eitaa logo
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
655 دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
7هزار ویدیو
46 فایل
🌹می ترسم از خودم ▪زمانی که عکس شهدارابه دیواراتاقم چسبوندم، ولی به دیواردلم نه! 🌷منتظرنظرات خوب شما همسنگران هستیم: 🌴ارتباط با خادم الشهدا کانال: 🌹 @yazahrar 🌻لینک کانال: 🌹http://eitaa.com/joinchat/381026320Cb5fdfee742
مشاهده در ایتا
دانلود
مشکل دقیقا از اون جایی شروع شد که فکر‌ کردیم از‌ غیر خدا هم‌ کاری بر میاد...
بچه‌ها اگه درس می‌خونید، بگید برای امام زمان عجل الله... اگه مهارت کسب می‌کنید، نیتتون این باشه برای امام زمان مفید باشید، ورزش می‌کنید، نیتتون آمادگی برای دویدن توی حکومت کریمه‌ی آقا باشه... اینجوری می‌شیم سرباز قبل از ظهور!🌸
اینم فردایی که دیشب نگرانش بودیم! انقدر شب‌‌های سختی گذشته که فرداش روز شده، تهِ همه تاریکی‌ها نوره رفیق به خدا توکل کن...
خدایا ببخشید که انقد واسه مردم زندگی میکنیم...!
4_6030560865894273969.mp3
2.89M
کارشه از سنگ طلا درست کنه 🌱 از لات محل گدا درست کنه...❤️ ...
رقابت بر سر حرامخواری در آخرالزّمان مولاناامام صادق علیه السلام در احوال آخرالزّمان فرمودند: در آن زمان می‌بینی دل مردم سخت شده و ديدگانشان خشكيده و ياد خدا بر آنها گران است؛ و می‌بینی حرام خوردن پديدار شده و در آن با يكديگر رقابت مى‏‌كنند. قَالَ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ... وَ رَأَيْتَ  قُلُوبَ اَلنَّاسِ قَدْ قَسَتْ وَ جَمَدَتْ أَعْيُنُهُمْ وَ ثَقُلَ اَلذِّكْرُ عَلَيْهِمْ وَ رَأَيْتَ اَلسُّحْتَ قَدْ ظَهَرَ يُتَنَافَسُ فِيهِ. پيامبر اکرم(صلی ﷲ علیه و آله) می‌فرمایند : کمترین چیزى که در آخرالزّمان پیدا مى‌شود،  برادر مورد اعتماد و پول حلال است. وَ قَالَ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: أَقَلُّ مَا يَكُونُ فِي آخِرِ اَلزَّمَانِ أَخٌ يُوثَقُ بِهِ أَوْ دِرْهَمٌ مِنْ حَلاَلٍ. روزگارى بر مردم می‌آید كه انسان اهميت نمی‌دهد كه مال چگونه به دست می‌آورد؛ از راه حلال يا از راه حرام. لَيَأْتِيَنَّ علَى النَّاسِ زَمانٌ لا يُبالِي المَرْءُ بما أخَذَ المالَ أمِنْ حَلالٍ أمْ مِن حَرامٍ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢ما با وارد جنگ خواهیم شد.... 📽 فرازهایی از آخرین سخنرانی سردار دلاور : 🎙آن زمان که افراد و کشورها علیه کفر یعنی اسرائیل بجنگدند ما نیز با آنها همراه و همکار خواهیم بود . ما با اسراییل وارد جنگ خواهیم شد. باشد كه ما شبانگاهان بر سرشان بریزیم ؛ همچون عقابان تیزپروازى كه شب و روز برایشان معنا ندارد و باشد آنجایى به هم برسیم كه با گرفتن هزاران اسیر از صهیونیست‏ها به جهانیان ثابت كنیم كه ما به اتكا به سلاح ایمان‏مان مى‏جنگیم ؛ نه به اتكاى هواپیما ، نه با موشك‏هاى سام ، نه با تانك ، نه با توپ ، نه با آتش جنگ‏افزارهاى مادى‏مان... هر كس با ماست ؛ بسم‏الله ! هر كس با ما نیست ، خداحافظ..! 📌صبح روز ۲۸ خرداد ماه سال ۱۳۶۱ در میدان صبحگاه پادگان زبدانی سوریه 🌸 هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ✌️فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ م 🌹@tarigh3
‏شاید بهترین دعا همین باشد؛ ‏امیدوارم همه چیز به وقتش برات اتفاق بیوفته!🌱 ‌‌
«این جهان گذرنـده را خلود نیسـت و همه بر کاروانگاهیـم و پـس یکدیگـر میرویـم و هیچکس را اینجا مقام نخواهد بود، چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. »😢😔 تاریخ بیهقی. 🌹@tarigh3
بابت این دلتنگی،بابت اشک هایی که هنوز از گونه هام میچکه و دستی جز تو توان پاک کردن اون رو نداره. 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شریف زندگی کنید مدت زیادی در این تن نخواهید ماند... 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گاهی در شتاب زندگی گوشه ای بایست و آرام زمزمه کن: خدایا دوستت دارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۶ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی
🍂 🔻 بی آرام / ۷ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ در طول روز با دخترم و ندا و نادیا (خواهران همسر) در خانه بودیم. من مشغول کارهای خانه می‌شدم و آنها سرگرم بازی و درس. حاجی آقا که می رفت سرکار، حاج خانم می‌رفت چایخانه، با خانم های دیگر پتوها و لباسهای رزمندگان را می‌شستند و خشک می‌کردند و اگر نیاز به دوخت و دوز داشت می‌دوختند. پوتین‌ها را توی حوضچه می ریختند و می شستند و اگر بند نداشت بند می‌کشیدند و واکس می‌زدند. این کار خانم‌ها وسط جنگ، طوری جا افتاده بود که از همه نیروهای سپاه و ارتش به آنجا لباس می‌بردند. تعداد خانمها زیاد شده بود. آن ها، آخر کار، روی کاغذهای کوچک یادداشت کوتاهی برای رزمنده ای که لباس به دستش می‌رسید می نوشتند تا روحیه بگیرد. یکی از همان روزها به خانه یکی از اقوام اسماعیل سرزدیم. خانم صاحبخانه گفت: "تا کی میخوای وایسی آب شدن بچه ت رو ببینی! دکترش رو عوض کن." حرفش تلنگری به من زد. فاطمه شش ماهه بود که بردیمش پیش دکتر پدرام پزشک. تا دخترم را دید گفت: «چرا این قدر دیر بچه رو آورده ید؟» گفتم: «تا الان زیر نظر دکتر قدیری بوده.» معاینه ای سطحی کرد و گفت: «همین الان ببریدش تهران.» نگاهی به اسماعیل انداختم و گفتم الان وضعیت ما طوری نیست که بتونیم بریم. بچه مون چشه؟ دکتر پدرام گفت: «خدا کنه اونی که من فکر می‌کنم نباشه، اما برای اینکه مطمئن بشید زودتر بچه رو برسونید تهران. اسماعیل ما را به خانه برد و خودش رفت دنبال بلیت. نصف روز گشت و بلیت پیدا نکرد. گفت: « با بچه ها صحبت کردم. گفتن هلی کوپتری برای بردن مجروحا میره تهران اگه بجنبیم، می‌تونیم باهاش بریم.» حاج خانم و حاجی آقا رفته بودند مکه و ندا و نادیا را به ما سپرده بودند. رفتم سراغ همسایه جفتیمان. ماجرا را گفتم و خواهر شوهرهایم را به آنها سپردم. گفتم تو رو خدا حواستون به این بچه ها باشه امانت ان و خودمان را سریع به فرودگاه رساندیم. سروصدای هلیکوپتر توی اتاقک پیچیده بود؛ اما من بیشتر ناله مجروحان را می‌شنیدم و دلم ریش می‌شد. یکی داد می زد: «تشنمه یه چیکه آب بدید.» یکی می‌گفت: «پام» دیگری ناله می‌کرد «دستم!» از بدو بدوهای پرستار فهمیدم بیشتر مجروحها حال خوبی ندارند. پرستار بیچاره از بالای سر یکی می‌رفت سراغ آن یکی، پای آن هم بند نمی شد و آن دیگری را دلداری می‌داد یا سرم عوض می‌کرد. دیدن این صحنه ها حالم را خراب کرده بود. نه می‌توانستم روی پاهایم بایستم نه می توانستم بنشینم. از یک طرف ضعف کرده بودم و از طرف دیگر بدن لرزه شدیدی داشتم. دست‌هایم حتی جان نداشت فاطمه را، که آن قدر سبک و بی بنیه شده بود بغل کنم. وقتی به فرودگاه تهران‌رسیدیم، اسماعیل، که خودش را با عصای زیر بغل سرپا نگه داشته بود، فاطمه را از من گرفت. من هم بی‌حال روی شانه اش افتادم. خلبان وضعیت ما را که دید، جلو آمد و کمک کرد تا به فضای داخلی فرودگاه رسیدیم. وارد فرودگاه که شدم جنازه های خونین را دیدم که روی زمین افتاده بودند. تا آن روز درباره جنگ فقط شنیده بودم؛ چیزی ندیده بودم. مجروحان را تندتند جابه جا می‌کردند. دیدم برای جابه جایی دو تا از مجروح ها که حال بدی داشتند تلاشی نمی‌کنند. چشمم دنبال پرستار بود. فکر کردم حتماً آنها را از یاد برده است. وقتی پرستار ملافه را روی صورتشان کشید انگار قلبم از جا کنده شد. روح و روانم به هم ریخت. حالم آن قدر بد شد که همان جا روی زمین نشستم. دوباره اسماعیل کمکم کرد بلند شوم. به هر سختی بود خودمان را به دکتر عظیمی، نبش خیابان طالقانی۔ ولیعصر، رساندیم. پزشک دخترم را معاینه کرد. بعد از سکوتی طولانی به اسماعیل گفت: تا حالا دچار موج انفجار شده ای؟ اسماعیل گفت: «نه.» رو کرد به من: توی دوران بارداری اتفاق خاصی برات نیفتاد؟ ضربه ای ... لطمه ای ..... گفتم: یه بار موشک زدن توی خیابون یوسفی اهواز انفجار شدید بود. خونه ما لرزید. من هم با شکم زمین خوردم، همین؟ اسماعیل گفت: "سه ماهه هم که بود از روی موتور زمین خورد!" دکتر از معاینه فاطمه دست کشید و گفت: «بچه تون معلول جسمی و ذهنیه؛ یا به خاطر همیناست که گفتید یا به خاطر ازدواج فامیلی» 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این که گناه نیست 03.mp3
6.59M
3 مــراقب قلبتون باشین❗️ ✅ افکار، رفتار، انتخابها و ارتباطات شما، در حال شکل دادن به قلبِ تون هستند... 💢برای قلبتون هم، مثل بدنِـتون بهترین خــوراک رو تهیه کنید 🌹@tarigh3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نمیدونم چرا به دلم افتاد این رو بذارم،ولی میدونم دهه هشتادی زیاد تو کانالمون هست +رفیق مواظب دل قشنگت باش آلودش نکنه.. 🌹@tarigh3
رد پای رفتنشان تا ابد بر شانه‌های زمانه باقیست... 🌷 🌹@tarigh3
: آنان که مانده اند؛ شهر را به بهای اسارت خریده اند!💔 🌷 🌹@tarigh3 .