انا لله و انا الیه راجعون💔
◾️بانهایت تاسف و تالم
همسر شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا بعد طی بیماری طولانی دعوت حق را لبیک گفتند ودر جوار قرب الهی ماوا گرفتند.😔
ضمن تسلیت محضر امام زمان(عج)، خانواده و بازماندگان ، مراسم تشیع و وداع با پیکر این بانوی فداکار و دلسوز و مهربان متعاقبا به اطلاع امت شهید پرور و امت حزب الله رسانده می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سینه از غصه شرر می گیرد
غم از این خانه خبر می گیرد
روز وشب منتطرم بر گردی
دل ز هجر تو پدر می گیرد...
محمد حسین فرزند شهید
سجاد طاهرنیا آخرین لحظه در کنار پدر خوابید تا بوی پدر را حس کند😔💔
🌷 یادشهدا و تسلی دل خانواده شهدا #صلوات
همسر شهید طاهر نیا
بعد از هشت سال
به همسرش پیوست... 💔
🌷هدیه به روح پاکش #صلوات😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
از پنجره وارد نماز خانه شده بود!
داخل پادگان که بودیم نیمه شب ها برای سرکشی به مسجد آسایشگاه می رفتم و میدیدم در باز است وعلی یزدانی در تاریکی نماز شب می خواند.
یکی از همین شب ها که برای سرکشی به مسجد رفتم در بسته بود! ناگهان دیدم شخصی داخل مسجد است خوب که دقت کردم دیدم علی یزدانی است که مشغول خواندن نماز شب است و به خاطر اینکه ما متوجه نشویم این بار از پنجره وارد نماز خوانه شده است!۰
#شهید_علی_یزدانی
🌹@tarigh3
شایـد شـــهادت 🕊
آرزوۍخیلۍهاباشـد!🙃
امـابدان !
که جـز مخلصین
کسـۍبهآننخواهدرسید...☝️
کاشبجاےزبان،باعمل
طلب شهادتمۍکـردیم ... 😔
آمادهے شهادت بودن
با آرزوی شهادت داشتن فرقدارد...
تــا شـــــ⏳ــهادت❤️
.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۸ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 منیره خانم از توی آشپزخانه مادر را صدا کرد. مادر بلند شد گفت: «بخور تا من بیام حالت که خوب شد، میریم گلزار شهدا؛ دلتنگیت برطرف میشه.» سینی را جلو کشیدم. پرده پنجره کنار رفته بود. برف آرام آرام میبارید. بیرون از پنجره همه چیز ساکت و آرام بود. دانه های سفید برف با آرامشی دلنشین از آسمان به زمین می ریختند. فکر کردم الان سنگ قبر علی آقا و امیر یک دست سفید شده. دلم برای دفترم تنگ شده بود. چند روزی بود چیزی ننوشته بودم. دلم میخواست برای علی آقا نامه مینوشتم و میگفتم علی جان، پسرت به دنیا آمد. اسمش را مصیب بذاریم یا امیر؟! گریه ام گرفت. نالیدم: «ای خدا، من دلم تنگه خدا جون چه کار کنم، من دلم تنگه!» مثل بچه ها شده بودم. زدم زیر گریه.
عصر، رختخوابم را جمع کردند و بند و بساط و اسباب و اثاثیه ام را بردند توی اتاق خواب.
شب خانه شلوغ میشد. فردای آن روز چهلم علی آقا بود.
خیلی ها می آمدند تا اگر کاری بود، انجام دهند. بدین ترتیب من و پسرم توی آن اتاق مستقر شدیم. آن وقت همه میگفتند گریه نکن و غصه نخور. مگر میشد توی آن اتاقی که با هم آن همه خاطره داشتیم زندگی کرد و غصه نخورد و گریه نکرد. فقط خدا میدانست من برای چه آنقدر بی تابی میکردم و دلم میسوخت. فقط خدا میدانست من چه کسی را از دست داده بودم. هنوز هم آلبومهای علی آقا داخل کمد دیواری بود. اولین بار که وارد این اتاق شدم کمد ديواری سراسری سمت چپ نظرم را جلب کرد. کمد یک طرف دیوار را پر کرده بود. سمت راست و چپ کمدهای لباس بود و وسط هم کمد دکوری بود که طبقه بندی شده بود. داخل قفسه ها پر از کتاب و آلبوم و لوازم شخصی علی آقا بود. چقدر این آلبوم را دوست داشت؛ پُر از عکس دوستان شهیدش بود. تا بیکار میشد میگفت: «فرشته، اون آلبوم رو بیار با هم ببینیم. روی در هر دو کمد و دیوار سمت چپ و راست پر از عکس دوستان شهیدش بود. به همراه پیشانی بند و پلاک و دست نوشته های شهدا. همان موقع تعجب کرده بودم از اینکه علی آقا این همه دوست شهید داشت. آهی کشیدم و فکر کردم: «بالاخره کار خودت رو کردی و رفتی روی دیوار قاطی عکس شهدا شدی.» آقا ناصر آمد توی اتاق گفت «فرشته خانم، بالاخره اسم آقازاده رو چی میخوای بذاری؟»
گفتم: «نمیدونم مثل همیشه با شوخی و خنده گفت علی سفارش همه چیز به من کرد از روغن حیوانی و شیره و عسل گرفته تا خرت و پرت و پوشک بچه و قربانی؛ اما اصل کاری یادش رفت.»
با شرم گفتم: «آقا به من گفت.»
آقا ناصر با هیجان و خوشحالی پرسید: «گفت! چی گفت؟!» همیشه میگفت اگه دختر بود زینب و اگه پسر بود، مصیب.
ابروهای آقا ناصر تو هم رفت
- نه بابا این حرفا مال وقتی بود که مصیب تازه شهید شده بود و خودش و امیر زنده بودن. چیزی نگفتم. آقا ناصر آهی کشید.
- مصیب رو خیلی دوست داشت. اصلاً مثل دو تا داداش بودن.
آقا ناصر رفت و روبه روی عکس مصیب مجیدی ایستاد. آقا مصیب خدا رحمتت کنه. بالاخره، راهکار نشان پسر مارُم دادی. برگشت و به من نگاه کرد. دوباره برگشت به طرف عکس آهی کشید. آی آی آی تو گفتی بهش راهکار شهادت اشک اشک!
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۱۰۹ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۱۱۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 بوی اسپند خانه را پُر کرد. از جایم بلند شدم، جلوتر رفتم و خیره شدم به عکس شهدا. شهید حمید نظری علی دانا میرزایی، حجت زمانی، محمد شهبازی ...
دست کشیدم روی عکسها. علی آقا با چه عشق و حالی این عکسها را با پونز به دیوار زده بود. جای انگشتهایش روی چند پوستر که گلاسه و روغنی بود مانده بود. فقط عکس خودش و امیر توی قاب بود.
پیشانی ام را روی شیشه قاب عکس امیر گذاشتم. بوی دستهای علی آقا را میداد. خودش این قاب را به دیوار کوبیده بود. گفتم «اسم پسرمون شد، محمد علی اما من به یاد تو بهش میگم علی، علی جان! با این فکر بغضم شکست. همۀ عکسها بوی دستهای علی آقا را میداد. اصلاً اتاق بوی علی آقا را گرفته بود. چقدر سعی کردم شکل آن دستهای سفید و گرم یادم بماند، آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی، چینهای روی پیشانی، موها و ابروهای بور و درهم.
آن شب توی همین اتاق خوابید، نه؛ خانه حاج صادق بودیم. حالش خوب نبود. قرار بود ساعت دو و نیم صبح برود.
گفت: «فرشته، اگه بخوابم بیدارم میکنی؟ گفتم: «آره.»
کاش بیدارش نمیکردم. کاش خودم هم میخوابیدم و هر دو خواب می ماندیم. ته دلم میدانستم این بار که برود برنمیگردد. از کجا می دانستم! صدایی مدام در گوشم تکرار میکرد فرشته! خوب نگاهش کن. سیر ببینش. باید این قیافه، این موها، ابروها و این هیبت یک عمر یادت بماند. این پاها که وقتی توی اتاق راه میروند، گرومپ، گرومب صدا میکنند. عادتش بود، با پاشنه راه میرفت. علی آقا همیشه عجله داشت؛ هول بود برای رفتن آن چشمهای آبی هیچ وقت درست و حسابی به خواب نمی رفت. انگار همیشه یک چشمش بیدار بود اما آن شب چه خواب عمیقی! توی خواب نفس های بلندی میکشید. فرشته چرا بیدارش کردی؟! چرا خودت هم نخوابیدی؟ تو که آن صدا را میشنیدی یکریز در گوشت ویز ویز میکرد و می گفت: این آخرین باری است که او را میبینی! این بدرقه آخر است، این آخرین دیدار است، این آخرین خداحافظی است... وقتی خوابیدی آمدم توی هال چرا آمدم؟ چرا نایستادم و سیر نگاهت نکردم؟ مگر نمیدانستم دیدارمان به قیامت میماند! مادر صدایم کرد.
فرشته، فرشته جان، شامت رو بیارم اونجا یا خودت می آی؟ تندتند اشکهایم را پاک کردم. خودم را توی شیشه قاب عکس علی آقا نگاه کردم. نوک بینی و چشمهایم سرخ بود. با اینکه اشتهایی به غذا نداشتم، رفتم توی اتاق پذیرایی، سفره ای بزرگ انداخته بودند. غریبه نبود. جمع خودمانی بود. مریم و شوهر و دخترش، حاج صادق و خانمش و بچه ها، آقا و منصوره خانم، حاج بابا و خانم جان پدر و مادر منصوره خانم و برادرش دایی محمد که خارج از کشور زندگی میکرد اما چند سالی میشد زن و بچه را آنجا رها کرده بود و آمده بود ایران و با پدر و مادرش زندگی می کرد. دلم گرفت، چه خانواده شاد و خوشبختی بودیم! اگر امیر و علی آقا بودند الان چه خبر بود. داد و هوار و شوخی و خنده شان به هوا میرفت. چرا یک دفعه این طوری شدیم؟!
چه مهمانی سوت و کور و بی روحی. منصوره خانم ناخوش بود. عصر دوباره کلیه هایش درد گرفته بود و حاج صادق برده بودش دکتر. همه ساکت و بی سروصدا دور سفره نشسته بودند. آقا جان هنوز باروحیه بود. گفت ایی پسرت ما رِ کشت. فرشته خانم، چرا ای بچه گریه نمیکنه؟
نفیسه گفت: فرشته جون به جای گریه صورتش سرخ میشه. شام پلو و خورش قیمه بود مریم مجمع به دست از کنارم گذشت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🌹@tarigh3
🌟🌿
میان انبوه غفلتها به خواب میروم.
تو را لابهلای تمام زرق و برقهای دنیا گم میکنم.
دیدارت میشود رویای شیرینی که از یاد بردهام.
اما در هجوم این فراموشیها،
نعمتهای کریمانهات بر وجودم سرازیر میشود.
مثل تیک تیکِ ساعتی کوک شده،
هر کدامشان مرا بیدار میکنند،
تا در بیداری، رویای شیرینِ رسیدن به تو را دنبال کنم.
🌟🌿
🌹@tarigh3
شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانه ما
کِی قدم مینهی ای شاه به ویرانه ما؟!
ما هنوز ای نفست گرم، پر از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دلِ دیوانه ما
صبحتون مهدوی 💚✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
"ساقی به نور باده بر افروز جام ما"
فطرس رسان به کرب و بلایش سلام ما
ای باد اگر به کرب و بلا می روی کنون
"زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما"
صبحتون حسینی ♥️💫
🌹@tarigh3
🌟🌿
خدای مهربونم!
من که عقلم به فهم و درک تو نمیرسه. خودت، خودت رو بهم بشناسون
تا عاشق وجودت بشم.
اگه تو رو بشناسم،
دیگه سرم گرم دیگران نمیشه
و فقط از خودت حساب میبرم.
🌟🌿
🌹@tarigh3
عمریست که از حضور او جا ماندیم
در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم
ماییم که در غیبت کبری ماندیم...💔
صبح تون مهدوی💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌹@tarigh3
"مردم دهند نسبت رویت بر آفتاب
اما ز بخت خود نکند باور آفتاب...
از چار سو به مرقد ششگوشهات سلام،
میگوید از افق چو برآرد سر، آفتاب
صبحتون حسینی ♥️💫
🌹@tarigh3
📌 آقازاده یعنی شما
🌄 جوانی چه دورهایست! دورهٔ تلاشها و سختیها، دورهٔ خواستهها و هدفها اما تو با نفس خود چه کردی که تمام اهداف، آرزوها، خواستهها و آقازادگیات خلاصه شد در امام زمانت...
🎉 چه مبارک روزیست روز تولد تو. تو که با آمدنت الگو شدی برای منِ جوان که میشود در راه امام هم جوانی کرد...
🌸 ولادت #حضرت_علی_اکبر و روز جوان بر تمام شیعیان مبارک باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت #حضرت_علی_اکبر علیه السلام مبارک باد.💐
همه در حیرتم امشب😍
که شب ۱۷ ربیع است و یا ۱۱ ماه شعبان معظم...
#شبه_پیمبر_آمد🌸🎊🌸🎊
#روز_جوان
🌹@tarigh3