ج۱۵، ص۱۹۵
🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خییلی از این یهویی ها محتاجیم🥺🥺
🌹@tarigh3
صوت عهد شهید هادی و دوستانش - @Ebrahimhadi.mp3
2.01M
امشب، شب شانزدهم بهمن ماه ۱۳۶۱، شب عهد بستن شهید ابراهیم هادی و رزمندگان گردان کمیل برای شفاعت یکدیگر در روز قیامت💔
یک شب قبل از عملیات و ۶ روز قبل از شهادت پهلوان ابراهیم هادی🥀
یادشان گرامی
هدیه به ارواح مطهرشهدا صلوات 🌷
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال_کمیل
🌹@tarigh3
سلام بر ابراهیم 🤚
✨در این سکوتِ و افق های مھ آلود ،
نوری بفرست تا روشن شود راهم
تا گام هایم محکم تر شود حرفها
مرا مأیوس نسازد . . !♥
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹@tarigh3
بارها خودش رو
به کارهاے سخت مشغول مۍکرد.
وقتی علت رو سؤال مۍکردند ، میگفت:
براے نفْس آدم این کار ها لازمھ!
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹@tarigh3