فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راهش را ادامه دهید...😭😭
حرف آخر مادر شهـید رئیسی در وداع آخر با فرزندش
#رئیسی_عزیز❤️
#شهید_جمهور
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
راهش را ادامه دهید...😭😭 حرف آخر مادر شهـید رئیسی در وداع آخر با فرزندش #رئیسی_عزیز❤️ #شهید_جمهور
🖤 آتش گرفتم وبیشتر سوختم وقتی دیروز از رسانه ملی به نقل یکی از یاران ونزدیکان دکتر رئیسی شنیدم و فهمیدم که ایشان هروقت مشهد می آمدند بخاطر عدم استفاده از امکانات دولتی برای کار شخصی وهمچنین برای امنیتی نشدن محله سکونت مادرشان و محدویت و جلوگیری از اذیت احتمالی همسایه های والده شان، بصورت ناشناس و لباس مبدل برترک موتور سیکلت دوستان طلبه خویش و یا آشنایانمی نشستند وبه دیدار و دست بوسی مادرمی رفتند وهرگاه می خواستند بخاطر برخی ملاحظات امنیتی و رعایت عرف و شان مقام ایشان، والده را نزد ایشان بیاورند، به جز برخی موارد خاص ایشان بشدت مخالفت می کردند واجازه نمیدادند و می گفتند وظیفه من است که به دست بوس ایشان بروم نه اینکه ایشان نزدمنبیایند ‼️
به والله که چنین رئیس جمهوری در کل تاریخ ایران وجهان نمونه و
بی نظیراست...
افتخارمیکنمکه به ایشان رای دادم وتمامقد مدافع وحامی ایشان بودم.
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی_عزیز
🌹@tarigh3
خدایا حسادت و ترسهای پیدا و پنهان وجودمون رو به برکت وجود خودت و اهل بیت بشور و ببر... 🌱
🌹@tarigh3
خدایا منو در برابر اتفاقاتی که
تو حکمتش رو میدونی و من هیچی
ازش نمیدونم صبــــور کن.
🌹@tarigh3
پیدا نشدن بالگرد یک درد بود،
پیدا شدنش یک درد با زخمی عمیق..💔
🌹@tarigh3
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 توجه شهید رئیسی به نماز اول وقت
🔹 آیت الله قاضی(ره) فرمودند:
🟢 هرکس نمازش را اول وقت خواند و به مقامات عالیه نرسید مرا لعنت کند.نماز را بازاری به جا نیاورید.اگر نماز حفظ شود همه چیزتان حفظ می شود.
#نماز_اول_وقت
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
🌹@tarigh3
کار عالم همه هیچست چو هیچست به هیچ
زینهار ای دل سرگشته که در هیچ مپیچ
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
و📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل : دوم
🔻#قسمت_بیست_و_سوم
انگشتری اش را خیلی دوست داشت. روی نگین انگشتری اش حک شده بود: "لافتی الا علی لا سیف الا ذوالفقار"
بعضی وقت ها می دیدم نگاهش که به انگشتری اش می افتد، دستش را بالا میبرد و نگینش را می بوسد. بعد بلند آهی می کشید و می گفت حتماً تا حالا صلاح نبوده.
می دانستم که این انگشتری، یک انگشتر معمولی براش نیست. یک بار پرسیدم حسین، خیلی انگشتری ات را دوست داری؟! گفت چطور مگه؟! گفتم خوب، میدونم. گفت آره؛ چون مزین به نام علی ست. گفتم: این رو که خودم میدونم. ماجراش چیه؟! آخه هر وقت بهش نگاه می کنی، حالت دگرگون می شه. یه چیزی هست که به من نگفته ای! شاید هم من غریبه شده ام که ...
خندید. گفت:
درست حدس زده ای. آخه یه ماجرایی داره. بعد از جنگ که تازه راه کربلا باز شده بود، دلم خیلی گرفته بود. حال عجیبی داشتم. داخل حرم، گوشه ای نشسته بودم. متوسل شدم به امام حسین (ع). زیارت عاشورا می خوندم. به سجده که رسیدم، با گریه گفتم خدایا، به حق امام حسین(ع) قسم ات می دم که شهادت رو نصیبم کنی. من هم می خوام سهمی داشته باشم. هی دعا می کردم. تو حال خودم بودم. یک مرد عرب اومد کنارم. خم شد، این انگشتری رو جلوم گذاشت. با یه لحن بین فارسی و عربی گفت ان شاء الله به آرزو و حاجت قلبی ات می رسی. یه انگشتری هم جلوی یه نفر دیگه گذاشت. طوری محو انگشتری شده بودم که به چهره ی اون مرد عرب نگاه نکردم. زمانی به خودم اومدم که اون پشتش به من بود. فقط دشداشه اش را دیدم. به دلم افتاد که دنبالش نکنم... این انگشتری، حدود ده پانزده ساله که با منه. می دونم که زمانی از من جدا می شه که من به آرزوم رسیده باشم. گفتم حسین، آخه آرزوی تو شهادت بوده! حالا کو جنگ؟! هیچ نگفت. میدانستم حسین، بیربط به چیزی دل نمی بندد. یک روز برای عروسی به سیرجان دعوت بودیم. ساعت چهار رفتیم سیرجان. ساعت یازده برگشتیم مهمان سرا. حسین عادت داشت قبل از خواب حتما وضو بگیرد و چند صفحه قران بخواند. آن شب هم با این که خسته بودیم، رفت وضو بگیرد. شاید یک دقیقه نشد که دیدم بدجور به هم ریخته. هی می گفت خدایا، چی شده؟! آخه مگه میشه! پاشدم، گفتم چیه، حسین؟! اتفاقی افتاده؟! گفت طاهره، نگین انگشتری ام نیست. از وابستگی حسین به انگشتری اش خبر داشتم. خواستم آرامش کنم. گفتم حالا که چیزی نشده. صبر کن. یا این جا توی اتاقه، یا حتما توی ماشین افتاده. سوئیچ ماشین رو بردار، برو روی صندلی ها و زیرشون رو خوب نگاه کن. من هم اتاق رو می گردم. نیم ساعتی هر دو گشتیم تا سرانجام نگین را پیدا کردیم.
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
و📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#درد
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از #سردارشهید_حسین_بادپا
🔹فصل: دوم
🔻#قسمت_بیست_و_چهارم
روحیه ی عجیب حسین، مرا متعجّب می کرد !
گاهی وقت ها می دیدم که چشم هایش اذیّتش می کند.
عادت به ناله وشکوه نداشت.
اگر دردی داشت، سعی می کرد از من و بچّه هاش مخفی کند.
نگرانش بودم.
کرمان، آب و هوای خوبی نداشت.
چندین بار به حسین پیشنهاد کردم که «زندگیمون رو ببریم شمال.
اونجا رطوبت داره و برای چشم هات خوبه. »
می خندید و میگفت «طاهره جان، ناراحت نباش!
من به اونجا نمی رسم که کسی بخواد دستم رو بگیره. ».
می گفتم «حسین، تورو خدا، ازاین حرف ها نزن!
به جان خودت، من طاقت ندارم. »
هر وقت فرصت پیش می آمد، سعی
می کرد از آینده ای حرف بزند که ممکن است نباشد.
من هم زود می گفتم «بی خیال!».
می خندید و سرم را می بوسید و می گفت: این،شتریه که در هر خونه ای می خوابه.
وقتی بی قرار و دل تنگ می شد، از حالات روحی اش می فهمیدم که باز دل پر دردی دارد؛ طوری که تحمّل سرکار رفتن هم ندارد.
اگر هم می رفت، زیاد طول نمی کشید و برمی گشت خانه.
یک روز ساعت یازده ظهر آمد خانه.
هنوز کفشش را از پاش در نیاورده بود، صدام زد «طاهره خانم، کجایی؟»
گفتم «جانم! آشپزخونه ام دارم ناهار می ذارم. »
گفت « می خوام برم مسافرت. »
پرسیدم «کجا؟!».
گفت «شیراز؛ فسا. »
پیش خودم گفتم: از حالت بیرون رفتن امروزت مشخص بود که باز یاد شهید جاویدی کردی؛ باز دل تنگ شدی!
این اوّلین بار نبود که حسین برای دیدار شهید جاویدی به شیراز می رفت.
می دانستم هیچ چیزی نمی تواند از رفتن منصرفش کند. از طرفی نمی توانستم او را با این وضع روحی اش تنها بگذارم.
گفتم «هم سفر نمی خوای؟».
گفت «چه هم سفری بهتر از تو؟».
گفتم « پس بیا ناهار بخوریم ،بعد می رویم. »
گفت نه!
وسایلت رو جمع کن.
وسایل احسان رو هم بردار.
وسط راه، ناهار می خوریم.
حسین ،همیشه آدم با حوصله ای بود؛ ولی هیچ کس حالش را زمانی که دل تنگ هم رزمان شهیدش می شد، نمی توانست بفهمد.
حدود ساعت شش عصر رسیدیم گلزار شهدای فسا، خانواده ی شهید هم آنجا بودند.
بعد از احوال پرسی دعوت کردند به منزل شان برویم.
حسین عذر خواهی کرد و گفت «بچّه ها منتظرن.
ما باید برگردیم. ».
با همدیگر خداحافظی کردیم.
یک زیر انداز با خودم آورده بودم.
از جعبه ی عقب ماشین برداشتم و کنار قبر «شهید مرتضی جاویدی» پهن کردم.
حسین خندید و گفت «با اون عجله ای که داشتیم ،یاد زیرانداز هم بودی؟!».
گفتم «می دونستم قراره دو ساعتی اینجا بشینی.
نمی شه که تمامش سرپا باشی. ».
نشست کنار قبر.
سلام کرد.
قرآنش رو از جیبش درآورد.
شروع کرد به خواندن قرآن ؛ بعد هم زیارت عاشورا.
من هم احسان را بغل کردم و گوشه ای نشستم ،قرآن خواندم.
گه گاهی به حسین نگاه می کردم.
زمزمه هاش رو واضح نمی شنیدم؛ اما می دیدم که به پهنای صورتش اشک می ریزد.
🌹@tarigh3