☀️ آقای سنوار جهان بیداری مردمش را مدیون شماست.
🌙 سال ۱۹۶۲ وقتی در اردوگاه پناهندگان خانیونس میان آنها که جنگ امیدشان را غارت کرده بود، به دنیا آمدی، قنداقهٔ سفیدت برای مادر و برای وطن یکپارچه نور امید بود برای همین هم نامت را یحیی گذاشتند.
⭐ قرنها پیشاز تو در همان سرزمین فلسطین پیامبری در اوج ناامیدیِ زکریا و همسرش ایشاع متولد شده بود. ایشاع نازا بود و حضرت زکریا هم در اوج کهنسالی؛ اما خدا یحیی را نور چشم و امید آن دو قرار داد و در روزهایی که کسی فکرش را نمیکرد دعای خالصانهٔ زکریا را اجابت کرد.
⛅ آقای سنوار! شاید تو هم دعای استجابتشدهٔ مردم مظلومی بودی که سالها از خدا نابودی اسرائیل ظالم و رهایی از جنگ را طلب کرده بودند؛ شاید تو هم همان یحییای بودی که فلسطین بهپای قدمش جان میگرفت. اصلاً چه جای شاید و اما و اگر است وقتی بزرگ شدی، قد کشیدی، طوفان شدی و طوفانالاقصی را بهپا کردی.
💐 هدیه به روح مطهرش ، فاتحة مع الصلوات.
بی تفاوت نباشیم
●نکند روزی برسد که حتی نسبت به از دست دادن رهبران مقاومت هم بی تفاوت باشیم و صرفا چند روزی ناراحت باشیم بعد هم راحت از کنارش رد بشویم.
●قطعا انتقام شهیدان #یحیی_سنوار، سیدحسن، هنیه و رئیسی و دیگر شهدای جبهه مقاومت را نه اعتماد کنندگان به آمریکا و نه محافظه کاران نمیتوانند بگیرند، بلکه فرزندان خمینی ره و خامنه ای انتقامشان را خواهند گرفت.
🌹@tarigh3
دمدمای غروب یک مرد کُرد با زن و بچهاش مانده بودند وسط یه کوره راه، من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر، چشمش که به قیافه لرزان زن و بچه کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت طرف اونا، پرسید: کجا میروید؟ مرد کُرد گفت: کرمانشاه، علی پرسید: رانندگی بلدی؟ کُرد متعجب گفت: بله بلدم، علی دمِ گوشم گفت: سعید بریم عقب، مرد کُرد با زن و بچهاش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستان!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم، لجم گرفت و گفتم: آخه این آدم رو میشناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟ اون هم مثل من میلرزید، اما توی تاریکی خندهاش را پنهان نکرد و گفت: آره میشناسمش، اینا دو، سه تا از اون کوخ نشینانی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینها شرف دارن، تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس.
🌷شهید علی چیتسازیان🌷
🌹@tarigh3
سخن کَز حال خود گویم زِ حرفم بوی درد آید
بلی حال دِگَر دارد سخن کَز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من
که روزی صَد رَه از راحت گُریزد سوی درد آید
- محتشم کاشانی
گره کور ظهور تو منم، میدانم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#السلام_علیک_یا_مولانا_یا_صاحبالزمان
♥️🍃
زمین،
نه جای ماندن، که گذرگاه است؛🕊
هیچ شنیدهای که کسی
در گذرگاه، سُکنی گزیند؟...
"شهید سید مرتضی آوینی"🌱
🌹@tarigh3
آن روزها در دل خاکی جبھهها ؛
مویسپید و گفتار شیرین یک کھنه سرباز
قدرت جنگیدن جوانها را چند برابر میکرد.
#حاج_حسن_جوشن
#لشکر_ویژه_۲۵_کربلا
🌹@tarigh3
کانال طریق الشهدا 🇮🇷🇵🇸
🍂 🔻 بی آرام / ۱۹ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید)
🍂
🔻 بی آرام / ۲۰
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
از اسماعیل یاد گرفته بودم مشکلات را با صبر چاره کنم. یک وعده ای را که خانه بود هر کاری میکردم تا همه چیز بر وفق مرادش باشد. مثلاً غذایی را که دوست داشت بار میگذاشتم. میگو و ماهی و دلمه سیب زمینی مورد علاقه اش بود. هر بار حاجی آقا برای خرید به بازار میرفت میگفتم سیب زمینی متوسط بگیرید، برای اسماعیل دلمه بپزم. همیشه در خانه سیب زمینی های یک دست و یک اندازه داشتم، به امید آن ساعت و روزی که اسماعیل می آید! بچه ها را مثل جان دوست داشت. بغلشان میگرفت و با آنها بازی میکرد. اسماعیل دختر دوست بود. وقتی فاطمه به دنیا آمده بود آن قدر بچه را بغل میکرد که هر کس به خانه ما می آمد می گفت: حالا مگه چی آورده بد دختر! گاهی حاج خانم به اسماعیل گله میکرد « معصومه رو بذار کنار پسرت رو بغل کن ببین امیر چطور از سر و کولت بالا می ره.»
اسماعیل چشم و چراغ خانه ام بود. او را عقل کل می دیدم و قبولش داشتم. اگر اسماعیل میگفت ماست سیاه است، میگفتم حتماً سیاه است. اسماعیل توی خانه هم فرمانده بود. نه فقط من، همه خانواده قبولش داشتند.
تا جنگ تمام نشده بود رادیو زیر گوشم بود برای آن ساعتی که اسامی اسرا اعلام میشد. از لحظه ای که مجری شروع به خواندن نام اسیرها میکرد هی توی دلم میگفتم کاش بگوید اسماعیل فرجوانی! اسماعیل فرجوانی، اسماعیل فرجوانی! تلویزیون گاهی تصاویری از اسرای ایران نشان میداد. آب دستم بود میگذاشتم زمین و زل میزدم به قاب تلویزیون و دنبال آن چشم و ابروی سیاه میگشتم. ورد زبانم بود "حیف از آن همه خوبی تو که زیر خاک برود!" تمام عمرم بگردم کسی را پیدا نمیکنم که مثل اسماعیل صادق و با ایمان باشد.
توی دلم میگفتم الکی میگویند شهید شده، اسماعیل یا اسیر شده یا جایی مخفی شده. اصلاً چطور می توانستم باور کنم آن قدو بالا بر زمین افتاده باشد. آن چشمها که انگار چراغی بود خاموش شده باشد، آن لبخند که دیگر جنسش پیدا نمی شود رنگ باخته باشد. برای مادر کسی عزیزتر از فرزندانش نیست؛ اما من میگفتم خدایا جان من و بچه هایم را بگیر ولی اسماعیل باشد! انگار خداوند آدمی را با همان چیزی امتحان میکند که نقطه ضعف اوست.
چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل میخواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و میگفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود.
🌹@tarigh3
🍂
🔻 بی آرام / ۲۱
برای سردار شهید
حاج اسماعیل فرجوانی
روایت زهرا امینی (همسر شهید)
بقلم، فاطمه بهبودی
•••━🌼🍃━━━━━━━━•••━
چهارم دی ماه تلویزیون، غواصهای عملیات کربلای چهار را نشان داد که به آب می زدند. توی دلم گفتم اسماعیل میخواست با گروهان غواص برود؛ اما گفته بود شاید فرمانده لشکر نگذارد با غواصها بروم. ته دلم می دانستم اسماعیل حرف خودش را به کرسی می نشاند. چون از عملیات سرنوشت حرف می زد و میگفت این عملیات تکلیف ادامه جنگ را روشن می کند. می گفت باید با غواصها بروم که خاطر جمع شوم خط شکسته می شود. حاج خانم چشمش که به غواصها افتاد، زد زیر گریه و گفت: "اسماعیل شهید شد!" حاجی آقا گفت: "ووی ... زبونت رو به نحسی باز نکن! چی کار به بچه م داری" حاج خانم گفت: تو نگاه کن عملیات رو! کی از این عملیات زنده بیرون می آد که اسماعیل بیاد! حاجی آقا گفت: هیچ هم این طور نیست که تو میگی. حاج خانم اشک هایش را با پشت دست پاک می کرد و زار می زد: خونه خراب شدیم ... اسماعیلم رفت .... حاج خانم خبر شهادت اسماعیل را به ما داد. طاقتی را که سر شهادت امیرنشان داده بود نداشت. حال کسی را داشت که همه خانواده اش را یک جا از دست داده است. تازه آن روز فهمیدم اینکه ورد زبانش بود اسماعیل مادرمه، پدرمه، برادرمه و همه کسمه، بیراه نبود.
••••
سر ماه باید معصومه را برای ویزیت پیش پزشک می بردیم. حاجی آقا و امیر خوانساری همراهم شدند و بچه را بردیم اصفهان. دکتر که دیگر ما را می شناخت پرسید: پس چطور بابای نگرانش نیومده!»
خوانساری گفت: "شهید شد." پزشک خشکش زد و خودکار از دستش افتاد روی میز، بغض گلویم را چسبید. سرم را پایین انداختم و اشکهایم را پاک کردم. چشمهای دکتر خیس شد و گفت: "دخترم ناراحت نباش بچه ت خوب میشه."
از مطب که بیرون می آمدیم، حاجی آقا پرسید: لازمه باز هم بچه رو بیاریم؟ دکتر گفت: "وضعیتش خوبه. اما دو سه ماه یه بار بیاریدش ببینمش" دکتر میگفت دخترم خوب است؛ اما بچه ام ضعیف و لاغر مانده بود. اصلاً رشد نمی کرد. امیدم بعد از خدا به دکتر بود که میگفت خوب میشود. دو ماه بعد، باز ساک معصومه را بستم و به اصفهان رفتیم. گفتم آقای دکتر دخترم هیچ خوب نشده. دکتر انگار بی حوصله بود، گفت دیگه پیش من نیاریدش. گفتم یعنی چی؟ گفت: من کاری که از دستم برمی اومد برای بچه شما انجام دادم. پرسیدم یعنی خوب نمیشه؟ جواب نداد. گفتم: «آقای دکتر شما امید وارمون کردید که بچه مون خوب میشه. پدرش خوشحال بود که دخترش خوب میشه ولی انگار هیچ کدوم از کاراتون فایده نداشته.» گفت: کاری که از دستم براومده انجام دادم. گفتم: شما همه ش میگفتید خیالتون راحت باشه صد درصد خوب میشه. حداقل یه درصد جای احتمال میذاشتید که بچه م خوب نمیشه.» جوابی نداد.
نتیجه آن همه رفت و آمد و هزینه ای که اسماعیل با هزار مشکل پرداخت کرده بود هدر رفت. دلم می خواست خون گریه کنم. اسماعیل که همدم و تکیه گاهم بود رفته بود. من مانده بودم و یک دنیا سیه روزی. پای جانماز می نشستم و با خدا درد دل میکردم و میگفتم در طاقت من چه دیدی که شوهرم شهید شد و من را با سه تا بچه بی کس و کار کرد و رفت.
وقتی معصومه هم مثل فاطمه شد، دیگر یقین کردم بچه ها به خاطر ازدواج فامیلی معلول ذهنی و حرکتی شده اند. دکتر میگفت دخترهایت ۷۲ ساعت بعد از زایمان سالماند؛ اما بعد کم کم ملاج سرشان سفت می شود و در شش ماهگی ملاج سر کاملاً بسته میشود و دیگر رشد چندانی نمیکنند. طفلکهایم مثل یک تکه گوشت گوشه خانه بودند. خودم غذا پوره میکردم و توی دهانشان می ریختم و تروخشکشان میکردم. همه کارشان با خودم بود. بعد از شهادت اسماعیل، آشنایان دور و نزدیک چند بار به من گفتند این بچه ها را ببر آسایشگاه و خودت را خلاص کن. حرفها را به گوش نمیگرفتم چون اسماعیل بچه ها را به من سپرده بود. در همۀ نامه هایش هم سفارش میکرد مراقب بچه ها باشم. آخر سر یک بار آب پاکی را روی دست آشنا و غریبه ریختم و گفتم من بچه هام رو نگه میدارم و براشون مادری میکنم. طفلکام به خواست خودشون که اینطوری نشدن هیچی هم نباشه یادگار اسماعیل ان.
🌹@tarigh3